کتاب از پشت پنجره
معرفی کتاب از پشت پنجره
از پشت پنجره رمانی برای نوجوانان نوشته لیزا تامپسون است که با ترجمه نگار باغانی در انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است. داستان درباره پسری منزوی به اسم متیو است که عادتش نگاه کردن به زندگی از پشت پنجره است.
درباره کتاب از پشت پنجره
متیو با دنیای بیرون ارتباطی ندارد. او فقط از پشت پنجره اتاقش همه چیز را تحت نظر دارد. زندگی روزمره همسایههایش، رفت و آمدها، و... او یک عادت دیگر هم دارد. همه چیز را در دفتری با دقت یادداشت میکند. متیو وسواس هم دارد. او همیشه از دستکش استفاده میکند تا از میکروبها دور باشد، مدام دست میشوید و به کسی هم اجازه ورود به اتاقش را نمیدهد. متیو منزوی است و به خاطر اختلال وسواسش مدرسه را هم رها کرده است. کل زندگی او پشت همین پنجره میگذرد گویی متیو یک ماهی قرمز است که برای زنده ماندن باید در تنگ بلوریاش باقی بماند...اما چقدر؟
خواندن کتاب از پشت پنجره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به ادبیات داستانی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب از پشت پنجره
دقیقاً کف سر آقای چارلز آفتابسوخته بود.
وقتی به گلهای رُزش سرکشی میکرد این را دیدم. او گلها را دانهدانه وارسی میکرد و همینطور که یواشیواش میرفت جلو، گلهای بزرگتر را تکان کوچکی میداد تا ببیند گلبرگهایشان میافتد یا نه. حالا کچلی بزرگ کف سرش یک دایرهٔ قرمزِ آتشی و براق شده بود که دورتادورش را موهای سفید کُرکمانند گرفته بود. توی این گرما، بهتر بود کلاه سرش میگذاشت، اما فکر میکنم آدم وقتی حسابی مشغول کاری باشد، خیلی حواسش نیست سرش دارد میسوزد.
ولی من حواسم بود.
من از پشت پنجره حواسم به خیلی چیزها بود.
نه اینکه قصد بدی داشته باشم، فقط همسایهها را تماشا میکردم که یکجوری وقت بگذرانم، همین. اصلاً دنبال فضولی نبودم. گهگاهی جِیک بیشاپ که خانهشان پلاک پنج بود، از آن پایین با فریاد یکچیزهایی بهم میگفت، مثلاً عوضی، عجیبالخلقه یا دیوانه. از آخرین باری که بهم گفته بود متیو، خیلی میگذشت، اما خب، او خودش ابله بود، پس من هم خیلی اهمیتی نمیدادم چه میگوید.
من در یک خیابان بنبست ساکت و آرام زندگی میکردم، در شهر کوچکی که پر بود از آدمهایی که میگفتند چقدر خوب است در لندن بزرگ و آلوده زندگی نمیکنند، ولی بیشتر صبحها کارشان این بود که خودشان را هر جور شده به همان شهرِ بزرگ و آلوده برسانند.
در بنبستِ گلابیشکلِ کوچک ما هفت خانه بود. ششتا از آنها مثل هم بودند: پنجرههای مربعیِ جلوآمده، درهای ورودی شیشهای مات و دیوارهای سفیدکاریشده. اما خانهٔ هفتم، یعنی خانهٔ کشیش که بین پلاک سه و پلاک پنج قرار داشت، خیلی متفاوت بود. این خانه از آجرهایی به رنگ قرمز جگری ساخته شده بود و شبیه مهمانی بود که با لباس ویژه به میهمانی هالووین آمده و میبیند هیچکس غیر از او زحمت تهیهٔ لباس مخصوص را به خودش نداده. درِ ورودی این خانه سیاه بود و بالایش دو پنجرهٔ مثلثیشکل قرار داشت که از داخل با مقوای کارتنِ کهنه پوشانده شده بود. شاید مقوا را زده بودند تا سوز به داخل نیاید، شاید هم برای این بود که کسی داخل را دید نزند؛ کسی چه میدانست؟
بابا بهم گفته بود بیست سال پیش که داشتهاند خانههای ما را میساختهاند، یکی از این بسازوبفروشها خواسته خانهٔ کشیش را بکوبد، اما خانه، با آن پِی صدسالهاش، از جایش جُم نخورده و بالاخره هر جوری بوده، مثل یک دندان خراب قدیمی، سر جایش مانده. نینای پیر، همسر کشیش مرحوم، هنوز در همان خانه زندگی میکرد، ولی من خیلی او را نمیدیدم. یک چراغ پشت پنجرهٔ اتاق نشیمن خانهاش بود که شب و روز روشن میگذاشتش. چراغ، مثل یک گوی نارنجی درخشان، پشت پردههای خاکستریاش میدرخشید. مامان میگفت نینای پیر برای این زیاد آفتابی نمیشود که میترسد کسی از طرف کلیسا بیاید و او را وادار کند از آن خانه برود، چون بعد از مرگ کشیش، یعنی همسرش، دیگر خانه مال او نبود. او روی پلهٔ جلویی خانهاش سه گلدان داشت که هر روز صبح ساعت ده آبشان میداد.
