دانلود و خرید کتاب پوتین های مریم فریبا طالش‌پور
تصویر جلد کتاب پوتین های مریم

کتاب پوتین های مریم

امتیاز:
۴.۵از ۲۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پوتین های مریم

کتاب پوتین‌های مریم نوشته‌ی فریبا طالش‌پور خاطرات مریم امجدی یکی از دختران خرمشهری از دوران جنگ ایران و عراق است.

او در زمان جنگ پوتین به پا کرد و هرکجا که به کمکش احتیاج داشتند، حاضر بود. کتاب پوتین‌های مریم، خاطرات زیبای او از کودکی و بزرگسالی تا زمان جنگ و شجاعت‌های او است.

درباره‌ی کتاب پوتین‌های مریم 

کتاب پوتین‌های مریم، خاطرات یک زن، از حضور در جنگ است. او پس از انقلاب ضمن تحصیل در دبیرستان به عضویت حزب جمهوری اسلامی، جهاد سازندگی و بسیج مستضعفین خرمشهر درمی‌آید و دوره‌های امدادگری و فنون نظامی را آموزش می‌بیند. اوج شجاعت او زمانی نمودار می‌شود که با شروع تهاجم عراق به خرمشهر، او در مشاغل مختلف چون امدادرسانی در بیمارستان دکتر مصدق، نگهداری از انبار مهمات مسجد جامع خرمشهر خدمت می‌کند و در این مدت گاهی نیز به خط مقدم جبهه می‌رود.

فریبا طالش‌پور برای نوشتن خاطرات او و تحریر کتاب پوتین‌های مریم هفت جلسه مصاحبه با او ترتیب داد و هفده ساعت نوار ضبط کرد. نوارها روی کاغذ پیاده شد و به دور از دخل و تصرف، به همان ترتیب گویش راوی، تدوین و بازنویسی گردید. هرچند انجام این‌کار و نوشتن کتاب پوتین‌های مریم، سختی‌های خودش را داشت. با وجود اینکه همه ‌می‌گویند «امجدی خدای خاطره است»، اما گذشت سال‌ها، ناراحتی میگرن و سروکلّه زدن با دو دختر و دو پسر، که ثمرهٔ زندگی مشترکش هستند، دست‌به‌دست هم داده و بسیاری از وقایع آن روزها را که در آن حضور فعال داشته، از یادش برده‌اند. به‌سختی اسامی اشخاص و اماکن را به خاطر می‌آورد.

کتاب پوتین‌های مریم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر به کتاب‌هایی که درباره‌ی جنگ هستند و خاطرات دفاع مقدس را یادآوری می‌کنند، علاقه دارید، از خواندن کتاب پوتین‌های مریم لذت می‌برید.

درباره‌ی فریبا طالش‌پور

فریبا طالش‌پور، یکی از معلمان آموزش و پرورش است. او علاقه‌ی زیادی به زندگی شهدا و جانبازان دارد و یکی از علاقه‌مندی‌های اصلی‌اش،انتقال راه و روش و سبک و سیره‌ی شهدا است. از آثار فریبا طالش‌پور می‌توان به آرام بی قرار زندگی‌نامه مستند داستانی از شهید دکتر محمدچوبکار، کتاب غریب آشنا زندگی‌نامه شهید دکتر محمدرضا فتاحی، کتاب پوتین‌های مریم زندگی‌نامه بانوی جانباز مریم امجدی و کتاب رسم دوستی زندگی نامه شهید مصطفی حیدرنیا معاف اشاره کرد.

جملاتی از کتاب پوتین‌های مریم

اسم عباس را هم در مدرسهٔ سینا نوشتند. آنجا دختر و پسر کنار هم درس می‌خواندند. آقام وقتی فهمید مدرسه مختلط است، تلفنی از خواهرم خواست مراقبم باشد تا حتماً روسری و چادر سر کنم. البته آن موقع دیگر خودم به حجاب علاقه پیدا کرده بودم. مدرسه راهنمایی سینا،‌ در محلهٔ کارمندی گچساران، که جزء قسمت‌های اعیان‌نشین شهر به حساب می‌آمد، قرار داشت. از خانه خواهرم که یکی از خانه‌های شرکت نفتی مرکز شهر بود، تا مدرسه یک ساعتی فاصله داشت.

من و عباس این راه را پیاده می‌آمدیم. مسیر خلوت و کم رفت و آمدی بود. عباس گاهی برای اینکه زودتر به مدرسه برسد و با بچه‌ها فوتبال بازی کند، جلوجلو می‌رفت. با کتاب‌های درسی به پشت خودش می‌کوبید و می‌گفت: «هُش! تند برو!»

از این حرف عباس، بلندبلند می‌خندیدم. کلاس من و عباس جدا از هم بود. کلاس ما ۲۸ شاگرد داشت؛ بیست نفر پسر و هشت نفر دختر. تمام دخترهای مدرسه بی‌حجاب بودند و از اینکه من روسری بر سر داشتم، تعجب می‌کردند. یک بار یکی از آن‌ها پرسید: ‌«تو هر روز، روزه می‌گیری؟»

گفتم: «نه چطور مگه؟»

گفت: «آخه، هرکس روزه می‌گیره، روسری سرش می‌کنه!» برایش توضیح دادم که این‌طور نیست و ما باید خودمان را از نامحرم بپوشانیم، اما دخترها حرف مرا قبول نمی‌کردند. همه بچه‌ها فکر می‌کردند من کچلم و برای همین روسری سرم می‌کنم. روزی در دستشویی، بچه‌ها از من خواستند موهایم را به آن‌ها نشان دهم. روسری‌ام را باز کردم. وقتی موهای بلند و پُرپشت مرا دیدند، خیلی تعجب کردند و گفتند: «دهه... تو که مو داری؟»


kian
۱۳۹۹/۰۹/۰۱

مکمل کتاب های خانه ام همینجاست و دا و کتاب جدید صباح که متاسفانه تو طاقچه موجود نیس واقعا باید به غیرت بچه های خرمشهر ایول گفت با دست خالی از شهرشون دفاع کردن حتما بخونید

صبا
۱۳۹۸/۰۵/۲۴

ساده بود اما وقایع جنگ تحمیلی را بسیار خوب نوشته بود

حسین کلانتری فرد
۱۴۰۲/۰۳/۰۲

عالی

ketabkhan
۱۴۰۰/۰۱/۱۸

امیدوارم بتونم تا آخر بخونم. داستان خوب و قابل توجهی داره. خاطره اون هم از نوع واقعی لذت بخش و تامل برانگیزه. دوست داری ادامه بدی ولی نوع نگارش و جمله بندی خوب نبود و بسیار کودکانه بود. چون داستان

- بیشتر
z.gh
۱۳۹۹/۱۰/۰۸

متن ساده و روانی داشت.

Zeina🌸💕
۱۴۰۱/۰۵/۲۳

خیلی قشنگه خاطرات دختری که برای شهر و فراتر از آن کشورش و دینش جنگیده

کاربر ۴۴۵۶۴۳۱
۱۴۰۱/۰۲/۲۷

این کتاب شاید برای بعضیا جذاب نبوده باشه ولی برای من مریم بزرگ ترین قهرمان من توی دوران مدرسه و نوجوونی شد...باهاش زندگی کردم و بارها خوندمش...

z_sadat
۱۴۰۳/۰۲/۱۹

خیلی خیلی کتاب خوبی است . من توصیه میکنم حتما این کتاب را بخونید.

baran
۱۴۰۳/۰۱/۱۵

کتاب قشنگیه و آموزنده با نثر روان و دوست داشتم خوندم تا آخرش

Bi vafa
۱۳۹۸/۰۴/۲۸

نخونید! . . حرف جدیدی نزده...هرچی گفته همون تکرار شنیده هاست فقط خواسته یه چیزی چاپ کنه.

عراقی‌ها تا کوی طالقانی رسیده بودند. سر کوچه‌ها سنگربندی بود. توی کوچه‌ها دولادولا می‌رفتیم. هرکس پشت و بالای سر نفر جلویی رگبار می‌بست تا عراقی‌ها نتوانند او را بزنند. همین‌طور کوچه به کوچه و سنگر به سنگر می‌رفتیم.
صبا
پشت جعبهٔ بزرگی سنگر گرفتم و خط آتش بستم. دو نفر از برادران جلو رفتند. امیر ثامری گفت: «حالا تو برو.» اکثراً دو تا دو تا با هم می‌رفتند، اما من به تنهایی رفتم. از پشت جعبه درآمدم، دویدم جلو و خواستم پشت جعبه دیگری بروم و پناه بگیرم که دیدم یک نفر از روبه‌رو می‌دود و به سمت ما می‌آید. نگاه کردم دیدم برادرم علی است! نگاه او هم با من تلاقی کرد. ناگهان خشکش زد. فوری به خودم آمدم،‌ باید از دستش فرار می‌کردم تا نایستد و نپرسد که آنجا چه کار می‌کنم و چرا آمده‌ام؟ سرم را پایین انداختم و با سرعت به راهم ادامه دادم! او هم سراغ کارش رفت! اصلاً با هم حرف نزدیم. احتمالاً او هم در موقعیتی بود که نمی‌توانست دنبالم بیاید. نفس راحتی کشیدم. می‌ترسیدم بگوید: «برگرد عقب» اما الحمدالله به خیر گذشت.
fatemeh abdolahi
به طرف خرمشهر حرکت کردیم. در جاده، تانک‌های ارتشی را می‌دیدم که ایستاده بودند و حرکت نمی‌کردند. سرِ خدمه‌شان داد می‌زدم:‌ «لامذهب‌ها! چرا وایستادین؟ چرا تو شهر نمی‌رین؟ چرا شهر رو خالی گذاشتین؟» می‌گفتند: «دستور نداریم. منتظر فرمان بنی‌صدریم!»
shariaty
خبر را با مقدمه‌چینی به او دادند. خیلی صبورانه برخورد کرد. بالای سر جنازه اسماعیل رفت، با گلاب دست و پای شوهرش را شست،‌ با او حرف زد و شهادتش را به او تبریک گفت.
Zeina🌸💕
مجبور بودیم در کنار هم راه برویم. امکان داشت به خاطر جمعیت زیاد بازار، به هم بخوریم. من از این قضیه ناراحت بودم. او هم همین‌طور. سوار ماشین هم که می‌شدیم، سعی می‌کردند ما دو تا جلوی ماشین کنار هم باشیم. دیدیم خیلی معذبیم. وقتی برای خرید به شیرینی‌فروشی رفتیم، حسن گفت: «من از این قضیه ناراحتم، ما که قصدمان ازدواج است، پس بیا صیغه محرمیت بخوانیم تا معذب نباشیم.» گفتم: «باشه.» همان‌جا، در شیرینی‌فروشی، رساله کوچکی را که همراهش بود باز کرد و گفت: «من می‌خوانم شما هم بگویید قَبِلتُ.» بعد صیغه را خواند. حسن به شوخی می‌گفت: «شیرینی می‌خوایم چه کار؟ برای ما دو نفر خرما بخرین، ما که می‌خوایم برگردیم منطقه و بوی الرحمانمان بلنده.»
fatemeh abdolahi

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۵۰%
تومان