بریدههایی از کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباسعلی باقری
۴٫۳
(۶۴)
من سرم را به دیوار تکیه میدهم. پیرمردی کنارم مینشیند:
ـ برای پسرت آمدهای؟
از ته گلو پاسخ میدهم:
ـ بله، پدرجان! گفتند شهید شده.
میگوید:
ـ پسر اول من هم شهید شده.
تسلیت میدهم و میپرسم:
ـ توی همین جنازههاست؟
پاسخ میدهد:
ـ نه، سهماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمدهام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده!
اشکهای روانش را که روی گونههایش میبینم، غم خودم را فراموش میکنم؛ با این حال، دلداریام میدهد:
ـ بیتابی نکن، داداش! همه این شهدا پسرهای ما هستند؛ پسر من و شما ندارد.
عجب صبر و تحملی دارد این پیرمرد؟! از خودم یادم میرود و به او فکر میکنم.
مهدی میرجلیلی
حالا شده مادرشهید: چشمانش سرخ شده. خوشحالم از این که سر قبر یک تار مویش هم پیدا نشد و به آواز بلند گریه نکر
منمشتعلعشقعلیمچکنم
حسین به من نزدیک میشود:
ـ میخواهم بروم خط!
نگاهش میکنم. هنوز پشت لبهایش سبز نشده. توی چشمهایش دنیایی حرف دارد؛ حرفهایی که من ازش سر درنمیآورم:
ـ تو همین حالا هم توی خطی؛ خط جنگی!
میگوید:
ـ نه بابا! من راستی راستی میخواهم بروم بجنگم.
میگویم:
ـ پسرم! میوۀدلم! کاری که تو میکنی، اگر از جنگیدن بیشتر نباشد، کمتر نیست.
آنقدر با شرم و حیا و مظلومانه نگاهم میکند که دیگر نمیدانم چه بگویم؟! سرآخر، میگویم:
ـ باشد، الان کارت را تمام کن تا برگشتیم تهران، مادرت را راضی کنی. در ضمن مهرماه نزدیک است. با مدرسهات چه میکنی؟
منمشتعلعشقعلیمچکنم
واقعاً که این بچهبسیجیها چه دلی دارند؟! شیرند، به خدا!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
شناسنامه حسین را نشان میدهد: میبینم سنش را نوشتهاند شانزده سال! میگویم:
ـ دو ماه مانده تا پسرم پانزدهسالش تمام شود، پس چرا این شناسنامه دستکاری شده؟!
لبهایش را میگزد و چیزی نمیگوید؛ الا اینکه:
ـ امشب را بگویید شیمیایی شده! صبح فردا که برای تحویل پیکر میآیید، راستش را به منزلتان بگویید!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
برای پسرت آمدهای؟
از ته گلو پاسخ میدهم:
ـ بله، پدرجان! گفتند شهید شده.
میگوید:
ـ پسر اول من هم شهید شده.
تسلیت میدهم و میپرسم:
ـ توی همین جنازههاست؟
پاسخ میدهد:
ـ نه، سهماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمدهام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
پیرزنی که متوجه میشود ماشینها اهدایی جبهه است، بزش را میآورد. حیوان روی دستهای لرزانش جنب و جوش میکند. چین و چروکهای زیاد چهرهاش نشان میدهد سنش بالای هشتاد سال است. با صدایی لرزان بز را مقابل ما میگیرد و بریده، بریده میگوید:
ـ یک... پسر داشتم... رفت جبهه و ... شهید شد... از مال دنیا فقط ... همین یک بز ... را دارم. میخواهم پیش پایتان... قربانی کنم!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
با خودم میگویم:
ـ خدایا! زنم، چهار تا بچه! تکلیف رضا، تازه سیزده سالش شده. حسین ده ساله را بگو! هیچ کدامشان مرد خانه نشدهاند. منیر که تازه به سن تکلیف رسیده. نرگس را چه کنم؟ تازه چهل روزش شده. این چهار تا بچه را بگذارم پیش مادرشان و بروم؟! کجا؟!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
من اهل رفتن به جبهه نیستم. بروم بین یک عده جوان چه بگویم؟! خدا را شکر همه چیز دارم. نه، نمیروم. بیخیال. دیگران بروند. زن عالی و مؤمن، بچههای خوب؛ دیگر از خدا چه میخواهم؟! خودم هم کم نگذاشتهام؛ حتی نمیگذارم یک پیچ از ماشینهای مردم توی گاراژ بماند و با اموالم قاطی شود. هر سال خمس مالم را هم میدهم. خدایی کلاهت را قاضی کن! چه کسی از عهده این همه کار برمیآید؟
منمشتعلعشقعلیمچکنم
تا لحظه عقد، نامزدم را ندیده بودم! خدا خدا میکردم که دختر زیبایی باشد! آقای باقی که عقدمان کرد، تازه توانستم چهرهاش را ببینم. با صدای بلند گفتم:
ـ خدایا شکرت!
همسرم علت رفتارم را که پرسید، گفتم:
ـ همهاش رویت را کیپ گرفته بودی. هر بار خواستم صورتت را خوب ببینم، نشد. با خودم می گفتم الان است که کمی رویش باز شود و چهرهاش را ببینم، اما هیچ وقت رویت باز نشد و نتوانستم چهرهات را ببینم! حالا که دیدهام، خدا را شکر میکنم که سرم کلاه نرفته و تو همانی که از خدا خواسته بودم.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
فنیکار هستیم. میخواهم نیرو به جبهه ببرم، باید چه کسی را ببینم تا جویا شوم کجا نیرو نیاز دارد؟
مسؤولی اینجا هست که پاسخ میدهد:
ـ شما گروهتان را ببندید، متعاقباً اعلام میکنیم.
شعار و کارم این شده که به تمام اتحادیهها، دوستان، آشنایان و مغازهدارها سر بزنم و بگویم:
ـ کیست حسین زمان را یاری کند؟ اگر ماشینی در جبههها خراب شود، فقط یک فنیکار میتواند چرخش را بچرخاند. به صافکار، شیشهبر، آهنگر، مکانیک و باطریساز نیاز مبرم داریم. بشتابید که جبهه پذیرای شماست! دارم میروم، شما هم میآیید؟
3741
وقتی از او میپرسی، آیا به فکر شهادت هم بودی؟ پاسخی غریب میشنوی:
ـ آن قدر کار زیاد بود که من هرگز وقت نداشتم به شهادت فکر کنم! از خدا خواستم همین طور که با گروهم سالم میروم، سالم هم برگردم تا پس از دیدن همسر و فرزندانم، انرژی بگیرم و باز هم به جبهه بیایم و کار کنم.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
توی عقدنامه باید بنویسی اختیار طلاق پای دخترم است!
من هم گفتم:
ـ دختری که از حالا به فکر طلاق گرفتن است، برایم زن خانه نمیشود!
از مراسم خواستگاری بلند شدم و گفتم:
ـ نه، من نیستم. این وصلۀ تن ما نیست!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
شب، سایه سنگین تاریکی توی زمین و زمان پخش میشود. باز هم حاجحسن از کتاب میگوید و شیرینی مطالعه
منمشتعلعشقعلیمچکنم
استراحت من زمانی است که ماشین ترکشخوردهای توی این پادگان روی زمین نمانده باشد!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
میگویند:
ـ ترکش آمد!
میخواهم سرم را بدزدم تا ترکش نخورد! وقتی میبینم همه با خیال راحت نشستهاند، حرکتی نمیکنم و منتظر ترکش نمیمانم. حالا دستگیرم میشود که به نان خشک میگویند: ترکش! علت این نامگذاری را که میپرسم، پاسخ میدهند:
ـ آن قدر سفت و خشک است که اگر به طرف هر کس پرت شود، او را زخمی میکند!
