کتاب رقص گردنبند
معرفی کتاب رقص گردنبند
کتاب رقص گردنبند نوشته گراتزیا دلددا است که با ترجمه بهمن فرزانه منتشر شده است. گراتزیا دلددا در هفده سالگی (خودش در نامهای میگوید چهارده سالگی) اولین داستان کوتاه خود را به نام «خون کسی از اهالی ساردنی» برای یکی از مجلات رم فرستاد که آن را منتشر کردند.
دلددا در ۱۸۹۶، با انتشار اولین رمانش، راه خطا شهرت به سزایی به دست آورد. در سال ۱۹۰۰، با پالمیرو مادزانی ازدواج کرد و همراه او برای ادامه زندگی به رم رفت و تا پایان عمر در این شهر زندگی کرد و صاحب دو پسر شد: ساردوس و فرانتز.
فعالیت ادبی او روز به روز بیشتر و شهرت او جهانگیر میشد. در سال ۱۹۲۶ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. او تنها نویسنده زن ایتالیایی است که این جایزه را بهدست آورده است.
خواندن کتاب رقص گردنبند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات اروپای غربی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب رقص گردنبند
با فروتنی گفت: «حق با شماست. عشقی که من اکنون به شما عرضه میدارم آن عشقی نیست که شما خواهانش هستید. آن عشق حق مسلم کسی چون شماست، کسی تا این حد زیبا و خوشقلب. و ما دو نفردر اینجا هنوز دو نفر ناشناس هستیم که بر حسب تصادف یکدیگر را در این باغ ملاقات کردهاند و سعی دارند مطابق سلیقه دیگری باشند. صرفآ برای لذّتی زودگذر. از هر چیزی میتوانیم استفاده کنیم که مطابق سلیقه کسی باشیم و خودمان نیز او را انتخاب کنیم؛ حتّی فریب یا بهتر بگویم بیش از هر چیز دیگر فریب. فریب دادن، کار زن و مردی است که تازه با هم آشنا شدهاند. ولی امیدوارم که در مورد ما دو نفر صدق نکند. امیدوارم.»
مرد نیز آهی دردناک کشید. مثل بیماری که امید بهبودی خود را از دست داده باشد. سپس ادامه داد: «ولی بگذارید من در امید و رؤیا باقی بمانم. من قبل از آشنایی با شما بیمار بودم. شاید هنوز هم بیمار باشم. بیمار رؤیاهای ناجور و جاهطلبیهای سنگدلانه؛ زندگی را به صورتی حیوانی میدیدم. دلم میخواست برآن پیروز شوم. آری، میخواستم زندگی را به هر قیمتی که شده، مانند طعمهای در چنگ بگیرم. به کسی میماندم که دارد از گرسنگی میمیرد، به کسی که تمام خون خود را از دست داده است و میخواهد از گوشت خام تغذیه کند و درک نمیکردم که جوانه واقعی زندگی در من جان میسپارد.» پس از مکثی وحشتانگیز و مهآلود ادامه داد: «بگذارید همهچیز را بگویم. وقتی شما درِ خانه را به رویم باز کردید، گویی آن پرده تاریک را که وجودم را در خود پیچیده بود کنار زدید، مثل آسمان که از پسِ شب، روشن میشود. چیزی حس کردم و شما هم متوجه شدید، به کسی میماندم که درجنگلی راه گم کرده باشد و ناگهان با کسی برخورد کند که راه صحیح را نشانش میدهد. آری، تمام این چیزها علامت عشق است. عشقی که هنوز شور و هیجانی ندارد. آن شوری که انسان رامیسوزاند و روح را پاک میکند و او را مجبور میسازد تا دوباره زندگی را از سر بگیرد. حال دیگر به شما بستگی دارد که زندگی مرا آنچنان سازید.»
زن دستان خود را روی سینه برهم گذاشت و سرش را، همانطور که پایین بود تکان داد و گفت:
ــ باید چه کار کنم؟
مرد سر برگرداند تا نگاهی به خیابان مشجّر بیندازد. هوا داشت تغییر میکرد. توده ابرها، مانند یک دسته ببر، از بالای افق پیش میآمدند. متوجه شد که مردم از باغ ملی خارج شدهاند. فقط در دوردست جستوخیز پسربچههای شیطان و برافروختهای دیده میشد که همراه گلبرگهایی که باد از گلها جدا کرده بود میچرخیدند و دور میشدند. ناگاه به طرف زن چرخید و دستش را دور کمر او انداخت. پارچه حریر را، چنان که گویی پوست بدن او باشد، لمس میکرد و زن تا اعماق وجود لرزید و چشمانش را برهم گذاشت و همچون مردهای رنگ از چهرهاش پرید. ولی وقتی چشمان خود را گشود، همه چیز در نظرش زندهتر مینمود؛ هم در درون و هم در بیرون از خود. همه چیز تغییر کرده بود، همه چیز به رنگ قوس و قزح درآمده بود. وارونه شده بود. مثل انعکاسی در حباب صابون.
حجم
۱۱۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
نظرات کاربران
خیلی زیبا و سرشار از توصیفات رویاگونه، تمام اتفاقات داستان قابل لمس بود به طوری که انگار از دل زندگی و واقعیت های زنده و طاقت فرساش سر برآورده.
ترجمه افتضاح
توصیفات بیش از حد و حوصله سر بر . دوست نداشتم