کتاب زندگی من
معرفی کتاب زندگی من
کتاب زندگی من؛ داستان یک زندگی، اثری از آناتول فرانس با ترجمه فریبا مجیدی است. نویسنده خاطرات کودکی خود را در قالب زندگی فردی به نام پیئر نوزیئر نوشته است و از پشت نقاب زندگی او، داستان خودش را مرور میکند.
زندگی من در سال ۱۸۸۵ منتشر شد. آناتول فرانس آن را همراه با یادداشتی آن را به ارنست دوده، روزنامهنگار فرانسوی هدیه داد و در یادداشتش خاطرنشان کرد که هر چه که به پیئر نوزیئر مربوط است، در حقیقت برگرفته از زندگی خودش است.
درباره کتاب زندگی من
زندگی من در حقیقت زندگینامه آمیخته با داستان از آناتول فرانس است.
در این کتاب آناتول فرانس، خود را پشت نقاب و نام مستعار فردی به نام پیئر نوزیئر پنهان کرده است و از خلال زندگی او، به روایت خاطرات دوران کودکیاش میپردازد که با وضوح کامل در خاطرش مانده است. هرچند بخشهایی از آن، مانند شغل پدر و مادرش با زندگی خودش متفاوت است، اما این داستان را از میان گنجینه خاطراتش بیرون کشیده و نوشته است.
زندگی من سه بخش دارد: در بخش اول زندگی خود آناتول فرانس و شرح خاطرات دوران کودکی او را میخوانیم. بخش دوم، به مرور خاطرات دوران کودکی دخترش سوزان اختصاص دارد و بخش آخر کتاب گفتگوییهایی را در مورد قصههای پریان میان سه شخصیت نقل میکند.
کتاب زندگی من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
زندگی من برای تمام کسانی است که به ادبیات داستانی خارجی علاقه دارند و از خواندن کتابهای زندگینامه لذت میبرند.
درباره آناتول فرانس
ژاک آناتول فرانسوا تیبو مشهور به آناتول فرانس ۱۶ آوریل ۱۸۴۴ در پاریس، فرانسه چشم به جهان گشود. او پسر مرد کتابفروشی به نام فرانسوا بود و نام مستعار خود را از او گرفت. آناتول فرانس یکی از نویسندگان پرکار فرانسوی است. او اشعار، داستانها و نمایشنامههای بسیاری دارد. از همین رو لقب پادشاه نثر فرانسه را نیز به او دادهاند.
نثر آناتول فرانس سنگین، قوی، سهل ممتنع بود و سنتهای کلاسیک را رعایت میکرد. با اینحال در دهه ۱۹۲۰ برخی از آثار فرانس در فهرست کتابهای ممنوع فرانسه بودند. فرانس تحصیلات دانشگاهی نداشت و خودش شخصا مطالعه میکرد. داستان خدایان تشنهاند را در سال ۱۹۱۲ نوشت. اما قبل از آن در سال ۱۹۰۸ کتاب زندگی ژاندارک را منتشر کرده بود که از لحاظ تاریخی، یک شاهکار به حساب میآید.
از میان کتابها و نوشتههای فرانس میتوان به کتابهای بالتازار، عقاید ژروم کوانیار، زنبق سرخ، جزیره پنگوئنها و عصیان فرشتگان اشاره کرد. در نهایت او در ۱۲ اکتبر ۱۹۲۴ در ۸۰ سالگی درتور، فرانسه از دنیا رفت.
بخشی از کتاب زندگی من
وقتی از خانه بیرون رفت، خانم سیاهپوش گفت: «چه مرد جوان و جذابیست!»
من گفتم: «اما من فکر میکنم که هم پیر و هم زشت است!»
خانم سفیدپوش با شنیدن حرف من خندهاش گرفت. هرچند به نظرم اصلا حرف خندهداری نزده بودم. همیشه خانم سفیدپوش یا به حرفهایم میخندید یا اصلاً به آنها گوش نمیداد. این دو عیب بزرگ خانم سفیدپوش بود، سومین عیبش هم آزارم میداد: خانم سفیدپوش مدام گریه میکرد. هرچند مادرم به من گفته بود: «آدمبزرگها هیچوقت گریه نمیکنند!» آه! برای اینکه مادرم هیچوقت مثل من خانم سفیدپوش را ندیده بود که گوشه مبل مینشست و نامهای روی زانوهایش بود و سرش را به عقب میبرد و دستمالی را روی چشمهایش میگذاشت. امروز حاضرم قسم بخورم که این نامه از طرف فردی ناشناس بود و خانم سفیدپوش را خیلی ناراحت کرده بود. با خودم گفتم: «چه حیف! چون خانم سفیدپوش خیلی قشنگ میخندد!» این دو ملاقات با آن مرد باعث شد تا فکری به ذهنم برسد، به خانم سفیدپوش گفتم:
ـ با من ازدواج میکنید؟
خانم سفیدپوش به من گفت:
ـ یک شوهر بزرگ تو چین دارم اما بدم نمیآید که یک شوهر کوچولو هم تو خیابان مالاکه داشته باشم!
