دانلود و خرید کتاب به سختی پولاد به نرمی لبخند؛ روایتی داستانی از زندگی شهید اسدالله لاجوردی (قهرمانان انقلاب ۱۶) ساسان ناطق
تصویر جلد کتاب به سختی پولاد به نرمی لبخند؛ روایتی داستانی از زندگی شهید اسدالله لاجوردی (قهرمانان انقلاب ۱۶)

کتاب به سختی پولاد به نرمی لبخند؛ روایتی داستانی از زندگی شهید اسدالله لاجوردی (قهرمانان انقلاب ۱۶)

نویسنده:ساسان ناطق
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب به سختی پولاد به نرمی لبخند؛ روایتی داستانی از زندگی شهید اسدالله لاجوردی (قهرمانان انقلاب ۱۶)

مجموعه ۱۷ جلدی «قهرمانان انقلاب» که به همت انتشارات سوره مهر و با قلم نویسندگان توانای حوزه انقلاب اسلامی نوشته شده است، داستان زندگی شخصیت‌های مهم، انقلابی و موثر در پیروزی انقلاب اسلامی را روایت می‌کند. جلد شانزدهم از این مجموعه به گوشه‌هایی از زندگی شهید اسدالله لاجوردی پرداخته است.

احمد رضا
۱۳۹۹/۱۰/۰۵

شخصیت لاجوردی یک شخصیت خاص بود، منافقین که نتونستن ایشون رو ترور کنن دست به ترور شخصیت زدن... شهید لاجوردی در حق زندانی ها خیلی خوبی کرد، از سری اقدامات ایشون بردن زندانی ها به تفریح و گشت و گذار و همچنین

- بیشتر
کتاب باز
۱۳۹۹/۰۹/۲۵

ممنون که آقای لاجوردی بزرگ رو معرفی کردید

مانا
۱۴۰۰/۰۱/۲۹

نسخه چاپی این کتاب خواندم. خیلی خوب بود. نثر و قلم ساسان ناطق خیلی روان و شفاف هست

عبدالرضا
۱۴۰۱/۰۱/۰۳

تحفه ای جز شهادت درخور مرد بزرگی چون او نبود.

سوکراتس
۱۳۹۷/۰۶/۰۳

به نرمی (؟!) لبخند (؟!) آقای لاجوردی (؟!) !!!!!!!

از زندان بازرسی کردند. با چند نفر از زندانی‌ها و زندانبان‌ها هم صحبت کردند و رفتند. گزارش گروه تفحّص، خوب نبود. فشارها بر لاجوردی بیشتر شد. سیداحمد خمینی، از کارهای لاجوردی دفاع می‌کرد و واقعیت امر را به امام توضیح می‌داد؛ ولی بعضی از مسئولان، خواستار استعفای لاجوردی بودند. فرصتی پیش آمد و اسدالله به دیدن امام رفت و در آن جلسه، همه چیز را برای امام بازگو کرد. وقتی امام حرف‌های لاجوردی را شنیدند، رو به لاجوردی فرمودند: «برو کارهات رو بکن و به شورای عالی قضایی بگو که من گفته‌ام.» سید به دفتر کارش در زندان اوین برگشت؛ امّا به مسئولان و شورای عالی قضایی چیزی نگفت. با خود می‌گفت: اگر قرار است کسی صدمه بخورد، بگذار آن شخص من باشم؛ نه حضرت امام.
احمد رضا
لاجوردی در بعضی از زندانی‌ها تأثیر کرد؛ به گونه‌ای که رفتار و گفتارشان تغییر کرد. گاهی پانزده بیست نفر از زندانی‌ها را دور خود جمع می‌کرد و تا نیمه‌های شب با آن‌ها صحبت می‌کرد و همان جا هم با آن‌ها می‌خوابید. همکارانش از دل و جرأت او تعجّب می‌کردند. می‌گفتند پس از تمام شدن صحبت‌هایش برود یک جای دیگر بخوابد. می‌گفتند که ممکن است این‌ها دست به یکی کنند و نصف شب بیایند بالای سرت و خفه‌ات کنند.
احمد رضا
لاجوردی از زندان‌ها بازدید می‌کرد و سفارش‌های لازم برای بهتر شدن کارها را به مدیران زندان‌ها می‌داد. دستور داد فضای داخلی زندان‌ها را رنگ‌آمیزی و گل‌کاری بکنند. خیلی زود راهروها و سالن زندان‌ها تغییر شکل داد و مجلّهٔ طنز گل‌آقا، تصویری از زندان اوین کشید و زیرش نوشت: هتل اوین.
احمد رضا
یک هفته بعد از لغو لایحهٔ انجمن‌های ایالتی و ولایتی، لاجوردی و گروهی از دوستانش در منزل یکی از علمای قم گرد هم آمدند تا با امام دیدار کنند. آن روز امام به آن‌ها گفت: «این‌ها داشتند شماها رو آزمایش می‌کردند. می‌خواستند ببینند اگر اسلام رو از میان بردارند، چه کسانی مقابل آن‌ها می‌ایستند. همهٔ حرف‌هایشان دروغ است. این‌ها دارند خودشان رو برای یک حملهٔ تازه آماده می‌کنند. شماها هم بروید ارتباط‌تان رو مستحکم کنید و بر آمادگی خودتان بیفزایید.»
علیرضا
بالای سردر زندان، پلاکاردی زده بودند که به رئیس سازمان و همراهانش خوشامد می‌گفت. تا چشم اسدالله به پلاکارد افتاد، رو کرد به مدیر زندان و گفت: «این چه کاریه که انجام می‌دید؟» مدیر زندان که هول شده بود، گفت: «آقای لاجوردی، از هزینهٔ شخصی است.» ـ این که بدتر شد. چرا از حق زن و بچّه‌ات برای خوشامدگویی به دیگری استفاده می‌کنی؟ پس از بازدید، از در زندان خارج شدند. لاجوردی دید پلاکارد خوشامد پاره شده. با خنده به مدیر زندان گفت: «دیدی؟ نگفتم این کار رو نکن؟ حالا مردم می‌گن لاجوردی با این دبدبه و کبکبه جر خورده.»
meysamkey
. از مردی که داخل آسانسور بود، پرسید: «شما این‌جا چه کار می‌کنین؟» مرد گفت: «من مسئول آسانسورم، قربان.» ـ قربان!؟ یکی دو بار این حرف را تو دهانش چرخاند و گفت: «من اسدالله لاجوردی هستم؛ نه قربان.»
meysamkey
زن خندید و گفت: «مهموناتون کیا هستن؟» ـ غریبه نیستن. چند تا از بچّه‌های گروه فرقان‌اند. تا این حرف از دهان اسدالله خارج شد، حسین و مادرش مثل برق‌گرفته‌ها پدرشان را نگاه کردند. زن گفت: «شوخی می‌کنی؟» ـ نترسین. اینا پی به واقعیت برده‌ان و قراره آزادشون کنیم. باورتون نمی‌شه؛ ولی چند نفر از همین بچّه‌ها داوطلب شده‌ان برن جبهه. می‌خوام امتحانشون کنم. تفنگم رو گذاشته‌ام بالای تاقچه. می‌خوام ببینم اگر ولشون کردیم، یک وقت نرن مسئولین و مردم رو بکشن. اگر قراره کسی کشته بشه، بذار اوّل منو بزنن؛ ولی ان‌شاءالله اتّفاقی نمی‌افته. پاسدارها آن پایین حواس‌شون است.
meysamkey
منوچهری خم شد و انگشت روی نبضش گذاشت. ـ کی به تو گفت به خمینی فحش بدی؟ مگه نمی‌دونی اینا حاضرن بمیرن؛ ولی کسی چیزی به خمینی نگه؟ مأمور گفت: «مرده... مگه نه؟»
Chamran_lover
اسدالله، آخرین فردی بود که از اداره خارج می‌شد. وقتی خسته و کوفته پا به خانه می‌گذاشت، با لبخند به زنش می‌گفت: «سلام رئیس. از حالا من معاونم و شما رئیس من. هر دستور و امری دارید، بفرمایین.» زن می‌گفت: «امان از این زبان شما. نمی‌خواد کاری بکنید. شما خسته‌این. بشینید یه چای بدم، خستگی‌تون خارج بشه.»
Chamran_lover

حجم

۸۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۸۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۵۰%
تومان