دانلود و خرید کتاب نطلبیده؛ جلد دوم م. بهارلویی
تصویر جلد کتاب نطلبیده؛ جلد دوم

کتاب نطلبیده؛ جلد دوم

نویسنده:م. بهارلویی
انتشارات:انتشارات سخن
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۷۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب نطلبیده؛ جلد دوم

کتاب نطلبیده؛ جلد دوم نوشتهٔ م. بهارلویی است و نشر سخن آن را منتشر کرده است. نطلبیده داستانی دربارهٔ عشق، نفرت، شکست و روابط خانوادگی است.

درباره کتاب نطلبیده؛ جلد دوم

نطلبیده داستان بلندی نوشتهٔ م. بهارلویی دربارهٔ عشق است. میم بهارلویی نویسندهٔ جوان و خوش‌ذوقی است که پیش از این آثار «انتهای سادگی»، «مجنون‌تر از فرهاد»، «این روزها»، «بهت اصلا نمی‌آد» و «می‌درخشد»‌ را نوشته است.

بهارلویی در این اثر هم مثل داستان‌های دیگرش برای خانواده نقشی پررنگ قائل شده و به سوژه‌هایی با درون‌مایهٔ خانوادگی پرداخته است.

ژینا و دیبا دو خواهر دوقلو هستند که از بدو تولد از هم جدا شده‌اند. پدرو مادر آن‌ها که از طبقات مرفه جامعه‌اند، بعد از تولد دخترها از هم جدا شده‌اند. دیبا با پدرش زندگی می‌کند، باستان‌شناس است، عاشق حیوانات است، وقت فراغتش را با اسب‌هایش می‌گذراند و آزادانه تصمیم می‌گیرد. ژینا که با مادر و در انگلستان بزرگ شده، رفتارهای متفاوتی دارد. او طبق مد روز می‌پوشد، علاقه‌مند به ظرافت‌های زنانه و مدیر یک شرکت در انگلستان است. مادر و پدر این دو دختر هم هیچکدام شیوه‌های تربیتی یکدیگر را قبول ندارند.

طرف دیگر داستان و در فضایی متفاوت، رضا توانا با زن باردارش منیر که دختر عمه‌اش است و عمه‌اش در یک خانه در محله‌ای فقیرنشین زندگی می‌کنند. رضا مرد پردرسر و بیکار با بدهی ‌های سنگین است که هر روز سروکارش با طلبکارهاست.

دیبا پس از اینکه می‌فهمد پدرش در تقسیم ارث و میراث او را لایق ادارهٔ شرکتش ندانسته تصمیم می‌گیرد دست از کار باستان‌شناسی‌اش بکشد و با کمک فرزاد، پسر عمه‌اش یک تولیدی مبلمان راه بیندازد که در همین گیرودار با رضا برخورد می‌کند، درگیری‌‌ای بین آن‌ها پیش می‌آید؛ اما در نهایت دیبا به او پیشنهاد کار در تولیدی مبلمان را می‌دهد. آشنایی او با رضا توانا و خانواده‌اش برای دیبا سرنوشت عجیبی رقم می‌زند.

نطلبیده پر از شخصیت‌های گوناگون است و راوی دانای کل دارد. این اثر شخصیت‌محور و دیالوگ‌محور است و فضاسازی خوبی هم دارد؛ به طوری که به‌راحتی می‌توانید آن را مثل یک فیلم سینمایی در ذهن خود ببینید. بهارلویی در این اثر بسیار باورپذیر با شخصیت‌های ملموسش به موضوعاتی مثل تفاوت‌های فرهنگی، مذهبی و شخصیتی پرداخته و در عین حال سعی کرده از کنار آن‌ها بگذرد تا تغییرات تدریجی شخصیت‌هایش در انتهای قصه برای مخاطب واقعی‌تر به نظر برسند.

خواندن کتاب نطلبیده؛ جلد دوم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب نطلبیده؛ جلد دوم

«نامدار کلید درآورد و در قفل ساختمان انداخت. مجید در حالی که هر دو دستش را بر هم می‌سایید گفت:

ــ زود باش نامدارِ نام آور خدری‌ها که دارم...

نامدار سریع انگشت اشاره‌ای به نشانه سکوت روی لب فشرد و فقط ابرویش بالا پرید و چشمش فراخ شد. مات رفتارهای نامدار بود که مثل گربهٔ بی‌صدایی پاورچین قدم به خانه‌اشان میگذاشت و با دست اشاره کرد مجید هم به همان آهستگی و قدم چین وارد ساختمان شود. نگاه مشکوکش همچنان به نامدار بود که چه طور در فلزی ورودی خانه را گرفته و به نرمی روی هم میگذارد که مبادا تقهٔ آهستهٔ بسته شدنش به گوش کسی به غیر از خودشان برسد. نامدار نرم نرمک از پیش رفت و مجید متعجب از رفتار او، به دنبالش. جلوی پله‌ها که رسیدند، نامدار سرکی به بالا کشید و وقتی خیالش از نبودن هر گونه بنی بشری راحت شد به مجید هم اشاره زد دنبالش بیاید. با سرعت نور کلید انداخت توی قفل واحد طبقهٔ اول و خود را از شر بودن در راهرو و دیده شدن نجات داد. مجید هم بی‌حرف حرکات او را دنبال میکرد. تا در واحد بسته شد، مجید نفس راحتی کشید و در حینی که کورمال کورمال دنبال کلید برق میگشت گفت:

ــ این جیمزباند بازیا چیه دیگه مرد؟! خیالات برت داشته که تام کروزیم توی عملیات غیرممکن؟!

لامپ روشن شد و با سرعتی برابر نور، خاموش! نامدار خاموشش کرده بود! بعد هم سریع خود را به در باز اتاقهای خواب رساند، درها را بست و پردهٔ هال را کیپ تا کیپ کشید و تازه به مجید رخصت داد که:

ــ حالا روشنش کن.

مجید هنوز هم متوجه نمیشد این جا چه خبر است و این کارها چیست نامدار میکند! هر کسی نمیدانست و میدید، فکر میکرد این دو آمده‌اند دزدی! کلید برق را زد و گفت:

ــ چرا بازی در میاری؟

نامدار خود را روی مبل انداخت، جورابش را از پا کشید و در همان حالت نشسته، پایی دراز کرد سمت راست و با دو انگشت سبابه و شست دو شاخهٔ تلفن را از پریز کشید. بعد هم انگشتهای هر دو دست را در هم قلاب کرد و پشت سر گذاشت و سرش را تکیه داد به پشتی مبل و با خیالی راحت شده از دفع هر گونه مزاحمی، به جای پاسخ دادن به سوال مجید، گفت:

ــ آقا، لطف کن و اون کتری رو بزن به برق!

مجید به ستون کناری هال، دست به سینه تکیه داد و گفت:

ــ نه تا وقتی نگفتی این بازیا برای چیه؟ آدمو میترسونی! گیریم دزدی یا قتلی کردی و میترسی لو بری، خب زودتر بگو تکلیفم روشن بشه و برگردم خونه مون تا به جرم شراکت، کت بسته خودمو پشت میله‌ها ندیدم!»

sonia
۱۳۹۹/۰۱/۲۱

جلد دوم خیلی روون تره تا جلد اول

لافکادیو
۱۴۰۰/۰۵/۱۴

پشیمونم از خوندنش میتونست یک جلد باشه خیلی تکرار شده بود لحظات و به نظرم فقط کل کل بود . عاشقانه ی خاصی من تو کتاب ندیدم اما یک جنبه ی مثبت داستان این بود که آدمها اگر بخوان میتونن

- بیشتر
ن
۱۳۹۹/۰۵/۱۹

طنز کار عالی بود با اینکه از دست کار های رضا حرص میخوردم ولی خیلی باحال بود شخصیتش😂😂 کلا همه چیش خوب بود بعد خوندن این کتاب یکی نبود رو توصیه میکنم

صبا
۱۳۹۹/۰۵/۰۶

کتاب خوبیه اما بعضی خرده داستانها رها شدند

baharaak
۱۳۹۹/۰۲/۱۵

یه مقدار طولانی بود ولی در کل دوسش داشتم ممنونم از خانوم بهارلویی

کاربر ۳۱۵۴۰۵۴
۱۴۰۰/۰۶/۲۰

خیلی حاشیه داشت و جذب نمیکرد.هیجان نداشت و کند پیش میرفت

yari
۱۴۰۱/۱۰/۲۰

نویسنده یه جاهایی که باید داستان رو باز می کرد و روش مانور می داده ول کرده به امان خدا مثلا ما نفهمیدیم قضیه شهرزاد و سالار خان چی بوده یا کی و چطور یهو چند تا زوج محرم شدن

- بیشتر
kimia
۱۴۰۱/۰۷/۲۰

جزو یکی از کارهای بسیار قوی خانوم بهارلویی هست. شخصیت پردازی و طنز داستان و همچنین محتوای خود داستان کار شده و پخته بود

کاربر 1606
۱۴۰۱/۰۶/۰۵

تمووووم نمیشد😑😑

nafis.s.m
۱۴۰۰/۱۰/۱۴

بیشتر ماجراهای داستان باز تمام شده بود و حس بدی به خواننده القا میشد اما خوب به نظرم این نویسنده ی عزیز در زمینه ی رمان طنزگونه گویش روان تری دارند قسمت های طنز رمان فوق العاده بود

گوشش میشنید که چه میگوید اما مغزش نمیفهمید.
Yasi
ــ نطلبیده به دنیا اومدم، نطلبیده بزرگ شدم، نطلبیده رشته دانشگاهی انتخاب کردم و متاسفانه نطلبیده هم سر تو هوار شدم. یادم نرفته که تو نمی خواستی من باشم و آقای اژدری اصرار کرد... ببخش که نطلبیدگی من، به ضرر تو هم تموم شد... میبخشی؟
مری و راه های نرفته اش
شاید کم آورده، اما نبریده و امسال نشد سال بعد، دوباره سر پا میشه.
Yasi
در واقع سه تا شریکیم که اگه یکیمون پاش بلنگه با سر میخوریم زمین!
Yasi
ــ داری میری خونهٔ دیبا جون اینا، منم تا در خونهٔ عمه شکر می رسونی؟ ــ کجا؟! شورش رو درنیارآ! وثوق بدبخت نامزد کرده قلاده که گردن نبسته هی راه به راه بهش آویزونی!
Yasi
ــ اگه دلم بهت قرص نبود که امروز کنارت نبودم. باشه تو نگو، اما من می گم، خیلی برام عزیزی شریک... مجید لبهٔ تخت نشست و یک دور قلبش در سینه آفتاب بالانس زد و با صدای دو رگه ای گفت: ــ این جوری یه بارکی بهم از این حرفا نزن دختر، جنبه شو ندارم دیدی از خوشی ذوق مرگ شدم ها!... روانیتم رفیق...
Yasi
صدای دیبا را شنید که زیر لبی گفت: ــ بچه پر رو! خنده‌اش بلند شد و از در دوستی گفت: ــ اگه پارسال مثل چنین روزی که اومدی خواستگاریم برای "رفیع چوبت"، میدونستم این قدر برام دوستداشتنی و خواستنی میشی همون موقع ازت خواستگاری میکردم. دیبا درسته که مجید توانا آدم زبون بازیه اما توی بیان احساسش ناتوانه از زبون بازی، همین اولین روز میگم که شاید انتظاراتت رو کلامی نتونم برآورده کنم، اما مطمئن باش همون طور که بلد نیستم بگم دوست دارم، بلدم نشون بدم. هیچ وقت کاری به زبونم نداشته باش نگاه کن به عملم... از امروز صبح، تا لحظه ای که نفس میکشم دلت بهم قرص باشه... میشنوی چی میگم؟
Yasi
پوف حسرت باری کشید و او هم زیر لب خطاب به خود گفت: ــ چه رسم بدی دارید که مثل امشب چهارتایی دور هم جمع میشید! کاش میتونستیم یه جشن تولد دونفره میگرفتیم... فقط من و تو... وقتی مطمئن شدم که چهارگوشهٔ دلت به اسم خودم سند خورده دیگه نمی ذارم کسی، حتی پدر و مادرت، این شب رو ازم بگیرند.
Yasi
ــ باز هم همون برنامهٔ همیشگی دختر من دختر تو دیگه! تو و بابا چرا نمی خواین دست از سر من و ژینا بردارید... اصلا امشب حوصله شو... رفتن ژینا چه ربطی... باشه باشه، اصلا هر چی شما میگید... کادو؟!... من یه بار یه غلطی کردم و کادو تولد شما رو... ول کنید تو رو خدا، اصلا نمی خوام درست حرف بزنم، من همینم مامان! بعضی وقتها بد دهن و لا ابالی... مجید با نوک انگشتها از روی شال تلنگری به سر دیبا زد و با این کار توجه او را به خود جمع کرد و با اخم در هم پیچیده ای گفت: ــ درست با مادرت صحبت کن!
Yasi
نذر دارم که خدا یه کله شقی رو سر راه بیاره و زودتر منو از سرکار بودن دربیاره.
Yasi
مجید آه سردی از سینه بیرون داد. باید دیهٔ رضا را یک روز بگذارد کنار و جماعتی را از شرش راحت کند.!
Yasi
اخلاق خوب و یا بدی که آیناز داشت این بود که جایی می رفت مهمانی، محال بود ژست مهمانها را به خود بگیرد.
Yasi
با تمام هیبت ظاهری که داشت مردی عاطفی بود که کوچکترین ضربه ای روحیهٔ شکننده‌اش را در هم میپاشید به خصوص اگر این ضربه از طرف افراد خانواده‌اش هم بوده باشد.
Yasi
اعتقاد داشت که تا جوانی و بنیهٔ کار کردن داری کار کن، وقتی پیر و فرتوت شدی وقت برای استراحت زیاد است!
Yasi
مشکل من اینه که تو داری ادای مردا رو درمی آری و حاضر نیستی به تواناییهای مردی که کنار دستته اعتماد بکنی!
Yasi
در یک کلام، حالش بد حال و احوالی بود!
Yasi
تو واقعا ماهی، نه از اون ماهی‌ها از اون ماه ها!
Yasi
ــ الانه که اون قدر فشارت بدم تا یا بری توی قلبم یا بترکی! کدومو می خوای؟
Yasi
درس اصلی این بود که هر کس سر جایش خودش باشه بهترینها رو میتونه به دست بیاره.
Yasi
ــ میگم گوشی رو بده... ــ نمیدم... مامان... و بلند شد و دوید سمت پله هایی که مادرش از آن پایین میامد که نرسیده به پله ها، رضا از پشت یقه‌اش را چسبید. دعوای پدر و پسر سر گوشی دیدنی بود، در آخر هم بردیا پس گردنی محکمی از پدرش خورد و او هم در حالی که هر دو بازویش در دست مادرش بود سعی میکرد لگد بیندازد طرف پدرش.
Yasi

حجم

۵۱۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۸۲ صفحه

حجم

۵۱۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۸۲ صفحه

قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۷۰%
تومان