دانلود و خرید کتاب کبوترهای وحشی ایمی تیمبرلیک ترجمه نیلوفر امن‌زاده
تصویر جلد کتاب کبوترهای وحشی

کتاب کبوترهای وحشی

معرفی کتاب کبوترهای وحشی

کتاب کبوترهای وحشی داستانی جذاب از ایمی تیمبرلیک است که بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده است. کبوترهای وحشی برنده جایزه ادگار و نشان نیوبری سال ۲۰۱۴ است. داستان درباره دختر نوجوانی است که سفری طولانی را به قصد پیدا کردن خواهرش، که همه فکر می‌کنند مرده است، آغاز می‌کند.

درباره کتاب کبوترهای وحشی

جرجی برکهارت دختر نوجوانی است که در شهرشان به هدف‌گیری ماهرانه‌اش با تفنگ معروف است. علاوه بر این همه او را به حرف‌هایی می‌شناسند که بدون فکر به زبان می‌آورد. بعد از یکی از حرف‌هایی که می‌زند، خواهرش از خانه فرار می‌کند. آگاتا همراه با چند کفترباز فرار کرده است و چندروز بعد، کلانتر به خانواده آن‌ها خبر می‌دهد که آگاتا، مرده است. او توانسته جسدی را که ظاهرا جسد آگاتاست و همان لباس‌های او را بر تن دارد پیدا کند و برای خانواده‌اش بیاورد. اما جرجی مطمئن است که خواهرش زنده است. فقط مشکل اینجاست که هیچکس حرفش را باور نمی‌کند. جرجی تصمیم عجیبی می‌گیرد. او باید خواهرش را پیدا کند. بنابراین به محض اینکه مراسم خاکسپاری تمام شود، او به دنبال خواهرش به سفر می‌رود. اما در مسیرش، اتفاق‌های می‌افتد که اصلا آمادگی‌شان را ندارد.

واشنگتن پست درباره کتاب کبوترهای وحشی اینطور گفته است: تیمبرلیک در این ماجراجویی مهیج، بین شوخ طبعی و احساس، تعادل برقرار کرده است. نویسنده این کتاب، ایمی تیمبرلیک این داستان را بر اساس یک ماجرای واقعی که در دوران کودکی خودش رخ داده است، نوشته است. 

کتاب کبوترهای وحشی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

این کتاب داستانی جذاب برای تمام نوجوانان دارد. با اینحال اگر فرزند نوجوان دارید یا با گروه سنی نوجوان کار می‌کنید، خواندن کتاب کبوترهای وحشی را به شما پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره ایمی تیمبرلیک

ایمی تیمبرلیک، در هادسون ویسکانسین متولد شده است اما حالا به همراه همسرش در شیکاگو زندگی می‌کند. او نویسنده چهار کتاب برای کودکان و نوجوانان است که جوایز و افتخارات بسیاری را از جمله جایزه ادگار، نشان نیوبری، نشان طلای انتخاب والدین و جایزه بادبادک طلایی برای او به ارمغان آورده‌اند.  

بخشی از کتاب کبوترهای وحشی

ماجرا این‌گونه شروع شد. یادم می‌آید در هفتم ژوئن ۱۸۷۱ فکرش به سرم زد. این تاریخ توی ذهنم مانده چون روز اولین خاکسپاری خواهرم بود و من می‌دانستم که این آخرین خاکسپاری‌اش نیست... به خاطر همین بود که از خانه رفتم. این نسخه کوتاهِ ماجراست.

اما مطمئنم ترجیح می‌دهید به‌جای نسخه کوتاه، نسخه طولانی را بشنوید.

در لحظه‌ای که این فکر از سرم گذشت، بین مامان و پدربزرگْ بولت گیر افتاده بودم. مامان مثل یک مجسمه سیاه‌پوش شده بود و تنها فرقش با مجسمه، حرکت انگشت‌های شست و اشاره‌اش روی یک تکه پارچه سبزآبی بود. پدربزرگ بولت آه کشید و دست‌هایش را روی کلاهی که جلوی شکمش نگه داشته بود جابه‌جا کرد. دیدنِ جناب کشیش در آن‌طرف چاله دو متری، یادم انداخت که من «خواهر مرحومه» هستم؛ یک عنوان شیک و پیک برای کسی که آرام می‌ایستد، زبانش را نگه می‌دارد و خودش را عزادار نشان می‌دهد. اما من اصلاً نمی‌توانستم ثابت بمانم. به انتخاب خودم نبود که توی این موقعیت بودم و یک لباس سیاه دراز عاریه‌ای به تنم بود که تا چکمه‌هایم می‌رسید. یقه‌اش به گردنم چسبیده بود و تنگیِ پارچه روی کتفم نشان می‌داد که اگر بگذارم بازوهایم دو طرف پهلوها بیفتند، زیربغل‌های لباس پاره خواهد شد. پس همین‌طور که آنجا ایستاده بودم، با یکی از انگشتانم یقه‌ام را می‌کشیدم، دست‌هایم را از پهلوها دور نگه داشته بودم، و قسمت بدجنس‌ترِ ذهنم به رفتن فکر می‌کرد - دیگر بس بود. ولی پدربزرگ بولت از خفگی نجاتم داد. او دو دکمه بالایی یقه‌ام را باز کرد، و از جایی در اعماقِ وجودم صبری آمد که نمی‌دانستم صاحبش هستم. همان‌جا ماندم.

سوءتفاهم نشود؛ به هر حال خاکسپاری، خاکسپاری است. هرچند خواهر من توی آن جعبه چوب کاج نبود، اما به هر حال جسدی آن توُ قرار داشت. در طول مدت سخنرانی جناب کشیش، و هنگامی که مردم یکی‌یکی روی چاله خاک می‌ریختند، بارها به خودم گفتم: یادت باشه، بدنی که اون پایین توی تابوته، مُرده. از این کلمه، هیچ راهی به بیرون وجود ندارد. کلمه «مُرده» آدم را می‌خشکاند و سرد می‌کند. حتی اگر خواهرت زنده و سالم باشد، این کلمه، بسیار غم‌انگیز است.

آن‌طور که من فهمیدم، باید از این خاکسپاری جان سالم به در می‌بُردم، و بعد آزاد بودم که بروم.

به دنبال آلاسکا
۱۴۰۱/۰۲/۲۳

خیلی دوستش داشتم

farez
۱۴۰۲/۰۷/۰۵

خب....چند روزی فرصت دادم که فضای کتاب در ذهنم نشست کنه و نکته هایی برجسته بشن که ارزش گفته شدن توی یک نظر رو داشته باشن. و حالا بطرز عجیبی فضای ذهنم نقطه گذاری شده. شروعی مشخص و پایانی کاملا

- بیشتر
فریبا
۱۴۰۰/۰۴/۲۴

عالی بود. کتابی که تا صفحه آخر زمین نمیذاریدش.

aylin/jokar
۱۴۰۰/۱۰/۱۸

عاالی. داستان خیلی خیلی جالبی داشت(البته داستان نیس واقعیته!) ی دختر ک بخاطر دهن لقی خواهرش رو از دست میده... و بعد با ی پسر ک عاشق خواهرش بوده راه میفته... همه قسمت ها زیبا بود از اون قسمت یوزپلنگ

- بیشتر
mohajer
۱۳۹۹/۱۱/۲۹

عالی داستان جوریه که خودت رو میذاری جای فرد (میخندی گریه میکنی 💔 ناراحت میشی و....) و تا 3 صبح بیدار میمونی تا کتاب رو تموم کنی

𝑽𝒊𝒐𝒍𝒆𝒕𝒕🌲🌫
۱۴۰۲/۰۶/۰۱

محشر بود...💦 جوری بود که تا پایان کتاب نمیتونستم چشم ازش بردارم با جورجی شجاع سفر کردم، با خنده هاش خوشحال و با گریه هایش ناراحت شدم...🌵 : 🕊*بگذار من جای مخصوصم را پیدا کنم. بگذار حس بودن در کنار موجودات زنده دیگر را

