کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب
معرفی کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب
کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب نوشته لیندا سو پارک و ترجمه پونه افتخاری یکتا است. کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب
اگر هر روز مجبور بودید برای آوردن آب به یک پیادهروی طولانی بروید چه حسی داشتید؟ زندگی چقدر برایتان سخت میشد؟ آیا اصلا میتوانید تصورش را بکنید که هر روز مقدار زیادی راه بروید تا برای مصرف روزانهتان آب بیاورید؟ یا این که جایی زندگی کنید که در حالی که توی کلاس نشستهاید و درس گوش میدهید ناگهان صدای انفجار بیاید و شما هر لحظه نگران حال خانواده تان باشید؟
خیلی سخت است نه؟ اما سلوای یازده ساله که در سودان زندگی میکند همچین روزهایی را پشت سر میگذارد. او در بدترین شرایط اجتماعی و پر از بحران، خانوادهاش را گم میکند و مجبور است برای نجات جان خود مسیر تازه ای را در پیش بگیرد.
کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب برنده جایزه Jane Addams 2011 ، نامزد جایزه Golden Sower 2013 ، نامزد جایزه Flicker Tale 2012 ، نامزد جایزه Rebecca Caudill 2015 شده است.
خواندن کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کودکان ۷ تا ۱۲ ساله مخاطبان این کتاباند.
درباره لیندا سو پارک
لیندا سو پارک نویسنده کرهای- امریکایی است که بیشتر برای کودکان و نوجوانان داستان مینویسد. او جایزههای زیادی برای داستانهای گوناگونش گرفته که از آن میان میتوان به نشان نیوبری سال ۲۰۰۲ اشاره کرد که به رمان سفال شکسته او تعلق گرفت.
لیندا فارغالتحصیل زبان انگلیسی کالج ترینیتی ایرلند و دانشگاه استنفورد است. وقتی که اسم من کی اُکو بود، یک پیادهروی طولانی تا آب و طوفان در راه است از آثار پارک هستند.
بخشی از کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب
چشم سَلوا آنقدر وَرَم کرده بود که باز نمیشد؛ ساعد بوکسا متورم و زخمی بود و لبهای یکی از دوستان بوکسا هم بادکرده و گوشتالو شده بود. انگار همه از دعوا با یک حریف قَدَر بیرون آمده بودند! اما زخمهای آنها به خاطر کتکخوردن و دعوا نبود؛ آنها نیش خورده بودند! زیر درخت آتش روشن کرده بودند تا زنبورها از کندو بیرون بیایند و خوابآلود شوند، اما وقتی کندو را از درخت پایین آوردند، زنبورها بیدار شدند و از روی عصبانیت، حسابی از خجالت بوکسا و بقیه درآمدند.
«ولی میارزید!»
سَلوا این را وقتیکه داشت بااحتیاط به چشم وَرَمکردهاش دست میزد، به خودش گفت! شکمش از حجم عسل و مومِ زیاد، گِرد و قُلُمبه شده بود.
در آن شرایط، هیچچیزی خوشمزهتر از آن قطرات طلاییرنگ که به سنگینی و با درخشش خاصی از موم چکّه میکردند، نبود. او هم مثل بقیه تا جایی که میشد و حتی بیشتر، خورده بود؛ و حالا همه دورهم حلقه زده بودند و انگشتهایشان را با لذت و رضایت، لیس میزدند؛ همه بهجز یک مرد دینکایی که زنبورها زبانش را نیش زده بودند؛ آنقدر بد که بهسختی میتوانست دهانش را ببندد و حتی قورتدادن آبِ دهانشهم سخت شده بود. سَلوا دلش به حال او میسوخت. مرد بیچاره حتی نتوانست از خوردن عسل لذت ببرد!
حالا که شکمش سیر شده بود، راحتتر راه میرفت. نقشه کشیده بود که آخرین تکّهٔ موم را نگه دارد. آن را بهدقت لای برگی پیچید و ذرّه ذرّه توی دهانش گذاشت و جوید تا خاطرهٔ آن شیرینیِ لذیذ، بیشتر توی ذهنش بماند.
روزبهروز عدهٔ بیشتری با آنها همراه میشدند؛ آدمهایی تنها یا در دستههای کوچکِ دو سه نفری. سَلوا طبق عادت، صبح و شب جمعیت را بررسی میکرد تا شاید خانوادهاش را بین آنها پیدا کند؛ اما آنها هیچوقت جزءِ تازهواردها نبودند!
یکشب، طبق معمول رفت تا دور آتش چرخی بزند و نگاهی به تازهواردها بیندازد؛
«آیییی!»
چیزی زیر پایش جنبید و تعادلش را از دست داد؛ پسری پرید و روبهرویش ایستاد.
«هووووی یارو! اونی که زیر پات لِه کردی، دسِّ من بود!»
پسر دینکایی حرف میزد، اما لهجهاش فرق داشت. این به معنی آن بود که او اهل جایی دورتر از روستای سَلواست. چندبار دستش را باز و بسته کرد؛ بعد شانه بالا انداخت و گفت: «حالا اشکِل نداره؛ اما اَ این به بعد جُلو پاتو نیگا کن.»
سَلوا چندبار عذرخواهی کرد و بعد برگشت تا دوباره بین جمعیت دنبال چهرهٔ آشنایی بگردد. پسر هنوز داشت نگاهش میکرد.
«دنبال خونْوادَهتی؟»
سَلوا سر تکان داد. پسر گفت: «مِثِ همیم پسر. منم همینطور!»
و بعد آه کشید. سَلوا آهِ او را باتمام وجودش میفهمید. به چشمهای هم نگاه کردند.
