دانلود و خرید کتاب یک فرار و هزار فرار مجید درخشانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب یک فرار و هزار فرار

یک فرار و هزار فرار نوشته مجید درخشانی از مجموعه در هوای انقلاب به‌نشر است. در هر جلد از کتاب‌های این مجموعه داستان‌هایی برای نوجوانان از روزهای پرالتهاب انقلاب اسلامی روایت می‌شود.

 درباره کتاب یک فرار و هزار فرار

این کتاب سه داستان با موضوع انقلاب برای کودکان دارد که با زبان و بیانی روان روایتگر حال و هوای روزهای پیش از انقلاب است. ماجراهای هر سه داستان در یک روستا می‌گذرد و شخصیت اصلی آنها پسری نوجوان است که دوست دارد سهمی در جریان به راه افتاده در کشور داشته باشد.

 خواندن کتاب یک فرار و هزار فرار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان علاقه‌مند به داستان‌های تاریخی و اجتماعی و داستان‌هایی از روزهای انقلاب

بخشی از کتاب یک فرار و هزار فرار

سیزدهم مُحرّم هر سال، کدخدا روضه داشت. نزدیک ظهر، بچه‌ها از مدرسه دسته می‌گرفتند و سینه‌زنان به خانهٔ او می‌رفتند. چند نفر از بچه‌ها، لباسِ عربی می‌پوشیدند. بیل و کلنگ و عَلَم و کتل به دست می‌گرفتند و جلوی ِدسته حرکت می‌کردند. مادرم می‌گفت شبیه قبیلهٔ «بنی‌اسد» را درمی‌آوردند که رفتند شهدای کربلا را به خاک سپردند. معلّم‌ها هم می‌آمدند؛ ولی سینه نمی‌زدند. اِنگار می‌ترسیدند خسته شوند. کدخدا، سربازها و فرماندهٔ پاسگاه را دعوت می‌کرد. بعد از مراسم، معلّم‌ها، فرمانده، سربازها و عده‌ای از اهالی روستاهای اطراف می‌ماندند و ناهار می‌خوردند.

آن روز هم، کدخدا روضه داشت. بچه‌ها هم فهمیده بودند. بعضی‌ها که اصلاً از صبح به مدرسه نیامده بودند. آن‌هایی که آمده بودند، به خلاف روزهای پیش، خوش‌حال بودند. کسی به فکر درس نبود؛ به‌خصوص این روزها که معلّم‌ها کمتر به مدرسه می‌آمدند.

آقای صادقی، دبیر ریاضی ما بود. اول‌ها راجع به اوضاع کشور، چیزهایِ سربسته‌ای می‌گفت؛ ولی کم‌کم زبانش باز شد و گفت که دارد توی کشور چه خبرهایی می‌شود. ما، چه در خانه وچه بیرون، کم کم قضیه را می‌فهمیدیم.

آن روز، یک هفته بود که آقای صادقی نیامده بود. بچه‌ها توی حیاط بزرگ و خاکی مدرسه، پخش‌وپَلا بودند. عده‌ای بازی می‌کردند. بعضی‌ها دایره‌وار ایستاده بودند و حرف می‌زدند. چند نفر که خیلی درس‌خوان بودند، آن دورها قدم می‌زدند و کتاب می‌خواندند. من، تقی، علی و عبّاس، به درِ آهنی و زنگ‌زدهٔ حیاط مدرسه تکیه داده بودیم و حرف می‌زدیم. من، خیلی ناراحت بودم. به علی که نگاه می‌کردم، ناراحتی‌ام بیشتر می‌شد. فکرهای بد به سراغم می‌آمد و غصّه می‌خوردم: «خوشا به حال پارسال که مُبصر بودم و درسم خوب بود! معلّم‌ها اَزم تعریف می‌کردند؛ ولی حالا حتی بهم اعتنا نمی‌کنند. همه‌اش تقصیر علی است. از اولِ سال که این لعنتی پایش را گذاشت توی این مدرسه و آمد توی کلاسمان، مرا طلسم کرد. معلّم‌ها و بچه‌ها را جادو کرد. ببین چه‌طور وِروِر دارد حرف می‌زند! اِنگار، عجب! بروم جلو و بزنم... صبر کن!... خدایا کمکم کن! بابام را راضی کن دیگر نَفرستدم صحرا. آن‌وقت به علی نشان می‌دهم که نمی‌تواند جایم را بگیرد.»

صدایِ بلند و پُر هیجانِ علی، از جا پراندم و رشتهٔ فکرهایم را پاره کرد: «بهترین موقع است، بیایید شعار بدهیم. نباید فرصت را از دست بدهیم.»

به همه نگاه کردم. خون تویِ سرم دوید. این کارش دیگر قوزبالاقوز بود. آب دهانم را فرو دادم. دندان‌هایم را از خشم به‌هم فشاردادم و با غیظ گفتم: «نه، نباید این کار را بکنیم.»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه