دانلود و خرید کتاب میثم، زندگینامه و خاطرات سردار شهید مرتضی شکوری گروه نویسندگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب میثم، زندگینامه و خاطرات سردار شهید مرتضی شکوری اثر گروه نویسندگان

کتاب میثم، زندگینامه و خاطرات سردار شهید مرتضی شکوری

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب میثم، زندگینامه و خاطرات سردار شهید مرتضی شکوری

«میثم» زندگینامه و خاطرات سردار شهید مرتضی شکوری (میثم) نام اثری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است که زندگی این شهید بزرگوار را از زبان خانواده، دوستان و نزدیکانش روایت می‌کند. شهید مرتضی شکوری معروف به میثم مربی تاکتیک پادگان امام حسین (ع) بود که در عملیات بدر به شهادت رسید. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: تبلور یک بسیجی تمام‌عیار بود. یک بسیجی خاکی خاکی. و همه‌ی این‌ها از اخلاص او سرچشمه می‌گرفت. نگاه بسیار تیزبین به مسائل داشت. اما در همان دوره‌های آموزشی کاری می‌کرد که همه‌ی بسیجی‌ها او را از خودشان می‌دانستند. مثلاً، وقتی برای ناهار می‌رفتیم دو صف غذا تشکیل می‌شد؛ یکی برای بسیجی‌ها و یکی هم برای پاسدارها و مربیان. میثم همیشه در صف بسیجی‌ها می‌ایستاد. با آن‌ها بود. با آن‌ها غذا می‌خورد. اصلاً خودش را خاک پای بسیجی‌ها می‌دانست. و این را همه‌ی بسیجی‌های دوره درک می‌کردند. گروهان‌هایی که او آموزش می‌داد همه شهادت‌طلب بودند. همه آماده و پرتوان برای حضور در عملیات. هیچ کدام از بسیجی‌ها خاطرات روزهای آموزشی و بودن با میثم را فراموش نمی‌کنند. بسیاری از آنان شخصیتی رویایی و افسانه‌ای از میثم در ذهن خود داشتند. بارها در مناطق عملیاتی دیده بودم که بسیجیان به سراغ میثم می‌آمدند و از او به خاطر نحوه‌ی آموزش تشکر می‌کردند. یک شب در محوطه پادگان با هم قدم می‌زدیم. یک بسیجی از فرط خستگی در سر پست نگهبانی خوابش برده بود! می‌خواستم ببینم میثم چگونه برخورد می‌کند. او به آرامی جلو رفت. اسلحه را برداشت و مشغول نگهبانی شد. ساعتی به همین صورت گذشت. پاس بخش برای تعویض نگهبان به ما نزدیک می‌شد. میثم به آرامی بسیجی را صدا کرد و اسلحه را در کنارش قرار داد و سریع از آنجا دور شد. بسیجی بیدار شد و بدون اینکه از چیزی خبردار شده باشد با نفر بعدی تعویض شد. بعدها غیر مستقیم در کلاس درس همان بسیجی گفته بود: اگر در منطقه جنگی و در حال نگهبانی خوابتان ببرد، دیگر دشمن نمی‌آید به جای شما نگهبانی دهد!
مجاهد بصیر (زندگی‌نامه و خاطرات سردار سرتیپ شهید حسن گودرزی)
گروه نویسندگان
نوجوان پنجاه‌ساله
گروه نویسندگان
بر فراز آسمان
گروه نویسندگان
پابرهنه در وادی مقدس : زندگینامه و خاطرات شهید سیدحمید میرافضلی
گروه نویسندگان
حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی
محسن عمادی
کتاب سهراب عیسی‌پور؛ یادگاران ۲۸
سید احمد معصومی‌نژاد
شهید گمنام ( ۷۲ روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر)
گروه نویسندگان
احمد
گروه نویسندگان
نور چشم امام (زندگی‌نامه و خاطراتی از شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی «ره»)
گروه نویسندگان
همسایه پیامبر (ص): زندگی‌‌نامه و خاطرات شهید داوود دانایی
گروه نویسندگان
این مادر آن پسر
گروه نویسندگان
مسافر ملکوت
گروه نویسندگان
ترکش داغ
عباس روحی دهبنه
برای قاتلم؛ زندگی‌نامه و خاطرات سردار عارف شهید حاج علی محمدی‌پور
گروه نویسندگان
مزد اخلاص: زندگی نامه و خاطرات شهید علی محمد صباغ زاده
گروه نویسندگان
مهاجر (زندگینامه و خاطراتی از سردار شهید مهندس محمود شهبازی)
گروه نویسندگان
دیدار با ملائک: زندگینامه و خاطرات سردار شهید جلیل ملک‌پور
گروه نویسندگان
فدائیان ولایت
گروه نویسندگان
شیدای شهادت
گروه نویسندگان

نظرات کاربران

علی
۱۳۹۸/۰۷/۲۲

عالی

گمنام
۱۳۹۹/۰۴/۰۸

خیلی زیبا بود شهید میثم مسئول آموزش پادگان امام حسین ع که همه از اسمش وحشت داشتن ولی ...... خدایا روح ما را با یاد شهدا شاد کن اللهم صل علی محمد و آل محمد

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۲)
بعد از فیلم، نشستیم در بوفه‌ی سینما. ساندویچ خوردیم. موقع پرداخت پول دیدیم خیلی گران حساب کرده. مرتضی پول همه را حساب کرد و آمد سمت ما و گفت: «حالش رو می‌گیرم. بهش می‌فهمونم که دیگه گرون‌فروشی نکنه!» دوباره رفت سمت مسئول بوفه و ما آمدیم بیرون. چند دقیقه بعد مرتضی آمد. درحالی‌که همه‌ی قاشق چنگال‌ها و نمکدان‌های بوفه را بلند کرده بود! شب در خانه بودیم که مادرم خبردار شد. یعنی این‌قدر گیر داد که این همه قاشق چنگال را از کجا آوردید که من حقیقت را گفتم. مادرم خیلی ناراحت شد. کلی با ما حرف زد. گفت: «اگه ساندویچ گرون بود نمی‌خریدید. اما چرا قاشق چنگال‌ها رو برداشتین؟» بعد ادامه داد: «می‌دونین این‌ها حق‌الناسه و باید روز قیامت جواب بدید؟ می‌دونید خدا از حق الناس نمی‌گذره؟» آن‌قدر مادر ما نصیحت کرد که فردای همان روز، مرتضی همه‌ی وسایلی را که به سختی بلند کرده بود به سینما برد و سر جایش قرار داد.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
حسن بهمنی رو به رفقایش کرد و گفت: «ان‌شاءالله تو این عملیات به اهداف تاکتیکی برسیم و چه بهتر که همه تو این عملیات شهید شویم.» من که منظورش را از جمله‌ی دوم نفهمیده بودم با همان صراحت لهجه‌ای که داشتم خندیدم وگفتم: «حسن جون، شهادت که آب هویج نیست که به همه بدن!» میثم در پاسخ گفت: «خدا را چه دیدی؟ شاید از این آب هویج به ما هم دادن!» بعد کمی مکث کرد و دوباره رو به من کرد و گفت: «شاید ما چهار نفر رفتنی شدیم و تو موندی، اون موقع باید بشینی و برای آیندگان خاطرات ما رو تعریف کنی! برای اونا بگو که ما برای انجام تکلیف به جبهه اومدیم.» دوباره ادامه داد: «از طرف ما بگو که خون ما رو برای اهداف دنیوی خود پل نکنن و از اون رد نشن!!» و من باز هم نفهمیدم که او چه می‌گوید!
1234567890

حجم

۷۸۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۷۸۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان