دانلود و خرید کتاب آداب دنیا یعقوب یاد علی
تصویر جلد کتاب آداب دنیا

کتاب آداب دنیا

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۱۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آداب دنیا

«آداب دنیا» دومین رمان نویسنده معاصر ایرانی، یعقوب یادعلی است. یادعلی را بیشتر به خاطر اولین رمانش «آداب بیقراری» می‌شناسند که هم جایزه پنجمین دوره رمان هوشنگ گلشیری را نصیبش کرد و هم برایش دردسرساز شد، به او گفتند در اثرش نشر اکاذیب و توهین قومیتی کرده و بازداشت و محاکمه‌اش کردند. ماجرای این کتاب تا سال ۱۳۹۱ او را درگیر خودش کرد تا بلاخره از او رفع اتهام شد و به کتابش اجازه چاپ مجدد دادند. رمان «آداب دنیا» داستان یک پلیس سرخورده و توبیخ شده است که درگیر پرورنده عجیب ناپدید شدن یک مرد می‌شود. او برای پیگیری این پرونده مجبور است به ویلایی نزدیک اصفهان برود و با ساکنان آنجا ملاقتی داشته باشد. قهرمان داستان در ویلا با افرادی معمولی و آرام روبه رو می‌شود؛ اما به ظاهر آرام. هرکدام از آنها رازی دارند و اتاقی هم در ویلا هست که نباید درش باز شود. در میان این فضاهای معماگونه، اتفاق عجیب دیگری هم می‌افتد و آن ورود عشق قدیمی قهرمان داستان به ماجرا است. «چه‌طور می‌توانست این‌ها را فراموش کند. چه‌طور می‌توانست فراموش کند کسی که حالا کنارش ایستاده همهٔ زندگی‌اش را به لجن کشید. به همان ناگهانی بی‌خواب شدن نصفه‌شبی، منگ نصفه‌نیمهٔ قرص‌ها، برگشت گفت «واقعاً کار تو نبود؟». رامین آرام گفت «گند آن ماجرا به زندگی من هم زده شد.». «به کجای زندگی‌ات گند زد؟ چند نفر دیگر را بدبخت کردی. یکی‌اش آن پیرزن بیچاره که دق کرد.». «کار من نبود.». «واقعاً؟» دلش می‌خواست به جای پوزخند زدن، با مشت بکوبد توی صورتش.» یادعلی داستانش را با حوادث ریز و درشت غیر قابل پیش‌بینی جلو می‌برد، یک رمان چند وجهی و رازآلود که مثل کلاف به هم پیچیده است اما لحظه‌ای نمی‌گذارد که فکر خواننده از داستان منحرف یا دچار پرش شود. یعقوب یادعلی متولد ۱۳۴۹ است و اولین اثر ادبی‌اش را به صورت مجموعه داستان، با نام «حالت‌ها در حیاط» در سال ۱۳۷۷ منتشر کرد. دومین مجموعه داستانش، «احتمال پرسه و شوخی»، سه سال بعد منتشر شد. و این اثر دومین رمان او بعد از «آداب بیقراری» است.
maryam_z
۱۳۹۹/۰۲/۲۲

اگر آقای یادعلی برای پوشاندن فقر ادبی متن به سراغ ادبیات ژانری رفته، دقیقا همین غایت پلیسی یا جنایی شدن کار، نقطه ی ضعف رمانشون شد. چه اینکه در سراسر این داستان "پلیس" رکن مفلوکی تعریف میشه که برای نجات

- بیشتر
کاربر ۲۳۲۵۵۵۶
۱۴۰۰/۱۲/۰۷

طاقچه جان تو که کل داستان تو پنج شیش خط لو. دادی دیگه برای چی کتاب بخونیم این چه وضعشه؟؟؟!!! 😐😐😐😐😐😐

lily
۱۳۹۹/۰۳/۰۷

یک داستان جنایی/عاشقانه آبَکی.....

این دلتنگی از کجا می‌آمد؟ این وقت صبح، جان می‌داد برای بی‌تاب بودن، برای دل‌دل کردن که عشقت را بیدار کنی و بگویی خیلی می‌خواهمت عوضی! اسمش را گذاشته بود موج دلتنگی. موجی که نصفه‌شب‌ها یا دم‌دمه‌های صبح سراغش می‌آمد و می‌بایست به یکی چیزی بگوید، هر چه باشد.
malihe
بعضی خُرده‌ریزها را آدم می‌فرستد آن تهِ تهِ انباری چیزهایی که نمی‌شود دور انداخت به کار زندگی روزمره هم نمی‌آید... ... تا چه پیش آید و شنبه‌ای به نوروز بیفتد که این خُرده‌ریزها لازم بشود؛ اغلب هم از سر ناچاری و اجبار. در این چهارشنبهٔ کسل‌کنندهٔ بی‌جان و روح که انگار از صبح هیچی سرجای خودش نبود و هیچ‌طور نمی‌شد قبول کرد که امروز هم مثل چهارشنبه‌های قبل از گم شدن نوید و رفتن ضمیر و الم‌شنگهٔ دیروز است، دکتر انگار هل داده شده بود آن ته، لابه‌لای خُرده‌ریزها. صبح، خانوادهٔ تیبو را موقتاً کنار گذاشته و زن دکتر شریعتی را به تصادف و بخت، چشم‌بسته از کتابخانهٔ پاتوق بیرون کشیده بود تا تنوعی باشد؛ نشسته پشت میزِ کنارِ پنجره، رو به خانهٔ آذر.
اهورا م
مرگ و تولد هیچ‌وقت خسته‌کننده نمی‌شوند هر دو فقط یک‌بار اتفاق می‌افتند، اما... ... مرگ قابل‌تحمل‌تر است: اگر کسی بخواهد، می‌تواند محل، نحوه و زمانش را انتخاب کند، درست خلاف تولد که به‌اجبار می‌رود توی پاچهٔ آدم و راه گریزی هم نیست.
اهورا م
آذر دوتا قهوه ریخت و رفت نشست سر میز، کنار پنجره. دکتر رفت نشست روبه‌روی آذر که جرعه‌ای قهوه خورد و به قلیان پُک زد. از سمت نگاه آذر، خانهٔ خودش پیدا بود و کارگاه نوید و بخشی از خانهٔ دکتر. نوشین سر کوشا را با بوته‌ها گرم کرده بود و علفی را که چیده بود نشانش می‌داد و حتماً داشت توضیحات علمی بهش می‌داد. از دید دکتر و از ورای شانهٔ آذر، خانهٔ اردوان و فریماه دیده می‌شد و دامداری و زمین‌های کشاورزی و گوشه‌ای از مهمان‌خانه با سربازی که جلو آن ایستاده بود. نگاهش را برد به آن ته‌ها، جایی که آدم‌ها نگاه می‌کنند تا چیزی برای دیدن پیدا نکنند.
اهورا م
خیانت مثل سوختگیِ پشتِ دست است؛ خوب می‌شود، پوست تازه هم درمی‌آید، رنگ و شمایلش اما هیچ‌وقت مثل قبل نمی‌شود همیشه هم جلو چشم است... ... هر وقت نگاهت بهش بیفتد، آرام دست را پشت‌ورو می‌کنی، یا می‌بری زیر میز. اگر هم ازت بپرسند، مجبوری لبخند بزنی و بگویی چسبیده به لبهٔ داغ فر یا آب‌جوش روی آن ریخته.
Sajede Aghababaei

حجم

۲۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۱۳ صفحه

حجم

۲۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۱۳ صفحه

قیمت:
۴۷,۵۰۰
۲۳,۷۵۰
۵۰%
تومان