چند کاسه آب هم میگذارند وسط. برادران رزمنده نانهای خشک را توی آب میزنند و میخورند. من هم امتحان میکنم. راستش، خیلی خوشمزه است!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
ـ این توپ ۱۲۶ هم همان مشکل را دارد، میتوانی درست کنی؟
من که تازه گرم شدهام، میگویم:
ـ اگر خدا بخواهد، بله.
کشویی آن را هم درست میکنم. هنگامی که میآید تا از آن هم بازدید کند، میخندد و میگوید:
ـ به عمرتان فکر میکردید توپی را راه بیاندازید؟!
من هم خندهام میگیرد و خستگی امروز فراموشم میشود:
ـ خیر، ابداً!
میرود و من هم پشت سرش راه میافتم. با پرحرفی، از جبهه میگوید و توپ و تانک و خط آتش و توپخانه. یکریز و تند حرف میزند؛ انگاری کنترات حرف قرارداد بسته باشد! نمیدانم بو برده دوره سربازی رفتهام یا نه؟ مطمئنم که نمیداند. داریم از روی سنگها و خاکها میگذریم. یک دفعه میگوید:
ـ میخواهی خط آتش را ببینی؟
قبول میکنم. راستش، بدم نمیآید. به هیجان دیدنش از نزدیک، میارزد.
میخواهد من را به توپخانه ببرد.
3741
سالها میگذرد ولی هنوز هم به مردم شهر و کشورم فکر میکنم؛ به مردمی که هر چه داشتند، نثارمان کردند. ما همگی به روز رهایی فکر میکنیم؛ روزی که از قید استکبار جهانی آزاد شویم... .
hossein yousefzade
پدربزرگم دختری برایم دید که رفتیم و نشد؛ چون پدر دختر به من گفت:
ـ توی عقدنامه باید بنویسی اختیار طلاق پای دخترم است!
من هم گفتم:
ـ دختری که از حالا به فکر طلاق گرفتن است، برایم زن خانه نمیشود!
از مراسم خواستگاری بلند شدم و گفتم:
ـ نه، من نیستم. این وصلۀ تن ما نیست!
حیدر
ـ به نظرم چوپان کاردان و حاذقی میآید. دور پای بعضی از گوسفندها را بسته است که گم نشوند.
شهبازی با ناراحتی و کنجکاوی نگاه میکند:
ـ نشان بده! کدام گوسفندها؟
یکی از زبانبستهها را به شهبازی نشان میدهم:
ـ این که چیزی نیست. چندتا از برهها هم نشان دارند تا گم نشوند. چوپان بانظمی است! خوشم آمد.
شهبازی برافروخته میشود. مچبند را از دور پای گوسفندی باز میکند و میگیرد جلوی صورتم:
ـ این مرد، چوپان نیست، جاسوس است. منافق است! این هم نشان نیست، یک درجه است که مسافت راه را نشان میدهد و اطلاعات را ضبط میکند! برهها کجا هستند؟ درجههای بعدی هم... .
شهبازی همین طور یک ریز از جاسوسیها میگوید و من با وحشت به چوپان و گوسفندهایش خیره میمانم.
3741
من سرم را به دیوار تکیه میدهم. پیرمردی کنارم مینشیند:
ـ برای پسرت آمدهای؟
از ته گلو پاسخ میدهم:
ـ بله، پدرجان! گفتند شهید شده.
میگوید:
ـ پسر اول من هم شهید شده.
تسلیت میدهم و میپرسم:
ـ توی همین جنازههاست؟
پاسخ میدهد:
ـ نه، سهماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمدهام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده!
هاشم
وارد دزفول میشویم. مردم این شهر که از روزهای قبل شنیده بودند کاروان اهدایی در راه است، با گوسفندهای آماده، مقابلمان میایستند. دوستانم که دیگر طاقت دیدن ندارند، میگویند:
ـ این همه آدم اینجا چه کار می کنند؟! یعنی واقعاً برای دیدن ما آمدهاند؟!
smoothybook
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
۲,۵۰۰۵۰%
تومان