بریدههایی از کتاب اردوگاه عذاب
۳٫۷
(۹۷)
دلم میخواست از این شهر کوچکی که از هر گوشهاش یک جفت چشم خیره نگاهم میکردند بروم.
زهرا
دلم میخواست از این شهر کوچکی که از هر گوشهاش یک جفت چشم خیره نگاهم میکردند بروم
roksana
میترسیدند که در کشوری غریبه اتفاقی برایم بیفتد و من فقط میخواستم بروم جایی که کسی من را نشناسد
Zahra.kazemi6
دلم میخواست از این شهر کوچکی که از هر گوشهاش یک جفت چشم خیره نگاهم میکردند بروم.
"Shfar"
همه در تلهٔ نان میافتند.
تلهٔ مقاومت در صبحانه، تلهٔ جابهجایی نان وقت شام، تلهٔ نان در مخفیگاه بالش در شب. بدترین تلهٔ فرشتهٔ گرسنگی، تلهٔ مقاومت است: گرسنه باشی و نان داشته باشی و از خوردنش امتناع کنی. به خودت سخت بگیری، سختتر از زمینِ تا بن یخزده. هر روز فرشتهٔ گرسنگی میگوید: به شب فکر کن.
عصرها، سرِ سوپ کلم، نانها را تاخت میزنیم، چون نان آدم همیشه کوچکتر از نان بقیه به چشم میآید و این برای همه صدق میکند.
قبل از تاخت زدن نان، سرگیجه داری و درست بعد از آن شک به جانت میافتد. بعد از تاخت زدن، نان در دست صاحب قبلیاش بزرگتر به چشم میآمد تا در دست من. نانی که من گرفتهام، آب رفته است. ببین چه سریع رو برگرداند، او چشمش دقیقتر است، دست بالا را دارد، بهتر است دوباره نانم را تاخت بزنم. ولی نفر دیگر هم همین احساس را دارد، فکر میکند من دست بالا را دارم و او هم رفته سرِ معاملهٔ دوم نان. دوباره نان در دستم آب میرود. دنبال نفر سوم میگردم و با او تاخت میزنم. بعضیها دارند غذا میخورند. اگر بتوانم کمی دیگر تاب بیاورم، تعویض چهارمی هم هست، و پنجمی. اگر هیچچیزی کارگر نبود، یک بار دیگر تاخت میزنم و آخر، نان خودم را پس میگیرم.
Zeinab
دلم میخواست از این شهر کوچکی که از هر گوشهاش یک جفت چشم خیره نگاهم میکردند بروم.
حسین یزدی
یک بار وقتی قدم میزدیم، خودش را در میان علفهای قدکشیده انداخت و وانمود کرد که مرده است. من هشتساله بودم. وحشت کردم؛ انگار آسمان میان چمنها سقوط کرد. چشمهایم را بستم تا نبینم که آسمان من را هم میبلعد. مادرم از جایش پرید، تکانم داد و گفت: پس دوستم داری. ببین، هنوز زندهام.
Judy
فقط بهاندازهٔ چشمبرهمزدنی به مردهها فکر میکردیم.
تا ملال بیاید جا خوش کند، آن را میراندیم، اندوه کوبنده را از خود دور میکردیم. هیبت مرگ همیشه دربرابرمان قد علم میکند و جان همه را میخواهد. نباید برایش زمان بگذاری. باید مثل سگی مزاحم از خود برانیاش.
Zeinab
شاید درست در تضاد باهم بودند، مثل یبوست و اسهال.
Marziyeh
یک بار وقتی قدم میزدیم، خودش را در میان علفهای قدکشیده انداخت و وانمود کرد که مرده است. من هشتساله بودم. وحشت کردم؛ انگار آسمان میان چمنها سقوط کرد. چشمهایم را بستم تا نبینم که آسمان من را هم میبلعد. مادرم از جایش پرید، تکانم داد و گفت: پس دوستم داری. ببین، هنوز زندهام.
علاقه بند
من فقط میخواستم بروم جایی که کسی من را نشناسد.
ز غوغای جهان فارغ:)
سیمان دزد ماست، همهچیزمان را برده، ما دزد سیمان نیستیم. فقط این نیست، سیمان آدم را کینهای میکند. وقتی پخشوپلا میشود، بذر بدگمانی میپاشد، سیمان دسیسهگر است.
YASHAR
چیزهایی که دوام میآورند، هرگز خودشان را تلف نمیکنند، فقط به یک پیوستگی بیواسطه به جهان نیاز دارند. استپ با کمین کردن به جهان متصل است، ماه با نور تاباندن، سگهای استپ با فرار کردن، چمن با موج برداشتن. پیوستگی من با جهان از طریق غذا خوردن است.
یونا
نمیدانم چرا وقتی رنگ صورتی عمر میکند و خاکستری میشود، از زیباییاش قلب آدم از تپش میایستد، دیگر مثل مواد معدنی نیست، مادهای محزون است، مثل آدمها. آیا دلتنگی برای وطن رنگ دارد.
Zeinab
فکر کردم، دنیا جشن بالماسکه نیست و کسی که مجبور است سر سیاه زمستان به روسیه برود، نباید نگران باشد که مسخره به نظر بیاید.
صاد
مادربزرگم گفت: میدانم که برمیگردی.
تلاشی نکردم جملهاش را بهخاطرم بسپارم. بیاختیار آن را همراه خودم به اردوگاه بردم. اصلاً نمیدانستم همراهم آمده است. ولی چنین جملهای از خودش اراده دارد. درونم جوشید، بیشتر از تمام جملههای کتابهایی که با خودم برده بودم. میدانم که برمیگردی شریک بیل قلبیشکل و دشمن فرشتهٔ گرسنگی شد. و چون برگشتم، میتوانم بگویم: چنین جملهای، زنده نگهت میدارد.
صاد
میترسیدند که در کشوری غریبه اتفاقی برایم بیفتد و من فقط میخواستم بروم جایی که کسی من را نشناسد.
حسین یزدی
چطور گرسنگی مزمن را توصیف کنم. شاید باید گفت گرسنگیای است که تو را از گرسنگی قبلیات خسته میکند. به گرسنگیات اضافه میشود. آن گونهای از گرسنگی است که همیشه تازه است، بیامان رشد میکند، به گرسنگی قدیمی سیرنشدنیات، که به چه تلاشی رام شده بود، حمله میبَرَد. چطور میتوان با دنیا روبهرو شد، وقتی تنها واژهای که توصیفت میکند «گرسنه» است.
Mo0onet
چمدانی از سکوت همراهم است. مدتهاست برای خودم آنقدر سکوت جمع کردهام که دیگر با واژهها نمیتوانم چمدانم را خالی کنم.
علاقه بند
سیمان و فرشتهٔ گرسنگی شریک جرماند. گرسنگی منافذ پوستت را باز میکند و درونشان خانه میکند. وقتی جا خوش کرد، سیمان همهچیز را مهروموم میکند و بعد تو میمانی؛ محبوس در پوستهای سیمانی.
mansore
بدگمانی بلندتر از هر دیواری قد میکشد.
mina3062
اگر چیزهای بهجا را نداشته باشی، مجبور میشوی بداهه کار کنی. چیزهای نابهجا، ضروری میشوند. بعد چیزهای ضروری درست همان چیزهایی میشوند که بهجا هستند، فقط هم برای اینکه تنها چیزهایی هستند که داری.
Waver
وقتی سه نفر اولمان از گرسنگی مردند، درست میدانستم که بودند و به چه ترتیب مردند. چندین روز طولانی به هرکدام فکر کردم. ولی سه، همیشه سه نمیماند. یک عدد به عددی بعد میرسد و هرچه عددها بیشتر میشوند، سرسختتر میشوند. وقتی جز پوست و پارهای استخوان از آدم نمانده و وضعیتش خوب نیست، هرچه بتواند میکند تا مرگ را دور نگه دارد. نشانههای ریاضی نشان میدادند که تا ماه مارس سال چهارم، ۳۳۰ نفر مرده بودند. با چنین ارقامی، آدم دیگر توان تفکیک احساساتش را ندارد. فقط بهاندازهٔ چشمبرهمزدنی به مردهها فکر میکردیم.
Mogtaba ETEMADMOGHADDAM
چطور گرسنگی مزمن را توصیف کنم. شاید باید گفت گرسنگیای است که تو را از گرسنگی قبلیات خسته میکند. به گرسنگیات اضافه میشود. آن گونهای از گرسنگی است که همیشه تازه است، بیامان رشد میکند، به گرسنگی قدیمی سیرنشدنیات، که به چه تلاشی رام شده بود، حمله میبَرَد. چطور میتوان با دنیا روبهرو شد، وقتی تنها واژهای که توصیفت میکند «گرسنه» است. اگر نتوانی به چیز دیگری فکر کنی، دهانت کمکم بازتر میشود، سقف دهانت به جمجمهات میرسد، همهٔ حواست پرت غذاست. وقتی دیگر توان گرسنگی را نداری، درد روی تمام سرت کشیده میشود؛ انگار که پوست خرگوشی تازهسلاخیشده را کشیدهاند تا درونش خشک شود، گونههایت چروک میافتند و سطحشان را کرک بوری میپوشاند.
آرزو
باید سریع لباسهایش را دربیاوری، تا وقتی بدنش هنوز خشک نشده و تا وقتی یکی دیگر لباسها را کِش نرفته. باید تا یکی دیگر پیشدستی نکرده، نانش را از روبالشیاش برداری. برداشتن وسایل یک جانباخته، آیین عزاداری ماست. وقتی تخت حمل جنازه را میآورند، بهجز بدن مرده چیزی نباید باقی مانده باشد.
Zeinab
چمدانی از سکوت همراهم است. مدتهاست برای خودم آنقدر سکوت جمع کردهام که دیگر با واژهها نمیتوانم چمدانم را خالی کنم. وقتی حرف میزنم، انگار چمدانی دیگر برای خودم میبندم.
فهیمه
اگر چیزهای بهجا را نداشته باشی، مجبور میشوی بداهه کار کنی. چیزهای نابهجا، ضروری میشوند. بعد چیزهای ضروری درست همان چیزهایی میشوند که بهجا هستند، فقط هم برای اینکه تنها چیزهایی هستند که داری.
fuzzy
آیا دلتنگی برای وطن رنگ دارد.
yapirjan
وقتی اجازه میدهم احساسی به قلبم راه پیدا کند، آنجا را که به درد میآید، برمیدارم و با داستانی که گریه ندارد، با داستانی که در دلتنگی برای خانه پا سست نکرده، پانسمان میکنم
yapirjan
از دیدگاه ریاضی، نتیجهٔ این معادله هراسآور است: اگر هرکس فرشتهٔ گرسنگی خودش را داشته باشد، هروقت کسی میمیرد، یک فرشتهٔ گرسنگی رها میشود. درنهایت چیزی باقی نمیماند بهجز فرشتههای گرسنگی رهاشده، بیلهای قلبی رهاشده، زغالسنگ رهاشده.
M.L
حجم
۲۵۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۵۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
تومان