کتاب آنتونیای من
معرفی کتاب آنتونیای من
کتاب آنتونیای من نوشته ویلا کاتر است که با ترجمه محمد کریمی منتشر شده است. کاتر نویسندهی آمریکایی مشهوری است که بیشتر آثارش درباره مهاجران اروپایی به آمریکا است. آنتونیای من و اوه پیشگامان و نغمه لارک آثاری هستند که موضوع اصلیشان مهاجرت است.
درباره کتاب آنتونیای من
این کتاب روایتی است از مهاجرانی از بوهیما و کشورهای اسکاندیناوی که به نبراسکا میآیند و سعی میکنند از دنیای خالی برای خود آینده بسازند. این رمان با نثری منعطف و انگیزشی، و ساختاری که در آنِ واحد هم آزاد است و هم آراسته، با جزئیات فراوان پیش میرود؛ شخصیتهای داستان در وسوسهانگیزی نمادینی غوطهورند، به همان شکل طبیعی که درختانْ سایهای دراز بر غروب دشت میافکنند. درونمایه داستان کاملاً آشکار است، موضوعِ پیچیده مهاجری یتیم یا دور از وطن که در تقلای یافتن محلی است بین دنیای کهنه پشت سر و دنیای جدید پیشِ رو که هنوز بنا نشده است و چه خوب این حس پیچیده به خواننده منتقل میکند.
خواندن کتاب آنتونیای من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب آنتونیای من
یادم نمیآید چطور قبل از سپیدهدم به مزرعهٔ پدربزرگ رسیدیم، آن هم پس از طی بیست مایل با اسبهای زمخت باری. وقتی بیدار شدم بعدازظهر بود. در اتاق کوچکی بودم که فقط کمی از تختخوابم بزرگتر بود و کرکرهٔ پنجرهٔ بالای سرم در برابر باد گرمی که میوزید بهنرمی تکان میخورد.
زنی قدبلند با صورتی چروکیده و پوست قهوهای و موهای بلند مشکی بالای سرم ایستاده بود و به من نگاه میکرد؛ حدس زدم باید مادربزرگم باشد. دیدم که داشت میگریست، ولی وقتی چشمانم را کامل باز کردم لبخند زد؛ با نگرانی به من نگاه کرد و پایین تختم نشست.
خیلی سریع گفت «خوب خوابیدی جیمی؟» و سپس با لحنی متفاوت که گویا با خودش صحبت میکرد گفت «عجب! چقدر شبیه پدرت هستی!» یادم آمد پدرم پسر کوچک او بوده؛ احتمالاً وقتهایی که پدرم بهموقع بیدار نمیشده، مادربزرگ مثل الان برای بیدار کردن او به اتاقش میآمده است. همانطور که با دست تیرهرنگش از روی پتو مرا نوازش میکرد، گفت «برایت لباس تمیز آوردهام،» و ادامه داد «ولی اول باید با من به آشپزخانه بیایی تا کنار اجاق، یک حمام گرم درستوحسابی بگیری. وسایلت را هم بیاور؛ کسی آن دور و بر نیست.»
«رفتن به آشپزخانه برای حمام گرفتن» حسابی کنجکاوی مرا تحریک کرد، چون در خانه معمولاً «بیرون آشپزخانه» حمام میگرفتیم. کفشها و وسایلم را برداشتم و به دنبال او از سالن خانه گذشتیم و با عبور از راهپله به زیرزمین رفتیم. زیرزمین به دو بخش تقسیم شده بود، آشپزخانه در طرف چپ پلهها و اتاق غذاخوری در سمت راست. سطح گِلی دیوارهای هر دو قسمت را با دوغاب گچ سفید کرده بودند؛ درست مانند کاری که در پناهگاهها میکردند. کف زیرزمین هم از سیمان سخت بود. پنجرههای طاقچهدار نسبتاً باریکی هم درست چسبیده به سقف چوبی وجود داشت که طاقچههایشان میزبان چند گلدان شمعدانی و تندیسی از یهودی سرگردان بود. بهمحض ورود به آشپزخانه بوی خوشایند کیکهای زنجبیلی که در حال پخت بودند به مشامم رسید. اجاق خیلی بزرگ بود و حاشیههای آن با نوار نیکل براق تزئین شده بود. کنار اجاق نیمکت چوبی درازی چسبیده به دیوار قرار داشت و تشت فلزی بزرگی هم بود که مادربزرگ آب سرد و گرم را در آن ریخت. وقتی صابون و حولهها را آورد به او گفتم عادت دارم بدون کمک دیگران حمام کنم. «جیمی، مطمئنی؟ گوشهایت را هم میتوانی خودت بشویی؟ خب ... حالا میتوانم بگویم بچهٔ خوب و زرنگی هستی.»
حجم
۳۰۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۳۰۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه