دانلود و خرید کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری محبوبه معراجی‌پور
تصویر جلد کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری

کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری

انتشارات:فاتحان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۶۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری

زندگی عباسعلی باقری، آن چنان که پدرش، مرحوم حسن باقری، آرزو کرده، از کودکی با کار، تلاش و زحمت قرین می‌شود؛ چه در زمانی که جنگ آغاز شد و مغازه صدمتری‌اش را توی تعمیرگاه روشن یا گاراژ غفوری شماره یک، با تعدادی کارگر رها کرد و به جبهه رفت و شبانه‌روز کار کرد، چه امروز در سرتاسر این زندگینامه، همه جا سخن از کار و تلاش و امید به خداست.

در تمام اوقات شبانه‌روز، این کار است که بعد از توکل به خدا، در زندگی او حرف اول را می‌زند؛ چرا که او کار را راحت روح و روانش می‌داند. هر کس هم با او همراه می‌شود، میداند که باید از سپیده‌دم تا شامگاه، پا به پایش کار کند.

می‌گوید: آن قدر کار زیاد بود که من هرگز وقت نداشتم به شهادت فکر کنم! از خدا خواستم همین طور که با گروهم سالم می‌روم، سالم هم برگردم تا پس از دیدن همسر و فرزندانم، انرژی بگیرم و باز هم به جبهه بیایم و کار کنم.

در زمان نگارش این متن، مدتی است که بر اثر عمل زانوانش، به دستور پزشک بر روی تخت آرمیده و در انتظار پایان سه ماه استراحت مطلق تا باز هم بسازد و آباد کند.

روزهایی، با فرزندان و رفقایش سه شیفت کار می‌کردند و خستگی از همت والایشان شرمسار و خسته می‌شد؛ حتی پس از آن که یکی از شاگردان و فرزندانش، لباس رزم به تن کرده و در دیماه سال ۱۳۶۵ در نبرد کربلای۵ به شهادت می‌رسد.

اما اینک تکیه‌گاهش عصایی است که بر آن تکیه می‌زند و همسرش حاجیه خانم که لحظه به لحظه مونس تنهاییهایش میباشد. حاج‌عباسعلی باقری، با کلام شیرین و شیوایش ما را به زمان هشت سال دفاع مقدس می‌برد.

لبیک یا زهرا(س)
۱۳۹۸/۰۲/۲۰

کتاب متفاوتی از دفاع مقدس.پر شور و نشاط و بسیار آموزنده برای امروز ما.

منمشتعلعشقعلیمچکنم
۱۳۹۷/۰۷/۰۱

رهبر انقلاب در مورد این کتاب فرمودند: «کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که مفصل و با جزئیات [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً کتاب ایشان؛ هم مطلب در آن زیاد بود، هم آثار صفا و صداقت

- بیشتر
zahraami
۱۳۹۹/۰۳/۱۵

من نسخه چاپیش رو خوندم. کتاب رو خیلی دوست دارم.یه سره خوندمش. تلاش راوی کتاب بی نظیره. توی دوران کنکورم خوندم و هروقت یادش میفتادم از تلاش و مجاهدت هاشون انگیزه میگرفتم. ارزش خوندن داره👌🏼

مهدی میرجلیلی
۱۳۹۹/۰۱/۲۳

حقا از مطالعه تلاشها و فعالیت های این مرد شریف، شوق کار و تلاش در انسان زنده می شود. خداوند ما را هم به خیل شهدا ملحق کند، دوست دارم پسر شهیدشان را ببینم.

راصیه
۱۳۹۶/۱۲/۰۵

وااااااای این کتاب تو طاقچه؟!!! فوق العاده است

ali
۱۳۹۸/۱۲/۲۴

۱۴ سالم بود فکر کنم خوندم خیلی زیبا قشنگ ادم مشتی بود راوی داستان وشخصیت واقعی عباس اقا.

حسینی
۱۳۹۸/۰۵/۰۵

جالب بود.روایتی متفاوت از دفاع مقدس

ای که مرا خوانده ای ،راه نشانم بده
۱۳۹۸/۰۲/۱۶

کتاب دارای خاطرات جالب تلخ و شیرین داشت. به نظر من خیلی جای کار داره و خود نویسنده هم به نظرم خودش متوجه شده و رو جلد کتاب زده خاطره نگاری . خیلی خیلی می تونست بهتر از این ها

- بیشتر
Ss
۱۳۹۶/۰۹/۲۳

من خیلی دوستش داشتم عالی

مجتبی
۱۳۹۵/۱۲/۰۴

خیلی خوب و خوندنی

من سرم را به دیوار تکیه می‌دهم. پیرمردی کنارم می‌نشیند: ـ برای پسرت آمده‌ای؟ از ته گلو پاسخ می‌دهم: ـ بله، پدرجان‌! گفتند شهید شده. می‌گوید: ـ پسر اول من هم شهید شده. تسلیت می‌دهم و می‌پرسم: ـ توی همین جنازه‌هاست؟ پاسخ می‌دهد: ـ نه، سه‌ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمده‌ام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده! اشک‌های روانش را که روی گونه‌هایش می‌بینم، غم خودم را فراموش می‌کنم؛ با این حال، دلداری‌ام می‌دهد: ـ بی‌تابی نکن، داداش! همه این شهدا پسرهای ما هستند؛ پسر من و شما ندارد. عجب صبر و تحملی دارد این پیرمرد؟! از خودم یادم می‌رود و به او فکر می‌کنم.
مهدی میرجلیلی
حالا شده مادرشهید: چشمانش سرخ شده. خوشحالم از این که سر قبر یک تار مویش هم پیدا نشد و به آواز بلند گریه نکر
منمشتعلعشقعلیمچکنم
حسین به من نزدیک می‌شود: ـ می‌خواهم بروم خط! نگاهش می‌کنم. هنوز پشت لب‌هایش سبز نشده. توی چشم‌هایش دنیایی حرف دارد؛ حرف‌هایی که من ازش سر درنمی‌آورم: ـ تو همین حالا هم توی خطی؛ خط جنگی! می‌گوید: ـ نه بابا! من راستی راستی می‌خواهم بروم بجنگم. می‌گویم: ـ پسرم! میوۀ‌دلم! کاری که تو می‌کنی، اگر از جنگیدن بیش‌تر نباشد، کم‌تر نیست. آن‌قدر با شرم و حیا و مظلومانه نگاهم می‌کند که دیگر نمی‌دانم چه بگویم؟! سرآخر، می‌گویم: ـ باشد، الان کارت را تمام کن تا برگشتیم تهران، مادرت را راضی کنی. در ضمن مهرماه نزدیک است. با مدرسه‌ات چه می‌کنی؟
منمشتعلعشقعلیمچکنم
واقعاً که این بچه‌بسیجی‌ها چه دلی دارند؟! شیرند، به خدا!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
شناسنامه حسین را نشان می‌دهد: می‌بینم سنش را نوشته‌اند شانزده سال! می‌گویم: ـ دو ماه مانده تا پسرم پانزده‌سالش تمام شود، پس چرا این شناسنامه دست‌کاری شده؟! لب‌هایش را می‌گزد و چیزی نمی‌گوید؛ الا این‌که: ـ امشب را بگویید شیمیایی شده! صبح فردا که برای تحویل پیکر می‌آیید، راستش را به منزل‌تان بگویید!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
برای پسرت آمده‌ای؟ از ته گلو پاسخ می‌دهم: ـ بله، پدرجان‌! گفتند شهید شده. می‌گوید: ـ پسر اول من هم شهید شده. تسلیت می‌دهم و می‌پرسم: ـ توی همین جنازه‌هاست؟ پاسخ می‌دهد: ـ نه، سه‌ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمده‌ام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
