کتاب بیپناه
معرفی کتاب بیپناه
بیپناه نام رمانی از نویسنده آمریکایی معاصر، لیزا گاردنر است. گاردنر در این کتاب داستانی پلیسی و جنایی را روایت میکند.
درباره کتاب بیپناه
بابی دوج مامور پلیس ایالتی برای نجات جان مادر و پسر خانواده گانون از دست یک مظنون مسلح عازم میشود. همه اعضای گروه بابی از این موضوع مطلع بودند و قرار بود بعد از مدتی همه به کمک او بیایند. او به عنوان تک تیرانداز به بالکن خانه روبهروی خانواده گانون میرود و وقتی با دوربین تفنگ خود مظنون یعنی جیمی گانون را میبیند که به سمت همسرش کاترین اسلحه را نشانه میرود، او را هدف گلوله قرار میدهد. این ماجرا برای بابی دردسرساز میشود. آیا او به خاطر کشتن جیمی مجرم است یا خیر؟
خواندن کتاب بیپناه را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم
همه دوستداران داستانهای پلیسی را به خواندن این اثر دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب بیپناه
بابی به مدت شش سال یکی از اعضای تیم عملیات ویژهٔ پلیس ایالتی ماساچوست بود. در ماه دست کم سه بار برای موقعیتهای اضطراری احضار میشد که البته بیشتر آنها هم در تعطیلات اتفاق میافتاد. امشب هم امیدوار بود که همه چیز به خوبی و خوشی پیش برود، اما نرفت.
بابی آژیرکشان در خیابانهای بوستون بهشدت به سمت پارک استریت پیچید و سپس به سوی کاخ ایالتی ادامه داد، آنگاه مسیرش را به سمت چپ، به طرف "بیکن" تغییر داد و با سرعت از کنار بوستان عمومی شهر عبور کرد. در لحظات آخر در همان حال که بهسرعت میراند تصمیم گرفت از محلهٔ آرلینگتون به طرف ماربورو برود که ناگهان یادش افتاد خیابان ماربورو یکطرفه است. آنگاه مانند رانندههای حرفهای، پایش را روی ترمز فشار داد و درحالیکه دستش را روی بوق گذاشته بود، فرمان را بدون معطلی چرخاند و دوباره به طرف بیکن دور زد. حالا میبایست کمی دقت میکرد تا با انتخاب خیابان درست به طرف ماربورو برود. سرانجام تصمیم گرفت در جهت نور سفید نورافکنها و چراغهای آمبولانس امداد حرکت کند.
وقتی به تقاطع ماربورو و گلاسستر رسید، بهیکباره جزئیات زیادی از ذهنش گذشت. هنوز هم در قلب بکبی، خانهای کوچک از بقیهٔ ساختمانها کاملاً متمایز بود. نوار زرد رنگی که مخصوص صحنهٔ حادثه بود، چند خانهٔ نماآجری را تزئین کرده بود وپلیسها با یونیفرمهایشان در جایگاههای معین، موضع گرفته بودند. در اطراف آمبولانس امداد، چندین ون متعلق به رسانههای محلی به چشم میخورد.
قرار بود اتفاق هیجان انگیزی بیفتد. بابی دوبله پارک کرد و بهسرعت پیاده شد و در صندوق را باز کرد. داخل صندوق هر چه که ممکن بود مورد نیاز یک افسر پلیس باتجربه باشد، وجود داشت. سلاح، فشنگ اضافی، دوربین، رادار، ماسک ضد دود، لباس ضد گلوله، خوراکی، آب، کیسه خواب، عینک مخصوص دید در شب، ردیاب، رنگ مخصوص استتار، چاقوی مخصوص ارتشی، چراغ قوه. البته پلیسهای محلی به احتمال قوی در صندوقشان لاستیک زاپاس هم داشتند. یک مأمور پلیس میتوانست با این چیزها به مدت یک ماه در شرایط عملیاتی سر کند.
بابی کوله پشتیاش را پر کرد و سعی کرد از اوضاع دور و برش سر درآورد.
در مقایسه با بقیهٔ گروههای ضربت، اعضای گروه بابی هیچگاه به صورت دسته جمعی نمیآمدند. گروه او سی و دو عضو داشت که در سراسر ماساچوست، از کاپ کد گرفته تا کوههای برکشایر مستقر بودند. مقر اصلی پلیس در نیمهٔ غربی ایالت بود؛ جایی به نام آدامزمس. آنجا بود که افسر بالادست بابی، تماس را دریافت کرده و تصمیم گرفته بود نیروهای پلیس را به آنجا اعزام کند.
تمام سی و دو نفر اعضای گروه بابی از موضوع مطلع شدند و قرار بود همگی پس از مدتی از راه برسند. البته بعضیها پس از سه تا چهار ساعت به آنجا میرسیدند و بعضیها هم مانند بابی که توانسته بود در عرض کمتر از پانزده دقیقه در محل حاضر شود، زود میرسیدند. اما به هر حال افسر مافوق و عالیرتبهٔ بابی از اینکه میتوانست دستکم پنج افسر اصلی خودش را در ظرف کمتر از یک ساعت از سراسر ایالت فرا بخواند، به خودش میبالید.
هنگامی که بابی به دور و برش نگاه کرد، متوجه شد که او از میان پنج افسر دیگر، اولین نفری است که به آنجا رسیده است. بنابراین میبایست عجله میکرد.
اغلب افراد تیم ویژه سه گروه اصلی را تشکیل میدادند. تکتیراندازها، گروه ضربت و گروه پشتیبان. گروه پشتیبان، وظیفه داشت موقعیت و امنیت داخل محدوده را حفظ کند. تک تیراندازها هم به ترتیب دورتر از گروه پشتیبان، در جای خودشان مستقر میشدند و با دوربینهایشان همه چیز را در داخل محدوده تحت نظر داشتند و گزارش میدادند. در نهایت، گروه ضربت هم وظیفه داشت اگر مذاکرهٔ پلیس مسئول گروگانگیری با فرد مظنون به نتیجه نرسید، به داخل ساختمان حمله کنند. ورودیهای ساختمان بسیار شلوغ و پر رفت و آمد بود. پلیسها همیشه امیدوار بودند که مردم آن اطراف نباشند، ولی این بار اوضاع برخلاف میل آنان بود.
گرچه افراد تیم بابی از مهارتهای فراوان برخوردار بودند، آنان را در هیچ یک از سه گروه قرار ندادند. در عوض چون نتوانسته بودند بهموقع به آنجا برسند، آنان را در موقعیتهای مختلف دیگر پخش کردند. بابی که به عنوان یکی از تک تیراندازها تعیین شده بود، هنوز در محل خودش مستقر نشده بود. اولین هدف، نظارت بر محدودهٔ محصور بود. از داخل این محوطه بود که میشد صحنهٔ حادثه را زیر نظر گرفت. نظارت درست بر محدودهٔ محصور باعث شد که نود درصد دغدغهٔ پلیس از بین برود. برای اینکه بتوان این کار را کرد، لازم بود دستکم دو مأمور پلیس در دو طرف اوضاع را زیر نظر بگیرند.
بابی یکی از این دو مامور بود و حالا دنبال نفر دوم میگشت. او سه خودروی پلیس دیگر را مشاهده کرد که در آنجا پارک کردند. احتمالاً اعضای تیم بودند. سپس متوجه یک ون سفید رنگ شد که به عنوان مقر فرماندهی در آنجا پارک شده بود. بابی با عجله به طرف ون رفت. پنج ثانیه بعد در مقابل فرمانده بود. درحالیکه وسایلش را کنار پایش روی زمین قرار داد، دستش را جلو برد و خودش رامعرفی کرد: "بابی دوج هستم."
ستوان جاشریمو که فرمانده عملیات به شمار میآمد با بابی دستی محکم ولی کوتاه داد. معلوم بود که آن ستوان صورت باریک مأمور پلیس ایالتی نبود و بهظاهر از افراد پلیس بوستون به شمار میرفت. البته بابی از اینکه میدید فرمانده، پلیسی اهل بوستون است تعجبی نکرد. نحوهٔ آرایش نیروها در محوطه دقیقا طبق قوانین پلیس بوستون بود. و در ضمن، فرمانده ایالتی تا آنجا دست کم دو ساعت فاصله داشت. با اینکه بابی میل داشت طبق روش خودش رفتار کند، آموزش دیده بود که تا حدودی به دیگران احترام بگذارد.
جلوی روی جاشریمو یک تخته سفید بود که داشت در گوشهٔ چپ بالای آن جدولی را کامل میکرد.
فرمانده از بابی پرسید: "سِمَت؟"
"تک تیرانداز."
"میتونی محوطه رو زیر نظر داشته باشی؟"
"بله قربان."
"عالیه، عالیه. خیلی عالی."
حجم
۲۸۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۳۲۵ صفحه
حجم
۲۸۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۳۲۵ صفحه
نظرات کاربران
چند صفحه اول انتظار یه داستان پلیسی مهیج رو داری اما بعدش واقعاااا نا امید کننده اس اصلا دوسش نداشتم