من او و همسایههای دیگر را از توی اتاقِ بیاستفادهای که قسمت شمالی خانهمان بود تماشا میکردم. به خوبیِ اتاقخواب خودم که نبود، ولی از آنجا خوشم میآمد. دیوارهای لیموییاش هنوز از تمیزی برق میزد و با اینکه پنج سال از آن اتفاق میگذشت، هنوز حالوهوای یک اتاقِ تازهچیدهشده را داشت. چون کامپیوتر را توی این اتاق گذاشته بودیم، مامان و بابا بهش میگفتند اتاق کار، اما در اصل همهمان آن را اتاق بچه میدانستیم. یک گوشهاش یک آویزِ تخت نوزاد آویزان بود با ششتا فیل راهراه پولیشی که روی کوهی از جعبههای بازنشده و کیسههای خرید، الکی تاب میخورد. یک روز که مامان از یک خرید طولانی برگشته بود خانه، با اینکه بابا میگفت این کار شگون ندارد، بلافاصله آویز را وصل کرده بود.
حجم
۲۵۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۵۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
نظرات کاربران
کتاب فوق العاده محصری بود 🍁 در طول ۲ روز تمومش کردم حتی یک لحظه هم نتونستم از خوندنش دست بردارم. بسیار دقیق با پسر اصلی داستان (متیو) که دارای وسواس فکری-عملی هست ارتباط گرفتم و حسش رو از ته
خیلی با شخصیت اصلی داستان (یک پسر ۱۲ ساله که وسواس داره) ارتباط گرفتم و فضای داستان رو دوست داشتم . کتاب جذابی بود البته که نویسنده میتونست در بخش پلیسی/معمایی داستان بهتر عمل کنه اما به عنوان اولین رمان یک
من نسخه چاپی این کتاب رو خوندهم و واقعا دوسش داشتم پیشنهاد میشه 👍
واقعا دوسش داشتم
کتاب قشنگی بود و واقعا دوستش داشتم. داستان درباره ی پسری به نام متیو می باشد که دچار وسواس فکری و عملی هست و خب بعضی افراد میتونن با این شخصیت همزاد پنداری کنن همین یکم داستان رو غمگین میکنه.. شرایط
خوب بود.ولی کتاب چتری برای باران اثر لیزا گراف را ترجیح میدم. اونم در مورد وسواس بعد از سوگواریه..
این کتاب خیلی کتاب مفیدی بود واقعا خوشم اومد ازش اولاش یه کم خوب نبود و می خواستم این کتابو بذارم کنار اما از وسطاش به بعد خیلی قشنگ شد و واقعا خوشم اومد . به نظرم این داستان واقعا
حرف نداشت... نسخه چاپی رو تازه تموم کردم و هنوزحیرت زده ام. گاهی وقتا همه چی اونجوری ک میخوایم نیس:/ تو زندگی همه مون اتفاقاتی افتاده ک فک میکنیم مقصرش مائیم... اما بیاین همون اتفاق رو با دید دیگری بهش نگاه کنیم:))
حدود یکسال پیش نسخه چاپی این کتاب رو خوندم.☘ کتاب سطح نسبتا متوسطی داره و ترجمه هم خوب و روان هست. تنها نقطه قوت این کتاب برای من مشکل شخصیت اصلی داستان یعنی متیو بود، نویسنده خوب تونسته بود دنیا رو از
عالی بود من خیلی دوسش داشتم رمان مهیجی هست متنش خیلی روونه واسه کسایی میخان کتاب خوندنو شروع کنن ممکنه یکم خسته کننده باشه ولی در کل کتاب خوبیه 😁💛