کتاب دیگه مثه تختی نمی آد
معرفی کتاب دیگه مثه تختی نمی آد
کتاب دیگه مثه تختی نمی آد نوشته جمال میرصادقی است. این کتاب مجموعهای داستان کوتاه است که همه در شخصیت یا موقعیت خاصی مشترک هسند و به هم چسباندن آنها یک رمان را شکل داده است. این روش شیوهای نوین است.
درباره کتاب دیگه مثه تختی نمی آد
اخیراً در امریکا رایج شده است که داستانهای کوتاه را به هم بپیوندند و به هم متصل کنند و به صورت رمان درآورند و نام این ساختار ترکیبی را رمانی کردن داستان کوتاه گذاشتهاند. از جمله این آثار که استقبال بسیاری از آن شده، اثری است با نام راهنمای دختران برای شکار و ماهیگیری نوشتهٔ خانم ملیسا بنک نویسندهٔ معاصر آمریکایی. البته این روش چندان جدید نیست و پیش از این نویسندههایی چون کاترین منسفیلد، شروود اندرسن، جیمز جویس، ویلیام فاکنر و ارنست همینگوی تجربههایی در نوشتن این نوع داستان دارند.
در این کتاب جمال میرصادقی روایتی به همین سبک دارد.
خواندن کتاب دیگه مثه تختی نمی آد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب دیگه مثه تختی نمی آد
پاتوق بچهها قهوهخانهٔ داییعلی بود. شادی و فیروز زودتر از همه میآمدند، بچههای دیگر یکییکی یا دوتادوتا، پشت سرشان. فرزانه و او دیرتر از همه میرسیدند. فرزانه دیر از خواب بیدار میشد، وقتی میرسیدند، همه دَم میگرفتند.
«بچه تنبلها هو... هو...»
دوستهای دانشکده، هرکدام در رشتهای درس میخواندند. او و فیروز ادبیات، فرزانه و شادی، فلسفه و علوم انسانی، جمعشان جمع بود. به خانهٔ هم میرفتند، مهمانی میدادند و مهمان میشدند. روزهای تعطیل به کوه آمدنشان ترک نمیشد.
با فرزانه بچهمحل بودند با هم به کوه میآمدند و با هم توی دانشکده میگشتند و با هم اینجا و آنجا میرفتند. بعضی آنها را جای زن و شوهر میگرفتند. مادر میخواست که آنها عقد کنند.
«یه شیرینیخورانی، یه جشن نامزدی، فرزانه رو خوشحال میکنی و جلو دهن مَردُمو هم میگیری مادر.»
فرزانه دو، سه سال از او کوچکتر بود و از بچگی همبازی بودند و خانوادهشان با هم رفت و آمد داشت. پدرِ فرزانه که مُرد، خانهٔ دنگال و کلنگیشان را فروختند و از محلهٔ آنها رفتند، اما همه چیز مثل گذشته بود. فرزانه را توی دانشکده میدید و با هم به اینجا و آنجا میرفتند. در سال آخر دانشکده درس میخواندند. مادر تکرار میکرد.
«یه جشنی، یه شیرینیخورانی... مَردُم حرف میزنن.»
«مادر درسمون که تموم بشه، عروسی میکنیم.»
پدر سر تکان میداد.
«خودشون بهتر از ما میدونن خانم. ما که نباید برای اونها تکلیف معیّن کنیم، گور پدر مردم، بذار هرچی میخوان بگن.»
مادر اصرار میکرد.
«یه جشنی، یه شیرینیخورانی... مگه چی میشه؟»
اول بار، خبر را مادر به او داد. باورش نمیشد. فرزانه را مدتی بود، ندیده بود. نه به دانشکده میآمد، نه به کوه. زنگی هم به او نمیزد. نشانی خانه تازهشان را نمیدانست. تلفن خانه آنها را هم نداشت. اول نگران شد و خیال کرد مریض است، شادی او را در خیابان دید، مریض نبود. چرا به او زنگی نمیزد؟ چرا از خودش به او خبری نمیداد؟ از دست او عصبانی بود. سرِ مقالهای با هم جروبحثشان شده بود.
بگذار لجبازی کند دخترهٔ سرتق. مگر دوباره نبیندش. میداند باهاش چهکار کند. حرف، حرف خودش بود. از بس که از خودراضی بود. این تازگیها رفتارش با او عوض شده بود. کوه هم نمیآمد. سرِ لج افتاده بود.
یکی از همسایهها، آنها را توی بازار دیده بود. فرزانه و مادرش و حبیب آمده بودند خریدهای عروسیشان را بکنند.
مادرش گفته بود: «فرزانه دست در دست پسره انداخته بوده، زیر ابرو ورداشته و بَزَک کرده بوده.»
سرزنشش میکرد: «اونقدر مسمس کردی تا دخترهٔ چشمسفید کار خودشو کرد، چند دفعه بهت گفتم یه جشنی، شیرینیخورانی، مگه گوش کردی؟»
پدر گفت: «بهتر که حالا این اتفاق افتاد.»
مادر نفرینش میکرد.
«این دختره حیا رو خورده و آبرو رو قی کرده. ایشاالله آب خوش از گلوش پایین نره. منو بگو به همه میگفتم عروس خوشگل ماست.»
پدر گفت: «خانم چرا نفرینش میکنی، نخواسته زن شهریار بشه، زوره؟ همون بهتر که این اتفاق حالا افتاده.»
مادر نمیتوانست قبول کند. فرزانه را دوست داشت، نمیتوانست او را ببخشد.
حجم
۸۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۰ صفحه
حجم
۸۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۰ صفحه
نظرات کاربران
آخه «مثه» چیه؟؟؟؟ گل بگیرن در اون انتشاراتی رو که حتی بلد نیست تیتر بزنه! بشکنه قلم اون نویسنده ای که یا بلد نیست نوشتار رو یا نظارت رو کارش نداره! قبلا ها انتشاراتی ها ویراستارهای فارغ التحصیل ادبیات فارسی