بریدههایی از کتاب نطلبیده؛ جلد دوم
۳٫۵
(۷۱)
ــ نطلبیده به دنیا اومدم، نطلبیده بزرگ شدم، نطلبیده رشته دانشگاهی انتخاب کردم و متاسفانه نطلبیده هم سر تو هوار شدم. یادم نرفته که تو نمی خواستی من باشم و آقای اژدری اصرار کرد... ببخش که نطلبیدگی من، به ضرر تو هم تموم شد... میبخشی؟
مری و راه های نرفته اش
گوشش میشنید که چه میگوید اما مغزش نمیفهمید.
Yasi
شاید کم آورده، اما نبریده و امسال نشد سال بعد، دوباره سر پا میشه.
Yasi
در واقع سه تا شریکیم که اگه یکیمون پاش بلنگه با سر میخوریم زمین!
Yasi
تو واقعا ماهی، نه از اون ماهیها از اون ماه ها!
Yasi
مشکل من اینه که تو داری ادای مردا رو درمی آری و حاضر نیستی به تواناییهای مردی که کنار دستته اعتماد بکنی!
Yasi
با تمام هیبت ظاهری که داشت مردی عاطفی بود که کوچکترین ضربه ای روحیهٔ شکنندهاش را در هم میپاشید به خصوص اگر این ضربه از طرف افراد خانوادهاش هم بوده باشد.
Yasi
مجید آه سردی از سینه بیرون داد. باید دیهٔ رضا را یک روز بگذارد کنار و جماعتی را از شرش راحت کند.!
Yasi
نذر دارم که خدا یه کله شقی رو سر راه بیاره و زودتر منو از سرکار بودن دربیاره.
Yasi
ــ باز هم همون برنامهٔ همیشگی دختر من دختر تو دیگه! تو و بابا چرا نمی خواین دست از سر من و ژینا بردارید... اصلا امشب حوصله شو... رفتن ژینا چه ربطی... باشه باشه، اصلا هر چی شما میگید... کادو؟!... من یه بار یه غلطی کردم و کادو تولد شما رو... ول کنید تو رو خدا، اصلا نمی خوام درست حرف بزنم، من همینم مامان! بعضی وقتها بد دهن و لا ابالی...
مجید با نوک انگشتها از روی شال تلنگری به سر دیبا زد و با این کار توجه او را به خود جمع کرد و با اخم در هم پیچیده ای گفت:
ــ درست با مادرت صحبت کن!
Yasi
پوف حسرت باری کشید و او هم زیر لب خطاب به خود گفت:
ــ چه رسم بدی دارید که مثل امشب چهارتایی دور هم جمع میشید! کاش میتونستیم یه جشن تولد دونفره میگرفتیم... فقط من و تو... وقتی مطمئن شدم که چهارگوشهٔ دلت به اسم خودم سند خورده دیگه نمی ذارم کسی، حتی پدر و مادرت، این شب رو ازم بگیرند.
Yasi
صدای دیبا را شنید که زیر لبی گفت:
ــ بچه پر رو!
خندهاش بلند شد و از در دوستی گفت:
ــ اگه پارسال مثل چنین روزی که اومدی خواستگاریم برای "رفیع چوبت"، میدونستم این قدر برام دوستداشتنی و خواستنی میشی همون موقع ازت خواستگاری میکردم. دیبا درسته که مجید توانا آدم زبون بازیه اما توی بیان احساسش ناتوانه از زبون بازی، همین اولین روز میگم که شاید انتظاراتت رو کلامی نتونم برآورده کنم، اما مطمئن باش همون طور که بلد نیستم بگم دوست دارم، بلدم نشون بدم. هیچ وقت کاری به زبونم نداشته باش نگاه کن به عملم... از امروز صبح، تا لحظه ای که نفس میکشم دلت بهم قرص باشه... میشنوی چی میگم؟
Yasi
ــ اگه دلم بهت قرص نبود که امروز کنارت نبودم. باشه تو نگو، اما من می گم، خیلی برام عزیزی شریک...
مجید لبهٔ تخت نشست و یک دور قلبش در سینه آفتاب بالانس زد و با صدای دو رگه ای گفت:
ــ این جوری یه بارکی بهم از این حرفا نزن دختر، جنبه شو ندارم دیدی از خوشی ذوق مرگ شدم ها!... روانیتم رفیق...
Yasi
ــ داری میری خونهٔ دیبا جون اینا، منم تا در خونهٔ عمه شکر می رسونی؟
ــ کجا؟! شورش رو درنیارآ! وثوق بدبخت نامزد کرده قلاده که گردن نبسته هی راه به راه بهش آویزونی!
Yasi
پایان
چهارشنبه ساعت ۲۰
هشتم امرداد ۱۳۹۳
ن
اگر این چند سال اخیر، با خودش و وصیت پدرش لج نمی کرد و یکی از آن دعوتنامههای آن ور آب را قبول میکرد و میرفت، شاید امروز و امشب وضعش زمین تا آسمان فرق میکرد... دیر فهمیده بود... دیر جنبیده بود... امشبی فهمیده بود که هیچ کاری از دستش برنمیامد.
Yasi
سرو شکلش با وجود باری به هر جهت بودن، به قول آیناز فقط یک "اوپس" کم داشت!
Yasi
رو به موتور آبی کاربنیاش ادامه داد:
ــ میگی من چه مرگم شده سالار؟... مسخره بازی در نیار دارم باهات جدی حرف میزنم... آقا بذار یه چیزی رو بهت اعتراف کنم... این دختر بد جور زده تو پوزم... تو غلط اومدی که میگی دلتو... میگم گوش کن، پس زیپ دهنتو بکش و اظهار نظر نکن خواهشا... همه ش داری زر مفت می زنی، ایراد از تو نیست من نزدم تو راه تهویه مطبوعت که برام شاخ شدی... لی لی زیاد به لالای کسی گذاشتن این میشه که بیاد روی سرم بشینه و اظهار نظر بکنه... کی محل میده به عقل آهنی تو پلاس... من برات کلاس گذاشتم و بهت میگم پالسی، تو جفتک ننداز سر جدت، هیچکی این جا نیست و با هم رودرواسی نداریم... آ باریک، گوش کن و حرف مفت دیگه نزن... البته اون جایی که گفتی سوختی حق داشتی... خب بفهمی نفهمی... میفهمی که چی میگم، یه کمَکی هم سوختم، این بشر اگه یه ذره منو میدید میمرد انگار!
Yasi
انگشتهایش را روی چشمهای خستهاش کشید و با همان خستگی و آشفتگی فکری که از دیشب گریبانش را گرفته بود، طوری که انگار با خودش صحبت میکند توضیح داد:
ــ توی مغزم همهمه است و سرسام گرفتم. راه فرار ندارم، باید چند طرح پیاده کنم تا امواج مغزیم آزاد بشه و بتونم آروم بگیرم.
Yasi
انندهٔ پارس کمربند ایمنیاش را باز کرد و با نگاهی ترسان قدمی بیرون گذاشت. اول نگاهش رفت سمت سپر ماشین خودش و گلگیر ماشین سیاهرنگ، هنوز نفسش یک به دو میزد که نگاه شرمنده و مقهورش رفت سمت رانندهٔ ماشین لکسوس. همین که دختری را پشت فرمان دید یک دفعه گویا شیر ژیان شود، ترسش جای خود را به جسارت داد و هوارش بلند شد:
ــ مگه کوری خانوم...
Yasi
اگر می خواست مودب ترین مرد روی زمین بود! اگر میخواست لفظ قلم صحبت کردنش رقیب میشد برای فردوسی! اگر میخواست همه بر سر خوب و صادق بودنش قسم میخوردند... اگر میخواست... اگر می خواست... فقط اگر میخواست...
Yasi
مگر چه قدر مهم... حتما مهم بوده که... نمیدانست، هیچ نمیدانست فقط میدانست که حتی اگر پست ترین موجود روی زمین هم باشد باز هم روح و احساس دیبا را می خواهد، برای خود خودش و نه هیچ کس دیگری
Yasi
یک طرف صورتش بر آمده بود اما محال که بتوان قطره اشکی را در چشمش دید! همین کارها را میکرد که محکوم میشد به مرد بودن! سرسختیاش مردانه بود و جسارتش مردانه تر!
Yasi
خوب شد کسی، رو به مرگ نبود و گرنه تا تو به دادش برسی توی قبرم گذاشته بودنش!
Yasi
ــ آدم توی لحظات بحرانی به کسی زنگ میزنه که براش قابل اعتمادتره!
Yasi
مگه همه چیزو باید گفت؟
Yasi
ــ خوبه سنی ازتون گذشته و هنوز از حساسیت خانما بیخبرید!
Yasi
مجید بدش نمیامد یکی از همان کوسه هایی که نامدار در لا به لای خاطرات دریاییاش از آنها دم میزد، او را میخورد تا هیچ وقت پایش به دبی نمیرسید.
Yasi
جواب نامدار را داد که "بحث زندگیه" و باز سرش رفت توی گوشی اش... "منیر جان، خانوم خانومای من، میگم خودم تا سه روز بچه تو برات نگه میدارم و تر و خشکش میکنم فقط تو آشتی کن. زنگ بزنم حالا قربونت برم؟" و همزمان که پیام را میفرستاد زیر لب با خود گفت "داغت به دلم نمونه منیر! بذار امشب خطر از بیخ گوشم رد شه همچین با پنبه سرتو ببرم..."
Yasi
ــ چه طورید شما؟!
ــ از احوالپرسی شما!
ــ تعطیلات خوش گذشت؟
ــ به خوشی شما!
ــ خانواده چه طورند؟
ــ سلام دارند خدمت شما!
Yasi
حجم
۵۱۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۸۲ صفحه
حجم
۵۱۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۸۲ صفحه
قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
تومان