بریدههایی از کتاب کبوترهای وحشی
۴٫۴
(۴۳)
یک لحظه مکث کنید. هوای اطرافِ این لحظه را حس کنید. فشارش بدهید و بفهمید که واقعاً وجود دارد. فوتش کنید و ببینید که دانههایش توی باد بلند میشوند. پرواز کردنش را نگاه کنید.
دختر پاييزي
اما کمکم داشتم یاد میگرفتم که وقتی چیزی را میفهمی، به این معنی نیست که درکش میکنی.
بلاتریکس لسترنج
حتی به نظرم از کبوترهای وحشی که اینقدر زیاد هستند هم نباید یکی کم بشود. به نظرم زمین باید زنده و هیجانانگیز باشد. بگذار آسمان پُر شود از بالها، منقارها، قلبهای تپنده و ماهیچههای قوی پرندهها. بگذار پُر سر و صدا باشد. بگذار همهجا را کثیف کنند. و بعد، بگذار من جای مخصوصم را پیدا کنم. بگذار حسِ بودن در کنارِ موجودات زندهٔ دیگرِ زمین را تجربه کنم. بگذار چرخیدن را یاد بگیرم.
دختر پاييزي
موقعی که تو یوزپلنگ رو میبینی، حداقل نیمساعته که دنبالت اومده.»
بلاتریکس لسترنج
انگار سال ۱۸۷۱ تصمیم قطعی گرفته بود که مرا از نو بسازد. همین کار را هم کرد. ۱۸۷۱ همهٔ ما را از نو ساخت.
در حالی که مدام نامه میفرستادیم و نامه میگرفتیم، کمکم فهمیدیم ۱۸۷۱ سالی است که هرگز نمیتوانیم فراموشش کنیم.
mohajer
کلمهٔ «مُرده» آدم را میخشکاند و سرد میکند. حتی اگر خواهرت زنده و سالم باشد، این کلمه، بسیار غمانگیز است.
mahzooni
کمکم داشتم یاد میگرفتم که وقتی چیزی را میفهمی، به این معنی نیست که درکش میکنی.
farez
کاری برای انجامدادن نبود. هیچچیز، هیچکس، هیچ...
کاربر ۵۲۵۱۸۶۸
«تو سیزده سالته. باید زبونت رو نگه داری.»
mahzooni
از اینجا به بعد باید خودم همراهِ خودم میشدم.
ARGHAVAN
تو همیشه یه چیزی رو میکُشی. نمیفهمم چهجوری میتونی اینقدر مطمئن جونِ یه موجود زنده رو بگیری.
Book
به نظرم از کبوترهای وحشی که اینقدر زیاد هستند هم نباید یکی کم بشود. به نظرم زمین باید زنده و هیجانانگیز باشد. بگذار آسمان پُر شود از بالها، منقارها، قلبهای تپنده و ماهیچههای قوی پرندهها. بگذار پُر سر و صدا باشد. بگذار همهجا را کثیف کنند. و بعد، بگذار من جای مخصوصم را پیدا کنم. بگذار حسِ بودن در کنارِ موجودات زندهٔ دیگرِ زمین را تجربه کنم. بگذار چرخیدن را یاد بگیرم.
bita
ترس برم داشت. زانوهایم شروع به لرزیدن کردند. بدنم خیلی زود از زانوهایم پیروی کرد. بعد، گوشهایم پر از صدا شدند و دیگر جز صدای هیس چیزی نمیشنیدم. هیس، هیس، هیس.
mahzooni
زندگیکردن با شک و تردید مثل این است که توی کفشت سنگ رفته باشد. اگر نتوانی سنگ را دربیاوری، باید یاد بگیری چهجوری با وجود سنگ راه بروی. هیچ راه دیگری وجود ندارد.
mahzooni
دیگر هیچچیز برایم «هدف» نیست. هیچچیز «فقط یک پرندهٔ ناقابل» نیست.
کمشدنِ هیچکدام از موجوداتِ دنیا لذتی برایم ندارد. نه کمشدنِ پدرها نه کمشدنِ پدربزرگها، نه کمشدن خواهرها. نه کمشدنِ یوزپلنگها (هرچند ترجیح میدهم فاصلهشان را با من حفظ کنند)، نه کمشدنِ آقای گارو یا کلاهلبهدار. و نه حتی کسانی که از آتشسوزی جان سالم به در بُرده بودند؛ هرچند اتاق نشیمنمان در تصرفِ آنها بود.
حتی به نظرم از کبوترهای وحشی که اینقدر زیاد هستند هم نباید یکی کم بشود. به نظرم زمین باید زنده و هیجانانگیز باشد. بگذار آسمان پُر شود از بالها، منقارها، قلبهای تپنده و ماهیچههای قوی پرندهها. بگذار پُر سر و صدا باشد. بگذار همهجا را کثیف کنند. و بعد، بگذار من جای مخصوصم را پیدا کنم. بگذار حسِ بودن در کنارِ موجودات زندهٔ دیگرِ زمین را تجربه کنم. بگذار چرخیدن را یاد بگیرم.
mahzooni
آن بهار، ریزش پرهای کبوترها مثل برگریزان پاییز بود. پرها همهجا بودند، توی همهچیز بودند. اما بین پر و برگ تفاوتهایی هست؛ پرها دوباره راهشان را به آسمان پیدا میکنند، اما برگها بعد از اینکه یک بار پرواز را تجربه کردند، با خشنودی روی زمین آرام میگیرند. آگاتا یک پر بود؟ همیشه سعی میکرد بالاتر و دورتر برود.
hosna :)
بعضی از مردم پیش خودشان فرض میکنند توجه شما را جلب کردهاند. خیلی آزاردهنده است.
Book
وقتی چیزی را میفهمی، به این معنی نیست که درکش میکنی.
Book
مطمئنم تنها کسی نیستم که در شرایط وحشتناک با خدا شرط میبندد و چانه میزند.
Book
آدم وقتی تمرین میکند، بالأخره باید مهارتی به دست بیاورد.
Book
زندگیکردن با شک و تردید مثل این است که توی کفشت سنگ رفته باشد. اگر نتوانی سنگ را دربیاوری، باید یاد بگیری چهجوری با وجود سنگ راه بروی. هیچ راه دیگری وجود ندارد.
Book
اما ظاهر آراستهاش باعث نمیشد به هر دختر احمقی که میشناختم نیشخند نزند و دردسر درست نکند.
donya
به نظر من، میزان توانایی انسان در فکرکردن و احساسکردن در یک روزِ خاص، محدود است.
کاربر ۵۲۵۱۸۶۸
آنوقتها که توی قبلاً زندگی میکردم قدرش را نمیدانستم. اما حالا قبلاً جایی بود که میخواستم باشم، قبلاً جایی بود که میخواستم در آن زندگی کنم.
کاربر ۵۲۵۱۸۶۸
اگر مطمئن بودم که مرگ فقط شمعی است که خاموش میشود، اگر مطمئن بودم مرگ یکجور فراموشی بیپایان است، خیالم راحت میشد. اما حالا اینجا بودم... توی این دشت، با یک تفنگ. دو مرد بدجنس در اردوگاهمان بودند، هر دو مسلح. بیلی را بسته بودند و شکنجه میکردند.
کاربر ۵۲۵۱۸۶۸
. این حرف بدجوری درد داشت
mahzooni
زندگیکردن با شک و تردید مثل این است که توی کفشت سنگ رفته باشد. اگر نتوانی سنگ را دربیاوری، باید یاد بگیری چهجوری با وجود سنگ راه بروی. هیچ راه دیگری وجود ندارد.
SalehTakk
بگذار چرخیدن را یاد بگیرم.
ARGHAVAN
حجم
۱۸۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۱۸۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
قیمت:
۷۷,۰۰۰
تومان