پیرزنی که متوجه می‌شود ماشین‌ها اهدایی جبهه است، بزش را می‌آورد. حیوان روی دست‌های لرزانش جنب و جوش می‌کند. چین و چروک‌های زیاد چهره‌اش نشان می‌دهد سنش بالای هشتاد سال است. با صدایی لرزان بز را مقابل ما می‌گیرد و بریده، بریده می‌گوید: ـ یک... پسر داشتم... رفت جبهه و ... شهید شد... از مال دنیا فقط ... همین یک بز ... را دارم. می‌خواهم پیش پای‌تان... قربانی کنم!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
با خودم می‌گویم: ـ خدایا! زنم، چهار تا بچه! تکلیف رضا، تازه سیزده سالش شده. حسین ده ساله را بگو! هیچ کدام‌شان مرد خانه نشده‌اند. منیر که تازه به سن تکلیف رسیده. ‌نرگس را چه کنم؟ تازه چهل روزش شده. این چهار تا بچه را بگذارم پیش مادرشان و بروم؟! کجا؟!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
من اهل رفتن به جبهه نیستم. بروم بین یک عده جوان چه بگویم؟! خدا را شکر همه چیز دارم. نه، نمی‌روم. بی‌خیال. دیگران بروند. زن عالی و مؤمن، بچه‌های خوب؛ دیگر از خدا چه می‌خواهم؟! خودم هم کم نگذاشته‌ام؛ حتی نمی‌گذارم یک پیچ از ماشین‌های مردم توی گاراژ بماند و با اموالم قاطی شود. هر سال خمس مالم را هم می‌دهم. خدایی کلاهت را قاضی کن! چه کسی از عهده این همه کار برمی‌آید؟
منمشتعلعشقعلیمچکنم
تا لحظه عقد، نامزدم را ندیده بودم! خدا خدا می‌کردم که دختر زیبایی باشد! آقای باقی که عقدمان کرد، تازه توانستم چهره‌اش را ببینم. با صدای بلند گفتم: ـ خدایا شکرت! همسرم علت رفتارم را که پرسید، گفتم: ـ همه‌اش رویت را کیپ گرفته بودی. هر بار خواستم صورتت را خوب ببینم، نشد. با خودم می گفتم الان است که کمی رویش باز شود و چهره‌اش را ببینم، اما هیچ وقت رویت باز نشد و نتوانستم چهره‌ات را ببینم! حالا که دیده‌ام، خدا را شکر می‌کنم که سرم کلاه نرفته و تو همانی که از خدا خواسته بودم.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
نورالدین پسر ایران
معصومه سپهری
عطر شب‌بوها
حمید حسام
زمین ناله می کند: خاطرات محمود شیرافکن
حسن شیردل
دلیل
حمید حسام
پابرهنه در وادی مقدس : زندگینامه و خاطرات شهید سیدحمید میرافضلی
گروه نویسندگان
‌‫طیب‮‬‌‫: زندگی‌نامه و خاطرات حر نهضت امام خمینی (رحمه‌الله) شهید طیب حاج‌رضایی
گروه نویسندگان
شیر کوهستان
گروه نویسندگان
فرمانده من؛ دفتر اول
رحیم مخدومی
قله‌ی فریاد
محمدعلی آقامیرزایی
حماسه یاسین
سید محمد انجوی نژاد
گمشده من‏‫: سرگذشت قرارگاه سری نصرت و نقش شهید علی هاشمی به روایت دکتر محسن رضایی‏‫
محمدمهدی بهداروند
هوری: زندگینامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی
گروه نویسندگان
نردبانی برای چیدن نارنج
کرامت یزدانی
ضربت متقابل: کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
حسین بهزاد
جشن حنابندان
محمدحسین قدمی
سوسنگرد به جای منچستر؛ شرحی بر زندگی و شهادت اکبر چهرقانی
گروه نویسندگان
پروانه در چراغانی؛ بر اساس زندگی شهید حسین خرازی (قصه‌ی فرماندهان ۵)
مرجان فولادوند
لشکر خوبان: خاطرات مهدی‌قلی رضایی
معصومه سپهری

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۵,۰۰۰
۲,۵۰۰
۵۰%
تومان