کتاب آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند
معرفی کتاب آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند
کتاب آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند، رمانی از مجتبی هوشیار محبوب، داستانی خواندنی از ماجراها و روزگار چند پسر جوان است که در زندگی با اتفاقات مختلفی دست و پنجه نرم میکنند.
دربارهی کتاب آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند
رمان آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند، یک رمان متفاوت و یک تجربهی ناب و خواندی، متشکل از فصلها و "تکه"های بسیار کوتاه است. مجتبی هوشیار محبوب در این کتاب از روزگار و ماجراهای چند پسرِ جوان که یکیشان محورِ روایتش است، نوشته. او با زمانهی خود دچارِ ناهماهنگی و اصطکاک است بنابراین درگیرِ اتفاقهایی میشود که در ارتباط با دیگران برایش رقم میخورد. نگاه خاص هوشیار محبوب که در کتاب قبلیاش هم مشهود بود، در کتاب آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند هم خودش را نشان میدهد. انگار تلخیِ زیستن گلوی ماجراها را میفشارد که در همهشان دخیل باشد.
کتاب آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند، روایتْ خطی و پیوسته ندارد. گویی در رمان با خُردهروایتها، خُردهشخصیتها و حتا آدمهای خُردهپایی مواجه میشویم که تأثیرهای کوچک اما مهمی در متن میگذارند. رمان هوشیارمحبوب را میتوان یک رمانِ تجربیِ "اقلیت" دانست که جورِ دیگری به جهانِ درون و اطرافش مینگرد.
کتاب آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از مطالعه رمانهای نویسندگان معاصر لذت میبرید، کتاب آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند را در لیست کتابهایی که باید بخوانید، قرار بدهید.
بخشی از کتاب آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد کردند
هواپیمایی بلند میشود، خودرویی در حال حرکت است، دانشآموزی تحصیل میکند، یکی فلسفه میخواند، یکی فیزیک، نوک درختهای بلند محوطهٔ خانه با هر باد ملایمی تکان میخورد، سکوت همیشگی شهرک لای شاخهها گیر کرده است و من در این لحظه کوچکترین فکر دیوانهکنندهای در مورد هیچ امری ندارم که پدرم با مشت دهانم را پر از خون میکند.
صورتم گرم میشود... داغ... خون را در دهانم مزه میکنم... خوشم هم میآید. وقتی زبانم را میچرخانم، طعم سرد دندانی را که افتاده است، میچشم. هر چه را توی دهانم هست میریزم توی مشتم. جلوِ چشم پدرم. به پدرم نگاه میکنم، انگار بگویم، خوب نگاه کن. به من میگوید «خشمتو کنترل کن، آرش!» میگویم «با مامان هم اینطوری حرف میزدی، نه؟! همینطوری با مشت و الکل.» میگوید «نه، نه همیشه.» و صورتش را با دستهایش میپوشاند. دستهایش میلرزد و پاهایش هم مثل دستهایش. باز هم میگویم «خاک بر سر بیهمهچیزت بیچاره!» ولی اینبار خبری از مشت نیست؛ تکیه میدهد به دیوار و همانطور به همان شکل سقوط میکند، مثل هواپیمای بیسرنشینی که ترسی از سقوط ندارد.
توی آینهٔ دستشویی میبینم چشمهای من هم دستکمی از پدرم ندارد، حتا ابروهایم یا حالت پیشانیام. به خودم میگویم، تو دیگر نمیتوانی اینجا بمانی، بگذار زیر اینهمه فلاکت خوش باشد و با همینها زندگیاش را سر کند؛ ده سال، بیست سال، شاید هم چهل سال. پدرها عمر نوح را دارند، نمیدانم چرا... اما مادرها بهزور پیر میشوند. خیلیهایشان حتا پیر هم نمیشوند. نمیدانم اگر بیشتر با مادرم که حالا چیزی نیست برایم جز یک زن، زندگی میکردم دوستش میداشتم یا نه.
حجم
۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه