دانلود و خرید کتاب اردوگاه عذاب هرتا مولر ترجمه شروین جوانبخت
تصویر جلد کتاب اردوگاه عذاب

کتاب اردوگاه عذاب

نویسنده:هرتا مولر
انتشارات:انتشارات خوب
امتیاز:
۳.۷از ۹۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب اردوگاه عذاب

کتاب اردوگاه عذاب نوشته هرتا مولر است که با ترجمه شروین جوانبخت منتشر شده است. هرتا مولر، برنده جایزه نوبل، با نگاهی ریزبینانه و بی‌طرفانه و زبانی شاعرانه‌، دنیای درهم‌ریخته و بی‌رحم اردوگاه کار اجباری را با تمام پوچی‌های ذهنی و جسمی‌اش به تصویر می‌کشد.

درباره کتاب اردوگاه عذاب

در صبحی یخ‌زده در ژانویه‌ی ۱۹۴۵، گشت نظامی به خانه‌ی لئو آبرگ هفده ساله می‌آید و او را برای کار اجباری به به اردوگاهی در شوروی می‌فرستد. پسرک دنیای نوجوانی‌اش از بین می‌رود و حالا برای هر گرم نان باید یک بیل بزند و زغال سنگ جابه‌جا کند. لئو پنج سال از بهترین سال‌های زندگی‌اش را در کوره‌های کُک‌پزی می‌گذراند؛ زغال سنگ بار می‌زند، آجر می‌سازد، ملات مخلوط می‌کند و با گرسنگی می‌جنگد.

خواندن کتاب اردوگاه عذاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب اردوگاه عذاب

زمان بیشتری که گذشت، آشنایی‌ها بیشتر شد. در آن فضای متراکم، فقط کارهای کوچکی از دستمان برمی‌آمد: بنشینیم، بلند شویم، چمدان‌ها را زیرورو کنیم، چیزهایی بیرون بیاوریم، سر جایشان بگذاریم، به سوراخ توالت پشت دو پتوی آویزان شده برویم. کوچک‌ترین کار به دنبالش چیز دیگری در پی داشت. آدم وقتی در واگن نشسته، صفت‌های متمایزکننده‌اش را از دست می‌دهد. بیشتر به واسطهٔ دیگران وجود دارد تا تنهایی. نیازی به ملاحظات خاصی نیست. آدم‌ها همراه هم هستند، یکی برای دیگری، درست مثل خانه. شاید امروز که این را می‌گویم، فقط دربارهٔ خودم صدق کند. شاید واگن تنگ و شلوغ دلم را نرم کرده، چون من در هر صورت تصمیم به رفتن داشتم، و در چمدانم غذای کافی بود. چیزی دربارهٔ گرسنگی افسارگسیخته‌ای که به‌زودی گریبانمان را می‌گرفت، نمی‌دانستیم. درطول پنج سال بعد از آن، وقتی فرشتهٔ گرسنگی بر ما نازل شد، چقدر پیش آمد که شبیه به آن بزهای کبود و خشک بودیم و چه ماتم‌زده تمنای همان گوشت‌های کبود و خشک را داشتیم.

دیگر شب روسیه همه‌جا را گرفته بود، رومانی پشت سرمان بود. تکان شدیدی خوردیم و یک ساعت منتظر ماندیم تا محورهای قطار با فاصلهٔ بین ریل‌های استپ‌ها تنظیم شدند تا بتوانیم روی ریل‌های روسی پیش برویم. بیرون آن‌قدر برف آمده بود که شب، روشن شده بود. سومین توقفمان در زمینی خالی بود. نگهبان‌های روسی فریاد زدند: اوبورنایا. در همهٔ واگن‌ها باز شد. یکی بعد از دیگری، تلوتلوخوران بیرون ریختیم، از ارتفاع کمی پا به زمین برف‌گرفته گذاشتیم و تا زانو در برف فرو رفتیم. ما که نفهمیدیم کلمه‌ای که فریاد زدند چه معنی داشت، ولی حدس زدیم اوبورنایا، توقفی در توالت عمومی است. بالای سرمان، خیلی بالا، قرص ماه بود. بخار نفس‌ها که جلوی صورت‌هایمان پرواز می‌کرد، مثل برف زیر پایمان سفید و درخشان بود. از همه‌طرف تپانچه‌های خودکار را به‌سمتمان نشانه رفته بودند: شلوارها را پایین بکشید. 

dr.niki
۱۳۹۹/۱۲/۲۹

طاقچه بابت رایگان کردن کتابها ممنونم. . من یک مترجمم بعد خواندن کتاب میام نظرم را درباره ترجمه کتاب میگم. . شاید سبک کتاب جوری بوده که دست مترجم باز نبوده . از دوستان کتاب خوان چنین ادبیات سخیفی بعیده واقعا! اگه قراره کتاب خوانها با

- بیشتر
shaygun
۱۳۹۹/۱۲/۱۸

چه ترجمه ای اخه چه ترجمه ای خدا وکیلیییی هوا ابری بود. کلاغ ها غار میکردن.من رفت روسیه .روس ها نوشتن در لیست بابا لامصب مگه اخباره رمانه ناسلامتی مترجم عزیز برو فارسی یاد بگیر وقت برا انگلیسی زیاده

مصطفی ارشد
۱۳۹۹/۱۲/۲۹

داستان روایت خوبی داشت. جدا از بحث ترجمه که دوست داشتم طور دیگری باشد ولی از اینکه اثری دیگر از هرتا مولر‌ را خواندم، لذت بردم

Avant-garde
۱۳۹۹/۱۲/۲۹

این چه ترجمه‌ایه؟؟؟ 🤣🤣🤣🤣🤣 به فارسی ترجمه کرده ولی با لهجه‌ی شیرین چینی🤣🤣🤣😅😅 چنانچه با لهجه‌‌ی چینی آشنا باشید کتاب بدی نیست😅

یونا
۱۴۰۰/۰۱/۱۳

تعجب می کنم از آنهایی که ترجمه کتاب را نامناسب می دانند.شاید خوانندگانی با این نظرها منتظر سبک ساده و روان و عادی کتابهای معمول مورد علاقه همگان بودند. ترجمه را بسیار پسندیدم به علت نثر خاص، زیبا، متفاوت و شاعرانه

- بیشتر
کاربر ۲۹۵۰۲۴۳
۱۳۹۹/۱۲/۲۹

این کتاب کتاب خیلی خوبی هستش. و کسانی که دارن ایراد میگیرن زیاد کتاب نمیخونن،که بخوان واسه این کتاب قوی ایراد بگیرن . فقط اینو میخواهم بگم با نظرات دیگران تحت تاثیر قرار نگیرید خیلی از همینا که نظر گذاشتن کتابو نخوندن

- بیشتر
Marziyeh
۱۴۰۰/۰۴/۰۲

شاید کتابی با ترجمه روان نباشه، ولی داستانی عجیب جذاب داره، نوجوانی در اردوگاه، سختی ها و ملامت ها، خوشحالیش برای چیزهای بسیار کوچیک و جالبتر زندگی عجیبش پس از آزادی

الی
۱۴۰۰/۰۱/۰۲

احتمالا عده کمی از این کتاب لذت ببرند اما در مورد توصیف تغییرات روحی که در انسان از رنج بردن حاصل میشود و ناگذیری از قبول شرایط هرچقدر وحشتناک خارق العاده بود ولی ترجمه روان و شیوایی نداشت متاسفانه این

- بیشتر
Anna
۱۳۹۹/۱۲/۲۹

تمام این نظرات زمانی نوشته شده که این کتاب رایگان در اختیار قرار داده شده. من این کتاب رو هنوز نخوندم، بعد از خوندن نظرم رو میگم. اما اگر بابت این کتاب هزینه داده بودیم، باز هم این چنین ادبیاتی

- بیشتر
ندا ابراهیمی
۱۴۰۰/۰۴/۰۵

داستان پردازی معرکه و فضا سازی بی نظیر این کتاب مثال زدنی ست ...