- بیشتر
AMIr AAa i
۱۴۰۱/۰۲/۱۹

حال کردم باهاش

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۳/۲۰

داستان راجبع یه دختره که توی تیر اندازی ماهره 🌟 ولی بخاطر دهن لقی باعث میشه که خواهرش کشته بشه😒 و کلی اتفاق عجیب و باحال و شاید یکم ترسناک براش میوفته🌟 از دستش ندید مثل همه ی کتابای پرتقال محشره💜

نعیم همتی
۱۴۰۱/۰۶/۱۰

عالیه در مورد جورجی که به خاطر چغلیش خواهرش رو از دست میده انقدر جذابه که تا آخرین خطش نمیتونی زمین بزاری آموزندست و بر اساس اتفاقات واقعیه

mahzooni
۱۴۰۲/۱۲/۱۰

اصلا نفهمیدم که صبح شد! این کتاب عاااالی بووود !!! من داخل کتاب غرق شدم و همون طور توی دریای خروشان کلماتش شناورمم:)) و شجاعت جورجی دیوونم کردد!:)) د.

یک لحظه مکث کنید. هوای اطرافِ این لحظه را حس کنید. فشارش بدهید و بفهمید که واقعاً وجود دارد. فوتش کنید و ببینید که دانه‌هایش توی باد بلند می‌شوند. پرواز کردنش را نگاه کنید.
دختر پاييزي
اما کم‌کم داشتم یاد می‌گرفتم که وقتی چیزی را می‌فهمی، به این معنی نیست که درکش می‌کنی.
بلاتریکس لسترنج
موقعی که تو یوزپلنگ رو می‌بینی، حداقل نیم‌ساعته که دنبالت اومده.»
بلاتریکس لسترنج
حتی به نظرم از کبوترهای وحشی که این‌قدر زیاد هستند هم نباید یکی کم بشود. به نظرم زمین باید زنده و هیجان‌انگیز باشد. بگذار آسمان پُر شود از بال‌ها، منقارها، قلب‌های تپنده و ماهیچه‌های قوی پرنده‌ها. بگذار پُر سر و صدا باشد. بگذار همه‌جا را کثیف کنند. و بعد،‌ بگذار من جای مخصوصم را پیدا کنم. بگذار حسِ بودن در کنارِ موجودات زندهٔ دیگرِ زمین را تجربه کنم. بگذار چرخیدن را یاد بگیرم.
دختر پاييزي
انگار سال ۱۸۷۱ تصمیم قطعی گرفته بود که مرا از نو بسازد. همین کار را هم کرد. ۱۸۷۱ همهٔ ما را از نو ساخت. در حالی که مدام نامه می‌فرستادیم و نامه می‌گرفتیم، کم‌کم فهمیدیم ۱۸۷۱ سالی است که هرگز نمی‌توانیم فراموشش کنیم.
mohajer
کلمهٔ «مُرده» آدم را می‌خشکاند و سرد می‌کند. حتی اگر خواهرت زنده و سالم باشد، این کلمه، بسیار غم‌انگیز است.
mahzooni
هرجا باشم یا هر کاری که بکنم. همیشه دوستت دارم.» پلک زدم. گیج شده بودم. «می‌دونم. منم دوستت دارم.»
mahzooni
«تو سیزده سالته. باید زبونت رو نگه داری.»
mahzooni
کاری برای انجام‌دادن نبود. هیچ‌چیز، هیچ‌کس، هیچ...
کاربر ۵۲۵۱۸۶۸
کم‌کم داشتم یاد می‌گرفتم که وقتی چیزی را می‌فهمی، به این معنی نیست که درکش می‌کنی.
farez
آن بهار، ریزش پرهای کبوترها مثل برگ‌ریزان پاییز بود. پرها همه‌جا بودند، توی همه‌چیز بودند. اما بین پر و برگ تفاوت‌هایی هست؛ پرها دوباره راهشان را به آسمان پیدا می‌کنند، اما برگ‌ها بعد از اینکه یک بار پرواز را تجربه کردند، با خشنودی روی زمین آرام می‌گیرند. آگاتا یک پر بود؟ همیشه سعی می‌کرد بالاتر و دورتر برود.
hosna :)
