دانلود و خرید کتاب همین امشب برگردیم پیمان اسماعیلی
تصویر جلد کتاب همین امشب برگردیم

کتاب همین امشب برگردیم

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۲از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب همین امشب برگردیم

کتاب همین امشب برگردیم مجموعه داستان‌های کوتاه خواندنی از پیمان اسماعیلی است. عموم داستان‌ها با عنصر ترس درآمیخته شده‌اند و فضایی سرشار از غافلگیری دارند. 

درباره‌ی کتاب همین امشب برگردیم

 کتاب همین امشب برگردیم مجموعه پنج داستان خواندنی و غافلگیر کننده از پیمان اسماعیلی است. در این داستان‌ها، یکی از دغدغه‌های همیشگی نویسنده، یعنی ترس و هراس را هم می‌توان به خوبی حس کرد. هر داستان در فضای خاصی اتفاق می‌افتد و خواننده را با غافلگیری‌های خودش، میخکوب می‌کند. 

 کتاب همین امشب برگردیم برنده‌ی نخستین دوره جایزه ادبی احمد محمود شده است. علاوه بر این در نظرسنجی مجله تجربه در سال ۱۳۹۵ هم به عنوان بهترین مجموعه داستان سال انتخاب شده است.

کتاب همین امشب برگردیم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن داستان کوتاه لذت می‌برید، کتاب همین امشب برگردیم لذتی خاص به شما هدیه می‌کند.

درباره‌ی پیمان اسماعیلی 

پیمان اسماعیلی متولد ۱۳۵۶ است. تحصیلاتش را در رشته مهندسی برق در دانشگاه علم و صنعت آغاز کرد و فعالیت ادبی‌اش را  از سال ۱۳۷۹ با روزنامه‌هایی چون بهار، شرق، اعتماد و مجلاتی چون همشهری ماه، به صورت نوشتن نقد یا انجام مصاحبه آغاز کرد. او تا کنون توانسته برای مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» جایزهٔ روزی روزگاری، مهرگان، گلشیری و منتقدان و نویسندگان مطبوعات را دریافت کند. از آثار دیگر این نویسنده می‌توان به مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» و «همین امشب برگردیم» اشاره کرد.

بخشی از کتاب همین امشب برگردیم

من یک‌بار از اقیانوس رد شدم و نمُردم. چهار سال پیش سوار قایق ماهی‌گیری کوچکی با سی و چهارتا جلیقهٔ نجات. ما نود و دو نفر بودیم که سوار شدیم و چهل و یک نفرمان سالم رسیدند استرالیا. برای کسی که زن بارداری را آرام هُل داده و انداخته توی آب، رد شدن دوباره از این اقیانوس ترسناک است. حتا اگر بی‌خیال روی صندلی قایق بزرگی نشسته باشد و دختر و زنش هم زل زده باشند به آب شفاف اقیانوس و ماهی‌های خوش‌رنگی که آن زیر بین مرجان‌ها می‌چرخند. قایقی که از شهر کوچکی راه افتاده سمت صخره‌های بزرگ مرجانی. جایی که جنگل است و صخره‌هایی که زیر آب تا کیلومترها راه کشیده‌اند.

هوا خوب است و از سمتِ دماغهٔ قایق باد خنکی روی پوست آدم می‌نشیند. با انگشت به دهانم اشاره می‌کنم تا فروغ قمقمهٔ آب را دستم بدهد. عطش دارم. چهار سال است هر آبی که می‌خورم انگار آب همین اقیانوس است. درسا دستم را می‌کشد و می‌خواهد مجموعهٔ کروی‌شکلی از ماهی‌های فسفری را نشانم بدهد که کناره‌های بدنهٔ قایق شنا می‌کنند. می‌گوید خوب است که کشتی چرخ ندارد وگرنه زیر چرخ‌هاش له می‌شدند. فروغ به درسا چشم‌غره می‌رود. از این می‌ترسد که روحیهٔ درسا پسرانه شده باشد. درسا دوست دارد فوتبال بازی کند و بقیهٔ دخترها را دست بیندازد. گاهی هم به دوست‌ها و همکلاس‌هاش زور می‌گوید. مثلاً موقع بازی کردن خودش را جلوتر از بقیه جا می‌زند و چندبار پشت‌سرهم سوار چرخ‌وفلک می‌شود. یا سُرسُره. یا هر چیز دیگری که بشود توی پارک‌ها و مدرسه‌های این‌جا پیدا کرد. چند وقت پیش هم معلمش تلفن زده بود که درسا یکی از همکلاس‌هاش را مجبور کرده تا جایش را توی کلاس به او بدهد. فروغ خیلی عصبانی بود. شب موقع خواب خیلی آرام چندبار گفته بود درسا شکل بچه‌های همسنش نیست. من هم گفته بودم این چیزها طبیعی است. فروغ پشتش را به من کرده بود و پتو را تا روی شانه‌هاش کشیده بود بالا، ولی من نور صفحهٔ موبایلش را می‌دیدم که توی تاریکی افتاده بود روی بالش.

آمدن به صخره‌های مرجانی پیشنهاد صفا بود. صفا درشت است و هیکلی. خودش می‌گوید زمانی وزنه‌بردار بوده. اولین‌بار اندونزی همدیگر را دیدیم. توی مسافرخانهٔ کوچک و کپک‌زده‌ای کنار اقیانوس. تلفنش را دزد برده بود و با تلفن من زنگ می‌زد ایران تا با زن و پسرش صحبت کند. دوباره وقتی دیدمش که دو روز از روی آب بودن‌مان توی قایق می‌گذشت. هوا توفانی شده بود و موج‌های پُرزور قایق را بالاپایین می‌بردند. بعد صفا یک‌دفعه از پشت کابین ناخدا پیدا شد. مثل درختی که از دل زمین بیرون بزند و برود آسمان. نشسته بود بین عرب‌ها و افغان‌ها. آن جلو. پشت کابین، نزدیک دماغه. چندبار دستش را برای من تکان داد. بعد تعادلش به‌هم خورد و افتاد روی مردم.

حالا دونفری یک سوپرمارکت ایرانی باز کرده‌ایم. توی محلهٔ ایرانی‌نشین سیدنی. صفا توی ایران هم مغازه داشته. کاربلد است. رابط‌ها را می‌شناسد و جنس‌ها را خیلی ارزان از ایران می‌رساند این‌جا. یک ماه پیش نان‌های افغانی را جلوِ مغازه چیده بود و به بچه‌هایی نگاه می‌کرد که از مدرسهٔ خصوصی پطرس مقدس بیرون زده بودند. با لباس‌های فُرم تمیز و یک‌دست و کلاه‌های لبه‌داری که نشان مدرسه روی‌شان دوخته بود.

2m,z,s
۱۴۰۲/۰۳/۲۵

خوب بود ولی خیلی تلخ و دلگیر من با خوندن داستان ها دلهره و اضطراب گرفتم

گاهی فکر می‌کنم آدم تا کجا می‌تواند درد را تحمل کند. یا ترس را مثلاً. اصلاً حدی هست برای تحمل کردن این‌ها؟
مهری
دوروبرم اصلاً هوا نیست. چیزی که بشود توی شُش‌ها کشید و بیرون داد. دم‌وبازدم.
Rana
رنگ دیوارها چند جا طبله کرده و ریخته.
zeinab

حجم

۶۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۹۱ صفحه

حجم

۶۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۹۱ صفحه

قیمت:
۲۲,۵۰۰
۱۱,۲۵۰
۵۰%
تومان