بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور | طاقچه
تصویر جلد کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور

بریده‌هایی از کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور

نویسنده:مهناز فتاحی
امتیاز:
۴.۷از ۲۴۷ رأی
۴٫۷
(۲۴۷)
آن‌قدر زخم داریم و آن‌قدر غم داریم که دلمان هم مثل لباس‌هامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچه‌های ما روی مین می‌رود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی می‌شنویم، قلبمان می‌لرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید داده‌اند یا زخمی ‌شده‌اند. تمام این مردم مثل من زجر کشیده‌اند. با تک‌تکشان که حرف بزنی، می‌بینی که چقدر خاطره دارند.
i_ihash
وقتی بمباران تمام می‌شد و برمی‌گشتیم، می‌دیدیم کوکب همان‌طور روی سنگ نشسته و به ما می‌خندد. می‌پرسیدیم: «‌چرا نیامدی توی چشمه؟» ‌می‌خندید و می‌گفت: «این خلبان که سوار هواپیماست، هم‌قطار پسرم است و رفیق علی‌شاه! هر وقت برای بمباران می‌آید، می‌گوید همان‌جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمی‌خواهیم بزنیم. من می‌خواهم آن‌هایی را که به چشمه می‌روند، بمباران کنم و بکشم!» بچه‌ها که حرف او را می‌شنیدند، باور می‌کردند و می‌پرسیدند: «راست می‌گوید؟!» آن‌قدر جدی حرف می‌زد که بچه‌ها حرفش را باور می‌کردند. من می‌گفتم: «نه، شوخی می‌کند.» طوری بمباران را مسخره می‌کرد که آدم دلش قرص می‌شد. او می‌خواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد.
احسان
«مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان‌غرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم
میـمْ.سَتّـ'ارے
همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم.
Aso
اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم. معلم را دیدم که با عجله به سمت جاده می‌دوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد، دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه می‌کرد. فریاد زدم: «معلم خدانشناس... نمی‌بینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمی‌بینی زندگی‌مان سیاه شده؟ نمی‌بینی هر روز پای یکی از بچه‌هامان روی مین می‌رود و تکه‌تکه می‌شود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچه‌های ما را سیاه نکن.» پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشک‌های پدرم روی سرم می‌ریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم.
S
نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل‌کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست‌تنها چه کنیم؟» در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان‌غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه‌زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچه‌ها وحشت‌زده به آتش گلوله‌ها نگاه می‌کردند و می‌لرزیدند.
S
در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان و حفظ کنید. از بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با مردم گیلان غرب
ادریس
قرار بوده زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند.
میـمْ.سَتّـ'ارے
می‌گفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی‌آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می‌شوی.» نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمی‌شود. دلمان خون شده. وای که هیچ‌ وقت خوب نمی‌شویم.»
میـمْ.سَتّـ'ارے
وقتی حرف‌هایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. توی گوشش گفتم: «خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگ‌تر از من بودی.»
Abouzar Shah Amiri
در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج‌، شوهرشان را نمی‌دیدند. فقط وقتی عقد می‌شدند، می‌فهمیدند شوهرشان کیست.
i_ihash
جبار و ستار با لبخند دست‌هاشان را به سیما نشان می‌دادند و با لحن کودکانه‌ای می‌گفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی‌آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می‌شوی.» نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمی‌شود. دلمان خون شده. وای که هیچ‌ وقت خوب نمی‌شویم.»
aban65
عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بی‌عرضه باشیم) که دشمن این‌قدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما می‌رویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»
فاطمه
فکرش را بکن، هشت سال است داریم می‌جنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستاده‌ایم.»
Charkhtabyan
تیراندازها، همان‌هایی بودند که می‌گفتند کاری به شما نداریم!
11+69
چای را جرعه‌جرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم می‌کرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچه‌ای به دنیا می‌آورد، چقدر استراحت می‌کرد. چقدر مواد مقوی به او می‌دادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمده‌اش، مجبور بود توی کوه، روی سنگ‌های سخت بخوابد.
i_ihash
ننگ است برای ما که اینجا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلو‌شان را بگیریم.
kamand
«تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.»
Sobhan Naghizadeh
لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری می‌شود. هنوز پای یکی خوب نشده، دیگری روی مین می‌رود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای عراقی خشمگینم.
عضوی از قبیله لیلی ها
صبح روز بعد، داشتم خمیر می‌کردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمی‌دارم و می‌روم کوه، تا نزدیک شب. شب برمی‌گردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یاالله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم: «خوش آمدی. بیا تو.» علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچه‌اش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم: «ببخش، دارم خمیر می‌کنم. الآن می‌آیم.»
Ali Usefian
پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراک‌پزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگی‌مان.
Abd Ollah
عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچه‌ها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید:
مجتبی
کمی ‌ایستادم و دسته‌ای علوفه جلوی گوساله و گاوم ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگ‌زدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودیم. داشتند مرا نگاه می‌کردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونی‌های گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن.
aban65
لبخندی زد و پرسید: «آهای فرنگیس، دنبال چه می‌گردی؟» آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «گوساله‌ام.» وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت: «بیا، گوساله‌ات را پیدا کرده‌ایم. بیا ببر.»
aban65
وقتی کنار جاده از ماشین پیاده شدم، سر جایم خشکم زد. اصلاً روستایی نبود! گورسفید سر جایش نبود. همه‌اش با خاک یکسان شده بود. همان‌جا روی جادۀ گورسفید ایستادم. ساک از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. علیمردان هم در حالی که رحمان را بغل کرده بود، با دهان باز به روستا نگاه می‌کرد. او هم شوکه شده بود.
mohsen azimi
گفت: «کنار گوسفندها بوده و خودکاری پیدا کرده. خودکار را نگاه می‌کند که یک‌دفعه خودکار توی دستش می‌ترکد. پسرعمه‌اش هم بوده. حال هر دوشان خوب است، نگران نباش.»
mohsen azimi
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین می‌رفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان می‌کرد. مین بی‌صدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچه‌های مردم را آموزش می‌دادند، اما هر روز بچه‌ای قربانی می‌شد. یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوه‌زین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسردایی‌ام روی مین رفت. توی مراسم فاتحه‌اش، زن‌ها گریه می‌کردند و مردها حرص می‌خوردند. زن‌دایی‌ام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام می‌کند. حداقل تو یکی از آن‌ها را کشتی. این‌ها پسر من را کشتند. خدانشناس‌ها، توی همین روستا...»
mohsen azimi
بعدها خواهرم لیلا با گریه ماجرا را تعریف کرد: «اولین نفری که به جبار رسید، من بودم. انگشت‌هایش روی زمین افتاده بود. انگشت‌های جبار را یکی‌یکی جمع کردم. بعد انگشت‌ها را به پدرم نشان دادم. گفت باید بروی و انگشت‌ها را خاک کنی.» خواهرم لیلا رفته بود توی گورستان ده. گریه کرده بود و دانه دانه انگشت‌های برادرمان جبار را خاک کرده بود. وقتی لیلا این چیزها را تعریف می‌کرد، او را به سینه‌ام می‌چسباندم و سعی می‌کردم آرامش کنم. اشک‌های خودم هم از صورتم پایین می‌ریخت. گفتم: «لیلاجان، جنگ این سختی‌ها را هم دارد.»
z.gh
بچه‌هایی که روی مین رفته بودند، همه فامیل بودند؛ پسردایی و پسرعمو و پسرعمه. مادرشان می‌گفت رفته‌اند چیلی و انجیر بیاورند. قرار بوده زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند.
shariaty
تن دختر‌بچه‌ای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر می‌دوید. تکان‌تکان می‌خورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از محل سر بریده‌اش فواره می‌زد.
shariaty

حجم

۶٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

حجم

۶٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

قیمت:
۱۰۶,۰۰۰
تومان