دلم می‌خواست از این شهر کوچکی که از هر گوشه‌اش یک جفت چشم خیره نگاهم می‌کردند بروم.
زهرا
دلم می‌خواست از این شهر کوچکی که از هر گوشه‌اش یک جفت چشم خیره نگاهم می‌کردند بروم
roksana
می‌ترسیدند که در کشوری غریبه اتفاقی برایم بیفتد و من فقط می‌خواستم بروم جایی که کسی من را نشناسد
Zahra.kazemi6
دلم می‌خواست از این شهر کوچکی که از هر گوشه‌اش یک جفت چشم خیره نگاهم می‌کردند بروم.
"Shfar"
همه در تلهٔ نان می‌افتند. تلهٔ مقاومت در صبحانه، تلهٔ جابه‌جایی نان وقت شام، تلهٔ نان در مخفیگاه بالش در شب. بدترین تلهٔ فرشتهٔ گرسنگی، تلهٔ مقاومت است: گرسنه باشی و نان داشته باشی و از خوردنش امتناع کنی. به خودت سخت بگیری، سخت‌تر از زمینِ تا بن یخ‌زده. هر روز فرشتهٔ گرسنگی می‌گوید: به شب فکر کن. عصرها، سرِ سوپ کلم، نان‌ها را تاخت می‌زنیم، چون نان آدم همیشه کوچک‌تر از نان بقیه به چشم می‌آید و این برای همه صدق می‌کند. قبل از تاخت زدن نان، سرگیجه داری و درست بعد از آن شک به جانت می‌افتد. بعد از تاخت زدن، نان در دست صاحب قبلی‌اش بزرگ‌تر به چشم می‌آمد تا در دست من. نانی که من گرفته‌ام، آب رفته است. ببین چه سریع رو برگرداند، او چشمش دقیق‌تر است، دست بالا را دارد، بهتر است دوباره نانم را تاخت بزنم. ولی نفر دیگر هم همین احساس را دارد، فکر می‌کند من دست بالا را دارم و او هم رفته سرِ معاملهٔ دوم نان. دوباره نان در دستم آب می‌رود. دنبال نفر سوم می‌گردم و با او تاخت می‌زنم. بعضی‌ها دارند غذا می‌خورند. اگر بتوانم کمی دیگر تاب بیاورم، تعویض چهارمی هم هست، و پنجمی. اگر هیچ‌چیزی کارگر نبود، یک بار دیگر تاخت می‌زنم و آخر، نان خودم را پس می‌گیرم.
Zeinab
دلم می‌خواست از این شهر کوچکی که از هر گوشه‌اش یک جفت چشم خیره نگاهم می‌کردند بروم.
حسین یزدی
من فقط می‌خواستم بروم جایی که کسی من را نشناسد.
ز غوغای جهان فارغ:)
یک بار وقتی قدم می‌زدیم، خودش را در میان علف‌های قدکشیده انداخت و وانمود کرد که مرده است. من هشت‌ساله بودم. وحشت کردم؛ انگار آسمان میان چمن‌ها سقوط کرد. چشم‌هایم را بستم تا نبینم که آسمان من را هم می‌بلعد. مادرم از جایش پرید، تکانم داد و گفت: پس دوستم داری. ببین، هنوز زنده‌ام.
علاقه بند
شاید درست در تضاد باهم بودند، مثل یبوست و اسهال.
Marziyeh
فقط به‌اندازهٔ چشم‌برهم‌زدنی به مرده‌ها فکر می‌کردیم. تا ملال بیاید جا خوش کند، آن را می‌راندیم، اندوه کوبنده را از خود دور می‌کردیم. هیبت مرگ همیشه دربرابرمان قد علم می‌کند و جان همه را می‌خواهد. نباید برایش زمان بگذاری. باید مثل سگی مزاحم از خود برانی‌اش.
Zeinab
یک بار وقتی قدم می‌زدیم، خودش را در میان علف‌های قدکشیده انداخت و وانمود کرد که مرده است. من هشت‌ساله بودم. وحشت کردم؛ انگار آسمان میان چمن‌ها سقوط کرد. چشم‌هایم را بستم تا نبینم که آسمان من را هم می‌بلعد. مادرم از جایش پرید، تکانم داد و گفت: پس دوستم داری. ببین، هنوز زنده‌ام.
Judy
چطور گرسنگی مزمن را توصیف کنم. شاید باید گفت گرسنگی‌ای است که تو را از گرسنگی قبلی‌ات خسته می‌کند. به گرسنگی‌ات اضافه می‌شود. آن گونه‌ای از گرسنگی است که همیشه تازه است، بی‌امان رشد می‌کند، به گرسنگی قدیمی سیرنشدنی‌ات، که به چه تلاشی رام شده بود، حمله می‌بَرَد. چطور می‌توان با دنیا روبه‌رو شد، وقتی تنها واژه‌ای که توصیفت می‌کند «گرسنه» است. اگر نتوانی به چیز دیگری فکر کنی، دهانت کم‌کم بازتر می‌شود، سقف دهانت به جمجمه‌ات می‌رسد، همهٔ حواست پرت غذاست. وقتی دیگر توان گرسنگی را نداری، درد روی تمام سرت کشیده می‌شود؛ انگار که پوست خرگوشی تازه‌سلاخی‌شده را کشیده‌اند تا درونش خشک شود، گونه‌هایت چروک می‌افتند و سطحشان را کرک بوری می‌پوشاند.
آرزو
وقتی سه نفر اولمان از گرسنگی مردند، درست می‌دانستم که بودند و به چه ترتیب مردند. چندین روز طولانی به هرکدام فکر کردم. ولی سه، همیشه سه نمی‌ماند. یک عدد به عددی بعد می‌رسد و هرچه عددها بیشتر می‌شوند، سرسخت‌تر می‌شوند. وقتی جز پوست و پاره‌ای استخوان از آدم نمانده و وضعیتش خوب نیست، هرچه بتواند می‌کند تا مرگ را دور نگه دارد. نشانه‌های ریاضی نشان می‌دادند که تا ماه مارس سال چهارم، ۳۳۰ نفر مرده بودند. با چنین ارقامی، آدم دیگر توان تفکیک احساساتش را ندارد. فقط به‌اندازهٔ چشم‌برهم‌زدنی به مرده‌ها فکر می‌کردیم.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
اگر چیزهای به‌جا را نداشته باشی، مجبور می‌شوی بداهه کار کنی. چیزهای نابه‌جا، ضروری می‌شوند. بعد چیزهای ضروری درست همان چیزهایی می‌شوند که به‌جا هستند، فقط هم برای اینکه تنها چیزهایی هستند که داری.
Waver
بدگمانی بلندتر از هر دیواری قد می‌کشد.
mina3062
سیمان و فرشتهٔ گرسنگی شریک جرم‌اند. گرسنگی منافذ پوستت را باز می‌کند و درونشان خانه می‌کند. وقتی جا خوش کرد، سیمان همه‌چیز را مهروموم می‌کند و بعد تو می‌مانی؛ محبوس در پوسته‌ای سیمانی.
mansore
چمدانی از سکوت همراهم است. مدت‌هاست برای خودم آن‌قدر سکوت جمع کرده‌ام که دیگر با واژه‌ها نمی‌توانم چمدانم را خالی کنم.
علاقه بند
چطور گرسنگی مزمن را توصیف کنم. شاید باید گفت گرسنگی‌ای است که تو را از گرسنگی قبلی‌ات خسته می‌کند. به گرسنگی‌ات اضافه می‌شود. آن گونه‌ای از گرسنگی است که همیشه تازه است، بی‌امان رشد می‌کند، به گرسنگی قدیمی سیرنشدنی‌ات، که به چه تلاشی رام شده بود، حمله می‌بَرَد. چطور می‌توان با دنیا روبه‌رو شد، وقتی تنها واژه‌ای که توصیفت می‌کند «گرسنه» است.
Mo0onet
می‌ترسیدند که در کشوری غریبه اتفاقی برایم بیفتد و من فقط می‌خواستم بروم جایی که کسی من را نشناسد.
حسین یزدی
مادربزرگم گفت: می‌دانم که برمی‌گردی. تلاشی نکردم جمله‌اش را به‌خاطرم بسپارم. بی‌اختیار آن را همراه خودم به اردوگاه بردم. اصلاً نمی‌دانستم همراهم آمده است. ولی چنین جمله‌ای از خودش اراده دارد. درونم جوشید، بیشتر از تمام جمله‌های کتاب‌هایی که با خودم برده بودم. می‌دانم که برمی‌گردی شریک بیل قلبی‌شکل و دشمن فرشتهٔ گرسنگی شد. و چون برگشتم، می‌توانم بگویم: چنین جمله‌ای، زنده نگهت می‌دارد.
صاد

حجم

۲۵۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۵۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
تومان