دانلود و خرید کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند حمید حسام
تصویر جلد کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند

کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند

نویسنده:حمید حسام
انتشارات:انتشارات صریر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۳۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند

غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند روایت داستانی ۷۲ غواص لشکر انصارالحسین همدان است که به قلم حمید حسام به رشته تحریر درآمده است.


خلاصه کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند

حمید حسام براساس خاطرات بازماندگان و شاهدان عینی عملیات کربلا ۴، حماسه آفرینی غواصان لشکر انصارالحسین همدان را در دی ماه سال ۱۳۵۶، روایت کرده است. این داستان در کتابی با عنوان غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند، منتشر شده است.

خواندن کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

مطالعه کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند را به علاقمندان ادبیات پایداری پیشنهاد می‌کنیم.

جملاتی از کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند

موج را می دیدیم و مسیر آب را که از سد گتوند میرفت سمت شوشتر. داشتیم خرامان می رسیدیم به اردوگاه غواصان لشکر. چندتا غواص هم دیدیم که تازه از آب زده بودند بیرون. کریم مطهری هم بین شان بود. تا ما را دیدند، آمدند ایستادند جلوی موتوری گردان و برامان دست تکان دادند و خندیدند. لباس همه مان خیس بود. غواص ها از آب و ما از شرجی گرمای هوا و گرمای مضاعف مینی بوس. دیده بوسی و خوش وبش که تمام شد، من ماندم و کریم. کریم سر درد دلش باز شد و گفت " یک تیپ نیرو از دزفول تقسیم شده‌اند و خیلی ها التماس دعا دارند که بیایند پیش ما." گفت " او فقط توانسته دوازده نفرشان را جدا کند، هر چند که مسؤولین لشکر زیاد از قد وقواره و قوه بنیه شان راضی نیستند." گفت " البته این ها زیاد مهم نیست. شنیده که شهر خبرهایی است و بمباران پشت بمباران.

منتظر جواب من بود. چی داشتم که بگویم. نفسم را با صدا دادم بیرون و سر تأسف تکان دادم. لب هم گزیدم. گفتم: چی بگویم که نگفتنم... و چشمم به یک غریبه افتاد، از همان تازه واردها، که یک کلمن قرمز گرفته بود دستش و شده بود سقّای بچه هایی که تو گرمای چهل وپنج درجه تابستان داشتند له له می زدند.

برای مطالعه‌ی جمله‌های بیشتری از کتاب غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند، بخش نمونه کتاب را رایگان دانلود کنید.

~یا زهرا(س)~
۱۳۹۹/۰۲/۱۳

خیلیییی زیباست خیلیییییییی حتما کتابشو میخرم👌😢😢

homa51
۱۳۹۸/۱۱/۲۹

قصه قهرمانی‌و شجاعت قهرمانان غواص کربلای ۴ بسیار شور انگیز وغرور آفرین است. به نظرم قصه کوتاه بود وبیشتر از این نیاز داشت که به آن پرداخته شود ونیز متن غلط املایی زیاد داشت وضمنا متن داستان به اندازه کافی روان

- بیشتر
بِنتُ الحِیدَر
۱۴۰۱/۰۹/۲۵

📚 #غواص_هابوی_نعنامی_دهند / #حمیدحسام 🔹️ژنرال دست انداخت یقه‌ی پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت: از اینها کوچکتری. ولی از همه‌شان مردتری، بزرگتری. و این اعتراف برای ژنرال زیاد خوب نبود، اما انگار خودش هم به هر قیمت میخواست

- بیشتر
الهم صلی علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
۱۳۹۹/۰۹/۲۰

کتاب گنگ تمام شد.روان گفته نشده بود.جای کار بیشتری داشت.اما باز چون به شهیدان ختم میشد دوست داشتنی بود.

maryhzd
۱۳۹۸/۰۹/۱۷

خیلی کوتاه بود ولی روایت های ناب خودش را هم داشت... ای کاش بعضی جاها یش را میشد با توضیحات بیشتر داستانی، تکمیل کرد تا تصویر بهتری از گردان غواصی به دست خواننده بدهد. و البته یک ایراد عجیب: توی

- بیشتر
فکه (بهرام درخشان)
۱۴۰۳/۰۱/۰۲

سوم تا پنجم دی ماه سال 65 یکی از تلخ ترین وقایع هشت سال جنگ ایران و عراق رقم خورد ، عملیات لو رفت به فاصله کمی از عملیات دستور توقف و عقب نشینی صادر شد

گـل نـرگس . . .
۱۴۰۲/۰۱/۱۸

من این کتاب رو از کتابخانه گرفتم واقعا زیبا و فوق العاده است و عملیات مهمی را شرح می دهد ولی در همین عملیات سختی ها و شیرینی ها را به تصویر می کشد به شدت پیشنهاد می شود برای

- بیشتر
venus
۱۳۹۹/۰۵/۲۸

برای اینکه شهدایی زندگی کنیم باید روایت زندگی شهدا رو بخونیم کتاب بسیار عالی بود پیشنهاد میکنم بخونید.

گمنام
۱۳۹۹/۰۳/۰۷

کتاب زیبایی بود

miss.mohammadian
۱۴۰۰/۰۹/۲۹

متن کتاب بینظیر بود متاسفانه صدای گوینده و لحن ایشون بنظرم خوب نبود اگر مشکلات گویندگی نبود که عالی میشد

یک سر این جاست... بیایید این جا! دویدم طرف صدا و سر را دیدم و چشم های حمیدی‌نور را که به آسمان نگاه میکرد. سر کنار یک بوتهٔ نعنا آرام گرفته بود. و ما هنوز همان هفتادودو نفر بودیم.
~یا زهرا(س)~
کوچه های این شهر به خون آغشته است؛ با وضو وارد شوید.
~یا زهرا(س)~
یاابالفضل دستم؟... دستم کو؟... قطع شده یعنی؟ سیدرضا سر گذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت: نگران نباش. خودم پیداش می کنم برات.
~یا زهرا(س)~
فقط بگو چشم! صدای موج و انفجار و شلیک نمیگذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده ام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبوده ام.
~یا زهرا(س)~
در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی تواند آن بو را شنید و گفتم: پس... گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟ و موج آب و صدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار، به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم.
~یا زهرا(س)~
من خس بی‌سر و پایم که به سیل افتادم/ او که می رفت مرا هم به دل دریا برد.
علی
همان عراقی اول آمد پوتینش را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین و نزدیک گوشم گفت: انت مُلازم؟ نمی دانستم دارد می پرسد ستوانم یا نه. همین طور بی اختیار و اینکه بتوانم سری بچرخانم و با نگاه تأیید کنم، فهمیدم که باید بگویم نَعْم. و گفتم. پوتین از روی گردنم برداشته شد و دست‌هایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم: پس چرا بوی نعنا نمی‌آید؟
~یا زهرا(س)~
و پشت سرهم و ریتمیک خواند: آخر تا کی کمپوتها در بسته، پسته ها نشکسته، میوه ها با هسته؟ هان؟
مریم
همه چیز رنگ و بویی از آب داشت؛ آب اروند، چوالن‌های خیس و نیم سوختهٔ کنار آب و اشک هایی که از چشمها روان بود. نادر هم حتی داشت از مشک عباسش می خواند و آب فرات و آن دست بریده.
~یا زهرا(س)~
یکی از بچه ها باز حرف را کشاند به بمبارانها و شهردار هم گفت بعد از اعزام های ِ صدهزارنفری ما عراق هر خانهٔ ما را یک سنگر می داند و مسئولین شهر تو جلسه های ستاد پشتیبانی جنگ استان به این نتیجه رسیده اند که ممکن است عراق از بمب شیمیایی هم استفاده کند.
maryhzd
هنوز حرفش تمام نشده ّ بود که نقی را پرت کرد تو جمع بچه‌هایی که دور هم جمع شده بودند. کریم از گوشه ای فریاد زد: علی! علی نبود. فرار کرده‌بود. ولی صداش از دور می آمد که: جان علی؟
مریم
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
فریاد زدم: از ردیف عقب، رو به جلو، بشمار... یک! نفر آخر گفت: یک. و بعدی و بعدی شمردند تا سی وپنج. ستون اول تمام شد و ستون دوم شروع کرد: سی و شش. تا به هفتاد رسید. فقط من مانده بودم و کریم. کریم پیش‌دستی کرد. سکوت را شکست و فریاد زد: هفتاد و یک. و سکوتی عجیب در صبحگاه افتاد. احساس کردم همه نگاه ها به من است. گرمم شد. نه البته از گرما. از آن نگاه ها و از نفسی که در سینه ام حبس شده بود و ازبُغضی که در صدام افتاد و از صدایی که سعی کردم از همه بلندتر باشد و از گفتن: هفتاد و دو. این عدد همه مان را ساکت کرد و بعضی نگاه‌ها را به طرف هم کشاند و لبخند ها را محو کرد و سکوت را غلیظ تر و عجیب تر و مرموزتر. طوری که احساس کردم باید چیزی بگویم، وگرنه ممکن است این سکوت به بغض یا چیز دیگر تمام شود. اما نتوانستم. من آن روز، آن ساعت، آن لحظه، به خدای حسین قسم، هیچ چیز نتوانستم بگویم. اگر می گفتم، دیگر نمیتوانستم تو چشم نیروهام نگاه کنم و دستورشان بدهم. همین طور نگاه شان میکردم.
مهدی کادیجانی
سر " همت " می خواست و دست " خرازی" که راه فرات را بشناسند
فکه (بهرام درخشان)
گرما نفس میبراند و ما داشتیم تو جاده به تابلویی میرسیدیم که روش نوشته بود: خرمشهر، جمعیت سی و شش میلیون.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
جنگ را صورتی بود و سیرتی. صورت آن، خون بود و آتش و باروت و باطن آن، عشق و حماسه و عرفان. از این منظر اخیر بود که اکسیر خون و باروت و آتش، انسان کامل می آفرید. امروز بسیاری از سبکباران ساحل ها از آن همه موج توفندهٔ اروند و کارون، ساحل ثبات ّ و آرامش را می بینند. اما برای هر آنکه بر لوح دلش، قیامت قامت غواص های کربلای ۴ نقش عشق زده است، آن موج ها، همه از زمزمهٔ شور است و شیدایی و پرواز.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰

حجم

۹۵۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۹۵۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۸,۵۰۰
تومان