برای همین وقتی این قرار را با هم گذاشتیم، خانم سفیدپوش به من یک تکه کیک داد.
اما آقای ریشمشکی بیشتر وقتها به دیدن خانمها میآمد. یک روز وقتی خانم سفیدپوش داشت به من میگفت: «میگویم برایت از چین چند تا ماهی آبی و یک تور ماهیگیری بیاورند.» همان موقع آقای ریشمشکی آمد. طوری من و آقای ریشمشکی همدیگر را نگاه کردیم که کاملا معلوم شد اصلا از هم خوشمان نمیآمد. خانم سفیدپوش گفت: «عمهام رفته از دو مگو خرید کند.» منظورش از عمه، خانم سیاهپوش بود. من به دو مجسمه چینی روی شومینه نگاه کردم و با خودم گفتم: «اصلاً سردرنمیآورم که این دو تا مجسمه چی لازم دارند که خانم سیاهپوش مجبور شده برود بیرون تا برایشان بخرد؟! هر روز کلی سؤال برایم پیش میآید که حلش خیلی سخت است!» به نظر نمیرسید که آقای ریشمشکی از نبود خانم سیاهپوش ناراحت شده باشد، به خانم سفیدپوش گفت:
ـ میخواهم حتما با شما صحبت کنم!
خانم سفیدپوش که روی کاناپه نشسته بود، ناز و عشوهای کرد و به آقای ریشمشکی نشان داد که آماده بود تا به حرفهایش گوش دهد. آقای ریشمشکی به من نگاهی انداخت و به نظر نگران میرسید. بالاخره، دستش را روی سرم گذاشت و گفت:
ـ این پسربچه خیلی دوستداشتنی است! اما...
خانم سفیدپوش گفت:
ـ شوهر کوچولوی من است!
ـ بسیار خب! نمیتوانید به او بگویید که برود پیش مادرش؟ چون حرفی را که میخواهم بزنم فقط خود شما باید بشنوید.
خانم سفیدپوش حرفش را قبول کرد و به من گفت:
ـ عزیزم، برو تو سالن ناهارخوری بازی کن! تا صدایت نزدم، نیا اینجا! برو، عزیزم!
من با ناراحتی از اتاق بیرون رفتم، اما سالن ناهارخوری هم جای خیلی جالبی بود چون روی ساعت دیواریاش طرح یک کوه کنار دریا با یک کلیسا زیر آسمان آبی منقوش بود. وقتی ساعت به صدا درمیآمد، یک کشتی روی امواج شناور میشد و یک لوکوموتیو با واگنهایش از تونلی خارج میشد و یک بالن به سوی آسمان به پرواز درمیآمد. اما وقتی روح انسان غمگین باشد، هیچچیز توان شاد کردن آن را ندارد. بعد، آن لوکوموتیو و کشتی و بالن از حرکت ایستادند، انگار فقط هر یک ساعت به حرکت درمیآمدند. با خودم گفتم: «یک ساعت چقدر طولانیست!» البته، آن موقع اینطور به نظرم رسید. خوشبختانه، خانم آشپز وارد سالن ناهارخوری شد تا چیزی را از بوفه بردارد، چون متوجه شد که خیلی ناراحت بودم، کمی مربا به من داد تا از غم و غصهام کم کند، اما وقتی همه مربا را خوردم، دوباره غم و غصه به سراغم آمد. هرچند هنوز ساعت دوباره به صدا درنیامده بود، اما تصور میکردم که ساعتها میشد که تنها و ناراحت بودم. گاهی از اتاق کناری صدای آقای ریشمشکی را میشنیدم؛ به خانم سفیدپوش التماس میکرد، بعد انگار از دست او عصبانی شد. دقیقاً همینطور بود. با خودم گفتم: «پس کی حرفهایشان تمام میشود؟» بینیام را به شیشه پنجرهها چسباندم، پوشال صندلیها را درآوردم و کاغذدیواریها را بیشتر سوراخ کردم و آویز پردهها را پاره کردم. چه میدانستم؟ ملالت بسیار وحشتناک است! بالاخره دیگر صبرم تمام شد و آرام و بیسروصدا کنار در اتاق دو مجسمه رفتم و دستم را بالا بردم تا دستگیره در را بچرخانم. خوب میدانستم که داشتم کار زشتی انجام میدادم؛ اما بااینحال احساس غرور هم میکردم.
حجم
۲۳۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
حجم
۲۳۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه