دانلود کتاب فرنگیس (خاطرات فرنگیس حیدرپور) اثر مهناز فتاحی

تا ۷۰٪ تخفیف رؤیایی در کمپین تابستانی طاقچه! 🧙🏼🌌

تصویر جلد کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور

کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور

نویسنده:مهناز فتاحی
امتیاز
۴.۷از ۲۵۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور

کتاب فرنگیس زندگی‌نامه و خاطرات ‌فرنگیس حیدرپور‌ است که توسط مهناز فتاحی گردآوری و نوشته شده و انتشارات سوره مهر آن را به چاپ رسانده است. نویسنده سعی کرده است گوشه‌ای از رشادت‌ها و پایمردی‌های یکی از زنان ایرانی را در طول هشت سال جنگ ایران و عراق نشان دهد و شخصیتی را که کم از قهرمانان تاریخ جهان ندارد، به مردم ایران معرفی کند. این کتاب از دوران کودکی فرنگیس شروع می‌شود و فصل‌به‌فصل پیش می‌رود. نسخه‌ی الکترونیکی این اثر را می‌توانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.

درباره‌ی کتاب فرنگیس؛ خاطرات فرنگیس حیدرپور

کتاب فرنگیس سرگذشت یکی از زنان شجاع ایران است. خاطرات بانویی که در بحبوحه‌ی جنگ ایران و عراق کاری دلیرانه و ماندگار انجام داد. کتاب از دوران کودکی فرنگیس حیدرپور آغاز می‌شود و قدم‌به‌قدم مخاطب را با این بانوی شجاع آشنا می‌کند. با مطالعه‌ی کتاب، روستای محل زندگی فرنگیس را بیشتر خواهید شناخت و خاطراتی از دوستان و خانواده‌ی خانم حیدرپور نیز می‌خوانید. نویسنده‌ی کتاب، مهناز فتاحی، سه سال به این روستا رفت‌وآمد کرده و مصاحبه‌های متعدد بسیاری انجام داده که حاصل آن همین کتاب فرنگیس شده است. اول بار کتاب در سال ۱۳۹۴ چاپ شد و در طی این سال‌ها چندین نوبت تجدید چاپ شد. پس از چاپ این کتاب بود که رسانه‌ها به شخصیت فرنگیس حیدرپور پی بردند و برنامه‌های متعددی درباره‌ی او ساختند.

خلاصه کتاب فرنگیس

کتاب را که باز می‌کنید و چند صفحه‌ای پیش می‌روید با دختری شاد و سرزنده آشنا می‌شوید. دختربچه‌ای که از همان کودکی با بقیه فرق داشت. جسور و شجاع بود و همواره برای این‌که مثل خانم‌ها یک‌گوشه نمی‌نشست، بازخواست می‌شد.

فرنگیس در روستای گور سفید از توابع گیلان‌غرب به دنیا آمد و در آن‌جا زندگی کرد. روستایی که برای او وطن بود و معنای زندگی. در ده‌سالگی نزدیک بود برای همیشه به خاکی غریبه فرستاده شود و از روستایش دور بماند، اما روزگار برای او برنامه‌های دیگری داشت. قرار بود بانویی شود که تندیسش در کرمانشاه، نشانی از قدرت زن ایرانی باشد.

سال ۱۳۵۹، وقتی فرنگیس تنها هجده سال داشت، جنگ شروع شد. زن و بچه، پیر و جوان، خود را در میانه‌ی نبردی نابرابر دیدند. روستای گور سفید یکی از مکان‌هایی بود که از حمله‌ی دشمن در امان نماند و مردمش مجبور شدند خانه و کاشانه‌شان را رها کنند، به دره و کوه‌های اطراف پناه ببرند و چادر بزنند.

فرنگیس در آن زمان ازدواج کرده بود و برای خودش خانه و زندگی داشت، اما چند روزی برای تشییع‌ جنازه‌ی چند تن از بستگانش که در حمله‌ی عراقی‌ها کشته شده بودند به خانه‌ی پدری آمده بود. در همین حین، دشمن به روستایشان حمله کرد و اهالی مجبور به فرار شدند. اما بدون هیزم و غذا نمی‌توانستند دوام بیاورند، پس فرنگیس به اتفاق پدر و برادرش راهی روستا شدند. می‌دانستند کارشان ریسک بالایی دارد، ولی چاره‌ای نداشتند. دقیقاً زمانی که فرنگیس مشغول برداشتن وسایل موردنیاز از آشپزخانه بود، دو عراقی را دید که به سمتش می‌آیند. او دختری نبود که تسلیم شود. اصلاً در ذهنش راهی جز مقابله وجود نداشت. تنها وسیله‌ای که برای دفاع از خود داشت هم تبری بود که برای شکستن هیزم آورده بودند. تصور کنید بانویی هجده‌ساله، با تبر توانست یک عراقی را بکشد و دیگری را اسیر کند.

جنگ چهره‌ی زنانه ندارد، ولی بعضی زن‌ها ثابت کرده‌اند وقتی وارد میدان شوند، چهره‌ی جنگ را هم تغییر می‌دهند و معانی را جابه‌جا می‌کنند. آن‌ها فصلی تازه از شجاعت را با دست‌خط خودشان می‌نویسند و در تاریخ ثبت می‌کنند.

درباره‌ی مهناز فتاحی؛ نویسنده کتاب

مهناز فتاحی، نویسنده‌ی کتاب، اهل کرمانشاه است، ولی در همدان و در سال ۱۳۴۷ متولد شد. پدرش نظامی بود و به‌واسطه‌ی شغل پدر، مجبور بودند گاهی جابه‌جا شوند. خودش درباره‌ی پدرش می‌گوید: ‌با این‌که نظامی بود، ولی بسیار اهل مطالعه و کتاب‌خوان بود.‌ فتاحی دلیل علاقه‌اش به کتاب و کتاب‌خوانی را پدرش می‌داند و در خاطراتش همواره او را به یاد می‌آورد که کتاب در دستش بود.

کودکیِ مهناز فتاحی با کتاب و کتاب‌خوانی گذشت، تا زمانی که جنگ شروع شد. همه‌چیز با این اتفاق تغییر کرد. پدرش وقتی مهناز سیزده یا چهارده‌ساله بود زخمی شد و سرانجام در سال ۱۳۶۴ از میان‌شان پر کشید و رفت. وی از نوجوانی علاقه به نوشتن داشت. اولین نوشته‌هایش در مجلات به چاپ رسید. در زمان جنگ در بهیاری فعالیت می‌کرد و خاطرات آن روزگار را نوشت.

کتاب‌های مختلفی از او که فارغ‌التحصیل رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی است، به چاپ رسیده است.

رمان فرنگیس که به معرفی آن پرداختیم، حاصل سه سال تلاش و صحبت با افراد مختلفی است؛ از خانواده‌ی فرنگیس تا اهالی روستا و آشنایان او. فتاحی برای نوشتن این کتاب سه سال به روستای گور سفید رفت‌وآمد کرد، جایی که با کرمانشاه حداقل سه ساعت و نیم فاصله داشت. روزهایی می‌شد که این مسافت را طی می‌کرد، به روستا می‌رسید؛ ولی شرایط مصاحبه مهیا نبود، دوباره برمی‌گشت، اما بالاخره موفق شد این خاطرات را به سرانجام برساند.

از ‌دیگر کتاب‌های مهناز فتاحی که در طاقچه هم موجود است، می‌توان به کتاب‌های زیر اشاره کرد:

  • ‌اردیبهشتی دیگر‌ خاطرات فرار عبدالمجید خزایی از زندان سلیمانیه‌ی عراق است.
  • ‌باغ مادربزرگ‌ خاطرات خان‌زاد مرادی محمدی، مادربزرگ نویسنده، است که باغش در جنگ، پناهگاه افراد زیادی بود؛ آن‌هایی که خانه و کاشانه‌شان با بمباران نابود شد و دنبال جایی برای زندگی بودند.
  • ‌پناهگاه بی‌پناه‌ خاطرات بازماندگان بمباران پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه.

درباره‌ی فرنگیس حیدرپور

فرنگیس در سال ۱۳۴۱ در روستای گور سفید از توابع گیلان‌غرب در کرمانشاه به دنیا آمد و در همان روستا بزرگ شد، ازدواج کرد و در هجده‌سالگی، با جنگ و اتفاقات پیرامون آن مواجه شد. در همان سن اتفاقی را رقم زد که در تاریخ ماندگار شد و نامش را برای همیشه جاودان کرد.

در شهریور ۱۳۷۷ یادبود و مجسمه‌ای از وی در محل ورودی پارک شیرین کرمانشاه نصب شد. تندیس دیگری هم در میدان مقاومت شهری گیلان‌غرب از او نصب شد. داستان زندگی فرنگیس منبع الهام کارگردانان و نویسندگانی شد. برای نمونه در سال ۱۳۹۷ حیدر رضایی، نویسنده و کارگردان، نمایش خیابانی ‌تبر‌ را، با الهام از ماجرای او، اجرا کرد.

چرا باید داستان فرنگیس را بخوانیم؟

این کتابْ قهرمانی را از دل جنگ بیرون می‌کشد و به ما نشان می‌دهد. زنی شجاع و جسور که قصه‌اش باید نسل به نسل نقل شود تا همه بدانند که این خاک داستان‌های عجیبی در دل خود دارد. با مطالعه‌ی کتاب‌هایی ازاین‌دست، با قهرمانانی آشنا می‌شویم که نه شنل دارند، نه قدرت ماورایی و نه امکانات خاص؛ آن‌‌ها معمولی‌ترین قهرمانان تاریخ هستند.

دانلود کتاب فرنگیس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

داستان فرنگیس مناسب همه‌ی ما ایرانی‌هاست. قصه‌های جنگی که هنوز هم تبعات و خاطراتی در گوشه‌وکنار کشور دارد، برای خیلی‌ها خواندنی است. شاید نسل‌های جدید با خواندن این کتاب‌های دفاع مقدس بیشتر و بهتر ایران و مردمانش را بشناسند و درک کنند که در گذشته، این سرزمین چه رویدادهایی را از سر گذرانده است.

درباره‌ی نسخه‌ی صوتی این کتاب

کتاب صوتی فرنگیس توسط انتشارات سماوا برای علاقه‌مندان به شنیدن کتاب و دوست‌داران نسخه‌های صوتی تولید و منتشر شده و در طاقچه هم موجود است. می‌توانید این کتاب را با صدای افسانه محمدی بشنوید و غرق در داستان جذاب زندگی فرنگیس شوید.

تکه هایی از کتاب فرنگیس 

شب آرام آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مرد‌ها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست تنها چه کنیم؟

در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه!

از مقدمه نویسنده: همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. می‌گفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلان‌غرب زندگی می‌کند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. می‌دانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود اما همیشه به نوشتنش فکر می‌کردم..

نظرات کاربران

melodious_78
۱۳۹۸/۱۱/۰۸

وقتی درباره نقش خانم ها تو جنگ حرف میزنن،بیشتر یاد وجود خانم ها به عنوان پرستار در جبهه ها یا بیمارستان ها می افتیم، یا لباس ها و بافتنی هایی که برای رزمندگان تهیه میکردن، یا اینکه طلاهاشونو میفروختن تا به

- بیشتر
میـمْ.سَتّـ'ارے
۱۳۹۸/۰۹/۲۲

مگر داستانی تلخ تر از جنگ هم هست؟ بی خبری از عزیزان، انتظار، داغ دل، بمباران. جنگ خانه خراب کنه. فرقی نداره کجا باشه. زندگی رو ویران میکنه. این کتاب روزهای آغازین و پایانی جنگ از زبان شیرمرد کرمانشاهی رو نشون میده. بله شیر مرد، فرنگیس مرد

- بیشتر
Hadi Kh
۱۳۹۸/۱۰/۱۲

خطاب به این بانوی قهرمان: بانو شاید در هیاهوی زندگی و گذشت زمان کسی سراغی از تو نگیره اما خوش به حالت که با خدا معامله کرده ای، بعضی قسمت های کتاب رو با چشم اشک الود میخوندم به نظرم

- بیشتر
aban65
۱۳۹۷/۱۲/۱۶

با تمام لحظه های جنگ با فرنگیس لرزیدم. وقتی جنگ تموم شد نفس راحتی کشیدم و گفتم خدا رو شکر تموم شد. ولی اوضاع زندگی فرنگیس و اطرافیانش بعد از جنگ هم نمکی بود ب زخم های قبلی. جوانان بیکار...ماهی

- بیشتر
گلبهارخانوم
۱۳۹۷/۰۲/۱۱

کاش همه خانم های سرزمینم همچین شهامت وشجاعتی داشتن...عالی بود

اندیشه
۱۳۹۶/۱۲/۱۱

عالی بود.عجب زن نترسی.تعریف کردن بعضی صحنه ها هم وحشتناکه چه برسه به دیدن وتجربه آن.شیر زن.

