دانلود و خرید کتاب قناری باز حامد اسماعیلیون
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب قناری باز اثر حامد  اسماعیلیون

کتاب قناری باز

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۶از ۱۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب قناری باز

قناری‌باز مجموعه داستانی نوشته حامد اسماعیلیون، نویسنده معاصر ایرانی است. این مجموعه که اولین‌بار در سال ۱۳۸۹ منتشر شد، ۸ داستان کوتاه دارد که قناری‌باز یکی از آنها است.

درباره مجموعه داستان قناری‌باز

اسماعیلیون در این داستان‌ها بیشتر با احساسات شما سروکار دارد. توصیف‌های زیبا و پر از جزئیات و لطیف این کتاب با داستان‌های عاطفی‌اش تمام احساس خواننده را به بازی می‌گیرد.

درون‌مایه غالب این مجموعه داستان حسرت است و پر است از فلاش‌بک و گریز به گذشته. ارتباطی هم بین داستان‌ها نیست و هرکدام راوی و ماجرای خود را دارند. در این داستان‌ها ما شاهد حسرت انسان‌ها بر چیزهای از دست رفته‌شان هستیم. چیزهای عزیزی مثل انسانی دیگر، عمر و یا یک حس دوست داشتنی.

داستان قناری‌باز این مجموعه هم ماجرای پدربزرگی است که خاطرات روزهای جوانی و علاقه‌اش به جمع‌آوری پرنده را برای نوه‌اش می‌گوید؛ در حالی که در آستانه مرگ است و قرار است خانه‌ای پر از پرنده را برای دیگران باقی بگذارد.

خواندن کتاب قناری‌باز را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

کسانی که عاشق خواندن داستان‌های کوتاه نوستالژیک و پر از حس‌های آشنا هستند، از خواندن داستان‌های این کتاب لذت خواهند برد.

درباره حامد اسماعیلیون

حامد اسماعیلیون متولد ۱۳۵۵ در کرمانشاه است. او نویسنده و داستان‌نویس ایرانی و از نسل نوی نویسندگان ادبیات فارسی است. او برای کتاب‌های آویشن قشنگ نیست و دکتر داتیس جایزه هوشنگ گلشیری را دریافت کرده است.

جملاتی از کتاب قناری‌باز

سه ماه بعد یک روز عصر از سر درس و مشق دانشگاه به خانه‌اش برگشتم. تلفنی همه‌چیز را برایم گفته بودند: دل‌دردهای شدید، چسبندگی روده، متاستاز به کبد و کلیه. دیرتر از همه‌ی نوه‌ها بالای سرش رسیدم. اول رفتم به اتاق قناری‌ها. تک‌و‌توک تولَک بودند. کاهوهای پلاسیده جا به ‌جا لای میله‌های قفس. کف قفس‌ها کثیف بود و بوی ترشیدگی همه‌جا پیچیده بود. جاآبی‌ها نصفه‌نیمه بود و پوست تخم‌مرغ‌های آب‌پز وسط قفس‌ها ریخته بود. شب عید آمد و خبری از جفت انداختن نبود. امسال می‌خواست دانه‌ی رنگی بدهد، جوجه‌ی قرمزِ سیر بگیرد. داد زدم: «میثم یه‌کم عسل بریز تو آب اینا. همه‌شون رفتن تو لک.»

از پله‌ها بالا رفتم. در نیمه‌باز بود. پیرمرد گوشه‌ای خوابیده بود با پاهای ورم‌کرده، رگ‌های بی‌انتها و صورت رنگ‌پریده، عین دستمال‌کاغذی چروکیده‌ای که گوشه‌ای زیر دست‌وپا مانده باشد. سلام کردم و گوشه‌ای نشستم. عمه‌ها و بچه‌هاشان سرودست تکان دادند. پسرعمه‌ی بزرگ کنارش نشسته بود و عمو‌حسین روبه‌رویش بود. عمو‌حسین می‌گفت: «اسد ایشاله سر پا که شدی دوباره می‌ریم رُزای خونه‌ی بچه‌ها رو پیوند می‌زنیم. باریکلا اسد. باریکلا!»

پدربزرگ حرفی نمی‌زد. دستش از زیر پتو بیرون بود و لوله‌ی باریک سرم جایی ناپیدا فرو رفته بود. مرا نگاه می‌کرد. بغضم را قورت دادم. همه ساکت شدند. پسرعمه‌ی بزرگ گفت: «برات مرضیه بخونم دلت وا شه؟» 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه