دانلود و خرید کتاب قصه برگی از درخت زینب رحیمی تالارپشتی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب قصه برگی از درخت

کتاب قصه برگی از درخت

انتشارات:مرکز نشر هاجر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب قصه برگی از درخت

رمان قصه برگی از درخت نوشته زینب رحیمی رمانی جذاب و گیرا درباره زندگی دختری خوش قلب به نام مطهره و حادثه‌ای است که برایش پیش می‌آید.

 درباره کتاب قصه برگی از درخت

مطهره دختری خوش اخلاق و خوش قلب است. ماجرا از زمان کنکور مطهره شروع می‌شود. او در دانشگاه پذیرفته می‌شود و با پسری به اسم پارسا ازدواج می‌کند اما در این میان اتفاقی برایش می‌افتد که مسیر زندگی‌اش را عوض می‌کند. این داستان هر لحظه جذاب‌تر و پرکشش‌تر می‌شود.

 خواندن کتاب قصه برگی از درخت را به چه کسانی پیشنها می‌کنیم

علاقه‌مندان به رمان و داستان ایرانی را به خواندن این رمان دعوت می‌کنیم.

 بخشی از کتاب قصه برگی از درخت

در آخرین دیدار، پارسا فهمید روز بعد نتیجه کنکور اعلام می‌شود؛ از پدرش خواست تا به مطهره کمک کند؛ پدر جواب داد که با نتیجه اعلام شده به محل کارش بروند و با مشورت مشاورش برای او انتخاب رشته کنند.

پارسا از مادر مطهره اجازه گرفت تا برای رفتن به وزارتخانه به دنبال او برود؛ مادر با این شرط که محدثه هم او را همراهی کند، قبول کرد؛ پارسا صبح مقابل در خانه آن‌ها منتظر بود؛ مطهره که تازه نتیجه را دیده بود، ذوق‌زده سوار ماشین شد و خبر داد که با این رتبه به قبول شدن در دانشگاه شریف امیدوار شده است؛ محدثه هنوز خواب‌آلود بود؛ داخل ماشین خوابش برد؛ وقتی به وزارتخانه رسیدند، پارسا به خاطر خواب بودن محدثه در ماشین ماند؛ البته مطهره هم موافق نبود با هم بروند؛ قبل از ورود او پارسا با پدرش تماس گرفت و خبر داد که مطهره وارد شده. به محض ورود از کسی‌که راهنمایی می‌کرد، سؤال پرسید.

_ ببخشید؛ حق‌جو هستم؛ با آقای شالباف قرار داشتم؛ میشه راهنمایی کنید؟

_ اجازه بدین هماهنگ کنم؛ بعد خدمتتون عرض می‌کنم.

قبل از آن‌که تماس بگیرد، تلفنش زنگ خورد؛ چند کلمه‌ای حرف زد و تلفن را قطع کرد.

_ خانم فرمودید فامیلی‌تون چی بود؟

_ حق‌جو هستم.

_ عذر خواهی می‌کنم؛ بفرمایید؛ این همکارم شما رو راهنمایی می‌کنن.

_ لازم نیست؛ بگین کجا باید برم؟ خودم میرم.

_ دستور آقای شالبافه ایشون همراهی‌تون می‌کنن.

با رسیدن مطهره، آقای شالباف بیرون آمد و او را به اتاقش برد؛ با مشاورش تماس گرفت و خواست به آن‌جا برود؛ مشاور با دیدن رتبه‌اش او را تحسین کرد و امیدواری داد که به راحتی می‌تواند در جایی که می‌خواهد قبول شود.

انتخاب رشته با توجه به علاقه مطهره انجام شد و مشاور قول داد خودش انتخاب رشته او را ثبت کند؛ مطهره خوشحال از شرایطی که به‌وجود آمد، از آقای شالباف خداحافظی کرد و رفت؛ خوشحالی او آن‌قدر زیاد بود که نتوانست خود را کنترل کند؛ پارسا با دیدن او فهمید به ادامه تحصیل مورد علاقه‌اش خواهد رسید.

مطهره از پارسا خواست او را به خانه برساند؛ باید دوستانش را می‌دید و شادی‌اش را بروز می‌داد؛ نمی‌خواست جلوی پارسا زیاد شور و هیجانش را نشان دهد؛ بین راه علی با او تماس گرفت و تبریک گفت؛ کمی بعد مهدی هم تماس گرفت و از او شیرینی خواست؛ کمی شوخی کرد که مطهره نمی‌توانست جلوی پارسا جواب او را بدهد.

با رسیدن به خانه، مطهره محدثه را بیدار کرد؛ مادر دکمه دربازکن را زد؛ محدثه که خواب‌آلود بود، سریع داخل شد؛ مطهره بین در ایستاد تا پارسا برود؛ وقتی خواست به خانه برود، از پشت درخت کنار ِخانه صدایی توجه‌اش را جلب کرد؛ با نگاهی فهمید آرمان آن‌جا منتظرش بوده.

_ به به مطهره خانم، می‌بینم که پورشه سوار می‌شی و دوردور می‌کنی؛ پس بگو با از ما بهترون می‌پری که ما رو تحویل نمی‌گیری؛ فکر نمی‌کردم این‌طوری باشی؛ عشق منو گذاشتی زیر پات که به چی برسی؟

مطهره ترسیده بود و نمی‌دانست چه باید بکند.

_ معلومه چی میگی؟ تو جوابتو گرفتی و تموم شد؛ من از تو خوشم نیومد؛ می‌فهمی؟

_ دیگی که برای من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه.

با گفتن این حرف چاقویش را بیرون آورد؛ مطهره با دیدن چاقو عقب رفت؛ چاقو به پهلوی او رسید؛ کمی دفاع از خود را یاد گرفته بود؛ به زحمت دستان قوی آرمان را گرفت اما چاقوی بزرگش به او رسید؛ با مقاومت او نتوانست آسیب شدیدی بزند، اما همان اندازه که به او خورد، خونش جاری شد؛ مطهره فقط توانست او را هل داده و به طرفی پرت کند.

پارسا تا سر خیابان رفت و متوجه شد محدثه چادرش را در ماشین جا گذاشته؛ به همین دلیل بهانه‌ای برای برگشت پیدا کرد؛ وقتی جلوی خانه رسید، چیزی را که می‌دید، باور نمی‌کرد؛ مطهره پهلویش را گرفته بود و پسری که از زمین بلند می‌شد، به طرف او خیز برداشته بود.

موعود
۱۴۰۰/۰۱/۰۸

خوب من این کتاب را طی دو روز تمومش کردم و خوشحالم بابت وقتی که براش صرف کردم . بعد از رمان عبور از سیم خاردار نفس که نمیدونم چاپ شده هنوز یا نه این کتابی هست که میتونم بگم خواندش

- بیشتر
کاربر ۲۹۲۴۸۸۲
۱۴۰۲/۰۶/۱۳

راستش من ۱۲ صفحه بیشتر نتونستم بخونم. دیالوگ ها خیلی غیرطبیعی و توصیفات کلیشه ای بدون هیچ خلاقیتی هستش . شبیه اولین داستانیه که یه دختر مدرسه ای تو دهه هفتاد میتونست بنویسه.

کاربر ۱۱۸۵۲۴۹
۱۴۰۲/۰۳/۱۰

از نویسنده محترم یشکر بسیار دارم بخاطر داستان زیبایی که نوشتند واقعا لذت بردم شاید به ندرت چنین آثاری از نویسندگان سرزمینم خوانده باشم من دوست دارم به عنوان یک مادر چنین دخترانی مانندمطهره در این داستان داشته باشم

کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۰/۰۸/۱۸

زندگیه یه دختر مذهبی از خانواده ای نظامی هست ومسایل پیش روی او جالب و اموزنده س هر چند در قالب داستان پردازی دست نیافتنی هست

کادوی تولد من؟ _ این مقاله چاپ شده شما توی یه نشریه اون‌ور آبی؛ اینم نامه قبولی شما دانشجوی نمونه برای دوره دکتری؛ مبارکت باشه. _ وای محمدم، جدی میگی؟ کی این کارا رو کردی که من نفهمیدم؟! ممنونم. از ذوق دست محمد را گرفته بود که محمد به پدر پارسا اشاره کرد؛ یادش که آمد خجالت کشید و به او رو کرد؛ پدر پارسا با لبخندی به لب نگاهش می‌کرد. _ خدا رو شکر که تو بازم همونی؛ همون‌جور پر از احساس و مهربون؛ با پیشرفت علمی ذوق می‌کنی و اون‌قدر با حیایی که به کمترین چیزی خجالت می‌کشی و سرخ میشی
sarbazfatemi_313

حجم

۴۱۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۱۰ صفحه

حجم

۴۱۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۱۰ صفحه

قیمت:
۲۱,۰۰۰
تومان