«من سَلوا هستم.»
«منم کوچیکت ماریِل!»
دوست پیدا کردن اتفاق خوبی بود. ماریِل همسن و تقریباً همقدِ سَلوا بود؛ طوریکه وقتی در کنار هم راه میرفتند، قدمهایشان یکاندازه و یکسان بود.
صبح روز بعد، وقتی داشتند باهم راه میرفتند، سَلوا پرسید: «تو میدونی کجا داریم میریم؟»
ماریِل سر خم کرد و دستش را سایبان چشمهایش کرد تا جلوی تابش نور خورشید را بگیرد؛ و بعد با لحنی خردمندانه گفت: «سمتِ شرق.»
سَلوا با نگاهی عاقل اَندر سفیه جواب داد: «خودم میدونم داریم میریم شرق. اینرو همه میدونن؛ ولی کجای شرق؟»
ماریِل لحظهای فکر کرد و گفت: «گمونم اتیوپی!»
«اتیوپی یه کشور دیگهست. نمیتونیم که همینجوری راه بیفتیم بریم اونجا!»
ماریِل با تحکم بیشتری گفت: «ما داریم میریم سمتِ شرق رِفیق؛ اتیوپیَم شرقه! گرفتی چی شد؟»
سَلوا فکر کرد که؛ «من نمیتونم به یه کشور دیگه برم. اگه برم، دیگه هیچوقت نمیتونم خونوادهم رو پیدا کنم.»
ماریِل دستش را انداخت دور گردن سَلوا. انگار فهمیده بود که به چه چیزی فکر میکند. گفت: «اشکِل نداره پسر. مگه نمیدونی؟!... ما اگه همینجوری بریم سمتِ شرق، دور زمین میچرخیم و دوبارِتِه برمیگردیم سرِ جای اولمون تو سودان! اونوقته که میتونیم خونْوادههامونم پیدا کنیم! حلّه؟»
سَلوا نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. هر دو خندیدند و دوباره شانهبهشانهٔ هم با گامهایی یکاندازه، راه رفتند.
از وقتیکه سَلوا مجبور به فرار از مدرسه شده بود، بیشتر از یک ماه میگذشت. آنها حالا به سرزمین آتوتها رسیده بودند. به زبان دینکایی، آتوت به معنی «مردمی مثلِ شیر» بود. منطقهای که قلمرو و محل زندگی گروه بزرگی از بُزهای کوهی، گاومیشها و گوزنها و البته شیرهایی بود که آنها را شکار میکردند!
دینکاها همیشه داستانهایی از قوم آتوت نقل میکردند. داستانی از یک آتوت که مُرده و بعداً به شکل یک شیر به زمین برگشته بود؛ با وَلَعی زیاد نسبت به گوشت آدمیزاد! معروف بود که شیرهای آن منطقه، از درندهترین حیوانهای روی زمین هستند.
حالا شبها ترسناکتر از قبل شده بودند. سَلوا در طول شب، چندینبار از صدای خُرناسی در دوردست و یا جیغ حیوانی که توی چنگال شیری گرفتار شده بود، بیدار میشد. یک روز با چشمهای پُفکرده، بعد از یک خواب سبک و سخت بیدار شد، چشمهایش را مالید و بلند شد و تِلوتِلوخوران به دنبال ماریِل گشت...
«سَلوا!»
صدا از پشت سرش میآمد، اما این صدای ماریِل نبود. برگشت؛ دهانش از تعجب باز مانده بود؛ نمیتوانست حرف بزند.
«سَلوا!»
حجم
۹۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۹۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
نظرات کاربران
در مورد پسریه به اسم سلوا که سختی های خیلی زیادی رو می کشه. واقعا آدم باور نمی کنه آدمایی هستن برای آب از صبح تا ظهر زیر آفتاب پیاده روی می کنن و تو پاشون تیغ فرو میره! یک بیت
خیلی خوب بود جزو رمان هایی بود که تو یک روز تمومش کردم .
یه کتاب کوتاه اما زیبا خیلی زیبا کتابی که براساس واقعیت از زبون یه پسر بچه که توی یه روستا در جنوب سودان زندگی می کرد ، نوشته شده ... ارزش یک بار خوندن رو داره . لایک یادتون نره❤
خیلی قشنگ بود
کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب، رمانی نوشته ی لیندا سو پارک است که اولین بار در سال 2010 به انتشار رسید. این رمان با دو داستان در سودان آغاز می شود؛ یکی درباره ی دختری در سال 2008
واقعا جذاب بود قسمت های دردناک و ناراحت کننده زیاد داشت مثل بخش مرگ عمو سلوا من خیلی دوستش داشتم و مطمئنم که اگر من جای سلوا بودم خیلی دوام نمی آوردم ولی برام جالب و تا حدی باور نکردی بود
کتاب خوبی بود و کوتاه یه روزه خوندمش،این که هم زمان دو تا داستان را پیش میرفت خیلی چیز جالبی بود کلا خیلی سریع پیش رفت مثلا تو یه فصل دو صفحه ای شش سال می گذشت! ولی بخونین ارزش
فک کن تو ی دوره ای از زمان زندگی میکنیم ولی آدمای ی نقطه از زمین برای دسترسی ب آب یک روز کامل وقت میزارن یا یکسال پیاده روی کرده تا رسیده ب اردوگاه پناهدگان مخ من هنگ کرد
عالی به همه ی کسانی که اهل کتاب هستند توصیه میکنم
خیلی رمان قشنگ و احساسی هست و رمان کوتاهی هم هست اگر کتاب خون هستید توی یک روز این کتاب رو تموم میکنید