دیگر هیچ‌چیز برایم «هدف» نیست. هیچ‌چیز «فقط یک پرندهٔ ناقابل» نیست. کم‌شدنِ هیچ‌کدام از موجوداتِ دنیا لذتی برایم ندارد. نه کم‌شدنِ پدرها نه کم‌شدنِ پدربزرگ‌ها، نه کم‌شدن خواهرها. نه کم‌شدنِ یوزپلنگ‌ها (هرچند ترجیح می‌دهم فاصله‌شان را با من حفظ کنند)، نه کم‌شدنِ آقای گارو یا کلاه‌لبه‌دار. و نه حتی کسانی که از آتش‌سوزی جان سالم به در بُرده بودند؛ هرچند اتاق نشیمنمان در تصرفِ آنها بود. حتی به نظرم از کبوترهای وحشی که این‌قدر زیاد هستند هم نباید یکی کم بشود. به نظرم زمین باید زنده و هیجان‌انگیز باشد. بگذار آسمان پُر شود از بال‌ها، منقارها، قلب‌های تپنده و ماهیچه‌های قوی پرنده‌ها. بگذار پُر سر و صدا باشد. بگذار همه‌جا را کثیف کنند. و بعد،‌ بگذار من جای مخصوصم را پیدا کنم. بگذار حسِ بودن در کنارِ موجودات زندهٔ دیگرِ زمین را تجربه کنم. بگذار چرخیدن را یاد بگیرم.
mahzooni
زندگی‌کردن با شک و تردید مثل این است که توی کفشت سنگ رفته باشد. اگر نتوانی سنگ را دربیاوری، باید یاد بگیری چه‌جوری با وجود سنگ راه بروی. هیچ راه دیگری وجود ندارد.
mahzooni
تا به حال بُراده‌های آهن را دیده‌اید که دورِ آهنربا دایره می‌زنند؟ این صحنه هم شبیه همان بود. با این تفاوت که تودهٔ سیاه، مثل آهن بی‌جان نبود. می‌چرخید، نبض داشت، از پَر ساخته شده بود، می‌تپید و ریه‌هایش پر از هوا بود.
mahzooni
ترس برم داشت. زانوهایم شروع به لرزیدن کردند. بدنم خیلی زود از زانوهایم پیروی کرد. بعد، گوش‌هایم پر از صدا شدند و دیگر جز صدای هیس چیزی نمی‌شنیدم. هیس، هیس، هیس.
mahzooni
به نظرم از کبوترهای وحشی که این‌قدر زیاد هستند هم نباید یکی کم بشود. به نظرم زمین باید زنده و هیجان‌انگیز باشد. بگذار آسمان پُر شود از بال‌ها، منقارها، قلب‌های تپنده و ماهیچه‌های قوی پرنده‌ها. بگذار پُر سر و صدا باشد. بگذار همه‌جا را کثیف کنند. و بعد،‌ بگذار من جای مخصوصم را پیدا کنم. بگذار حسِ بودن در کنارِ موجودات زندهٔ دیگرِ زمین را تجربه کنم. بگذار چرخیدن را یاد بگیرم.
bita
تو همیشه یه چیزی رو می‌کُشی. نمی‌فهمم چه‌جوری می‌تونی این‌قدر مطمئن جونِ یه موجود زنده رو بگیری.
Book
زندگی‌کردن با شک و تردید مثل این است که توی کفشت سنگ رفته باشد. اگر نتوانی سنگ را دربیاوری، باید یاد بگیری چه‌جوری با وجود سنگ راه بروی. هیچ راه دیگری وجود ندارد.
SalehTakk
. این حرف بدجوری درد داشت
mahzooni
اگر مطمئن بودم که مرگ فقط شمعی است که خاموش می‌شود، اگر مطمئن بودم مرگ یک‌جور فراموشی بی‌پایان است، خیالم راحت می‌شد. اما حالا اینجا بودم... توی این دشت، با یک تفنگ. دو مرد بدجنس در اردوگاهمان بودند، هر دو مسلح. بیلی را بسته بودند و شکنجه می‌کردند.
کاربر ۵۲۵۱۸۶۸

حجم

۱۸۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

حجم

۱۸۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

قیمت:
۷۷,۰۰۰
تومان