جواد
۱۳۹۸/۱۲/۲۷

کتاب جالب با متنی روان که خواننده رو با خودش میکشونه تا آخر کتاب.آدم میخواد کتاب رو رها کنه و کمی استراحت کنه وسوسه میشه دوباره سریع ادامش رو بخونه . و من الله توفیق

sash_mousavi
۱۳۹۷/۱۱/۱۰

وای کرمانشاه وای هموطن کرد وای فرنگیس چقدرررررررر درد دریچه تازه ای از کرمانشاه و نقاط مرزی غرب به رویم باز شد احسنت به غیور زنان و غیور مردان کرد

mohammad92
۱۳۹۷/۰۷/۱۱

عالی بود. کتاب خاطرات سفیر و دختر شینا را هم بخوانید.

maryhzd
۱۳۹۷/۰۸/۲۸

کتاب قشنگی بود و از نظر بیان سختی های فراوان و دامنه دار روستاها و شهرهای مرزنشین ایرانی بسیار بدیع و تازه بود.... کرمانشاه عزیز با زخم های جنگ و مین و بیکاری فزاینده جوانهایش... با این حال فکر می کنم

- بیشتر

بریده‌هایی از کتاب

آن‌قدر زخم داریم و آن‌قدر غم داریم که دلمان هم مثل لباس‌هامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچه‌های ما روی مین می‌رود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی می‌شنویم، قلبمان می‌لرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید داده‌اند یا زخمی ‌شده‌اند. تمام این مردم مثل من زجر کشیده‌اند. با تک‌تکشان که حرف بزنی، می‌بینی که چقدر خاطره دارند.
i_ihash
وقتی بمباران تمام می‌شد و برمی‌گشتیم، می‌دیدیم کوکب همان‌طور روی سنگ نشسته و به ما می‌خندد. می‌پرسیدیم: «‌چرا نیامدی توی چشمه؟» ‌می‌خندید و می‌گفت: «این خلبان که سوار هواپیماست، هم‌قطار پسرم است و رفیق علی‌شاه! هر وقت برای بمباران می‌آید، می‌گوید همان‌جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمی‌خواهیم بزنیم. من می‌خواهم آن‌هایی را که به چشمه می‌روند، بمباران کنم و بکشم!» بچه‌ها که حرف او را می‌شنیدند، باور می‌کردند و می‌پرسیدند: «راست می‌گوید؟!» آن‌قدر جدی حرف می‌زد که بچه‌ها حرفش را باور می‌کردند. من می‌گفتم: «نه، شوخی می‌کند.» طوری بمباران را مسخره می‌کرد که آدم دلش قرص می‌شد. او می‌خواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد.
احسان
«مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان‌غرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم
میـمْ.سَتّـ'ارے
همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم.
Aso
اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم. معلم را دیدم که با عجله به سمت جاده می‌دوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد، دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه می‌کرد. فریاد زدم: «معلم خدانشناس... نمی‌بینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمی‌بینی زندگی‌مان سیاه شده؟ نمی‌بینی هر روز پای یکی از بچه‌هامان روی مین می‌رود و تکه‌تکه می‌شود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچه‌های ما را سیاه نکن.» پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشک‌های پدرم روی سرم می‌ریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم.
S
نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل‌کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست‌تنها چه کنیم؟» در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان‌غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه‌زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچه‌ها وحشت‌زده به آتش گلوله‌ها نگاه می‌کردند و می‌لرزیدند.
S
در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان و حفظ کنید. از بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با مردم گیلان غرب
ادریس
قرار بوده زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند.
میـمْ.سَتّـ'ارے
می‌گفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی‌آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می‌شوی.» نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمی‌شود. دلمان خون شده. وای که هیچ‌ وقت خوب نمی‌شویم.»
میـمْ.سَتّـ'ارے
وقتی حرف‌هایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. توی گوشش گفتم: «خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگ‌تر از من بودی.»
Abouzar Shah Amiri

حجم

۶٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

حجم

۶٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

قیمت:
۱۰۶,۰۰۰
۵۳,۰۰۰
۵۰%
تومان