کتاب رمان ایرانی غرور؛ جلد دوم: پروانه
معرفی کتاب رمان ایرانی غرور؛ جلد دوم: پروانه
کتاب رمان ایرانی غرور؛ جلد دوم: پروانه، نوشته امالبنین منیری خلیلیآباد جلد دوم و ادامهی ماجرای پسرخالهها است.
دربارهی کتاب رمان ایرانی غرور؛ جلد دوم: پروانه
کتاب رمان ایرانی غرور؛ جلد دوم: پروانه، ادامه رمان پسرخالهها است. جلد اول این رمان را با نام فرشاد شناختهایم. جلد دوم رمان ایرانی غرور به نام پروانه، که ادامهی داستان را روایت میکند، دربارهی غرور و تاثیری که بر روابط انسانی میرساند، نوشته شده است.
کتاب رمان ایرانی غرور؛ جلد دوم: پروانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر جلد اول رمان غرور را خواندهاید، حتما جلد دوم: پروانه را هم بخوانید. دوستداران رمانهای ایرانی از خواندن کتاب رمان ایرانی غرور؛ جلد دوم: پروانه لذت میبرند.
بخشی از کتاب رمان ایرانی غرور؛ جلد دوم: پروانه
روز چهارم شهلا خانوم برای پاگشا پریناز و شمسی و فرشاد و پریا و پرهام رو دعوت کرد.
فرشاد از روی لجبازی نرفت و به پرهام سفارش کرد حواسش جمع باشه.
پرهام زیاد متوجّه حرف فرشاد نشد. از ساعت چهارمیثم اومد، پریناز رو به بهانه کمک به مادرش ببره. ولی فرشاد شمسی خانوم رو هم همراهش فرستاد.
فرشاد دم به دقیقه به پرهام زنگ میزدو میگفت: تو رو خدا زود برو اونا تنها هستن، من می ترسم.
پرهام با فشار فرشاد ساعت پنج و نیم همراه پریا و امیر به خونه میثم اومد.
از بدو ورودش پریناز رو ندید. آروم پریا رو کنار صدا زد و بهش گفت: پریناز کجاست نمی بینمش؟
پریابا خنده گفت: لابد پیش میثم دیگه، چیکارش داری، بزار راحت باشن. دو دقیقه خلوت کردن الان فرشاد بیاد نمیزاره که باهم حرف بزنن.
پرهام: من خوشم نمیاد تو جایی که هستم، خواهر زنم با نامزدش که هنوز در حد یه عقد موقته محرم شده خلوت کنه. زود بگو بیاد.
پریادوباره با خنده گفت: ول کن تورورخدا.
پریا اینو گفت و بلندشد رفت توی آشپزخونه، با شیرین و شهلا خانوم مشغول حرف زدن شد.
گوشی پرهام ۵ دقیقه یه بار پیام میومدو پرهام هم از این همه پیام داشت عصبی می شد. فرشاد هر ۵ دقیقه یه پیام می داد که پریناز و دیدی چطوره؟ کجاست؟ میثم کجاست؟
یه ساعت بود که پرهام رسیده بود و دوتا چای خورده بود. نه میثم رو دیده بود، نه پریناز رو.
از جاش بلند شد و به سمت شمسی خانوم رفت. دسته های ویلچروگرفت و آروم خم شد و به گوشش گفت: کمی بگردیم؟
شمسی خانوم که داشت حرص خوردنش رو پنهون میکرد گفت: اره.
پرهام ویلچرو توی اتاق حرکت داد، به بهونه اون به اتاق های پایین سرک کشید ولی هیچ کسی نبود. اروم تو گوش شمسی خانوم گفت: من تا حیاط برم زود میام.
شمسی خانوم دستش روگرفت و گفت: تو رو خدا زود پیداش کن، دارم می میرم از دلهره.
پرهام لبخندی زد و رفت حیاط همه جای حیاط، رو گشت. ولی پیدا نکرد ودوباره برگشت. گوشیش زنگ خورد باز فرشاد بود. کمی باهاش حرف زد.
فرشاد: صداش کن. همین الان، بلند بگو پریناز بیا کارت دارم.
پرهام: بابا زشته.
فرشاد: زهرمار بابا. اون معلوم نیست چه بلایی سرش آورد ه اونوقت تو می گی زشته.
پرهام: باشه پس فعلاً.
فرشاد: نه قطع نکن. توکه زنگ نزدی من زدم نگران هزینه نباش.
پرهام گوشی روگرفت به سمت پایین و بلندشد و با صدایی که توی آشپزخونه بشنون گفت: پریناز کجایی؟
حجم
۲۲۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
حجم
۲۲۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
نظرات کاربران
عالی بود ممنون خسته نباشید
شما جای پیشرفت دارید لطفا تا زمانی که قلمتون به حد نرمال نرسیده دست به چاپ نزنید.
از سبک نوشتن و ضعیف بودن داستان اصلا خوشم نیامد،مجبوری خوندمش
نگارش فوقالعاده ضعیف،وارزش وقت گذاشتن و خواندن ندارد اصلا
خسته نباشید