دانلود و خرید کتاب ‌‫روزگاران‌‫، کتاب پرستاران‌‫ جابر تواضعی
تصویر جلد کتاب ‌‫روزگاران‌‫، کتاب پرستاران‌‫

کتاب ‌‫روزگاران‌‫، کتاب پرستاران‌‫

نویسنده:جابر تواضعی
امتیاز:
۴.۹از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ‌‫روزگاران‌‫، کتاب پرستاران‌‫

«روزگاران؛ کتاب پرستاران» صد خاطره‌ی کوتاه است از روزهای جنگ. اما نه از آن‌هایی که تفنگ دست می‌گرفتند و می‌جنگیدند. راویان این خاطرات در آن روزها به جای پوتین و لباس‌های خاکی‌رنگ، لباس سفید می‌پوشیدند و به جای کلاه‌آهنی، مقنعه و روسری سرشان می‌کردند.

خیلی‌هایشان هیچ اجباری نداشته‌اند برای ماندن در آن شرایط. حتا بهانه‌های خیلی خوبی هم داشته‌اند؛ حامله بوده‌اند، بچه‌ی شیرخواره داشته‌اند، مریض بوده‌اند و خیلی بهانه‌های کوچک و بزرگ دیگر که همه‌مان وقتی که نمی‌خواهیم کاری را انجام بدهیم، خوب بلدیم سرهمشان کنیم. اما آن‌ها مانده‌اند.

به جای تفنگ برداشتن و پشت توپ و تانک و ضدهوایی نشستن، تیغ جراحی دستشان بوده یا پنس و گاز و آمپول و قرص و کپسول. زخمی اگر خوب شده، خوشحال شده‌اند و نفس راحتی کشیده‌اند و خیلی وقت‌ها پای زخم‌های ناسور و جنازه‌ها و دست و پاهای قطع‌شده زار زده‌اند.

این‌ها روایت آن‌ها است از همه‌ی این چیزها، و از زخم ناسوری که هیچ وقت خوب نخواهد شد.

آلوین (هاجیك) ツ
۱۳۹۷/۰۳/۳۱

عباس گفت: من میرم توی شیار یه چرت بزنم، واسه ی نماز بیدارم کنین. سرِ اذان، رییس بخش نگذاشت بیدارش کنیم. گفت: بگذارین یک کم بیشتر بخوابه. داشت آفتاب میزد که یکی را فرستاد عباس را بیدار کند. یک خمپاره خورده بود

- بیشتر
ثنا
۱۳۹۷/۰۴/۲۵

عالی

3741
۱۳۹۷/۰۱/۰۸

می گفت الگوی ما دونفر بودند یکی حضرت زینب سلا م الله علیها ودیگری پیرزنی که تخم مرغهایش را که تمام داراییش بود داده بود برای جبهه «پرستاران ص۴۳ خیلی خواندنی وقابل تامل

|قافیه باران|
۱۳۹۸/۱۰/۱۴

چه عالیه این مجموعه روزگاران! این کتاب دومین جلدیه که از این مجموعه خوندم... ۱۰۰ خاطره کوتاه از زبان روپوش سفید های فداکار ِ دوران ِجنگ... با چند روز تاخیر، پیشنهاد مطالعه به مناسبت روز بزرگداشت پرستاران. 🌷🌷🌷

mamannam
۱۳۹۵/۱۰/۱۶

کوتاه و خواندنی....

mj
۱۳۹۴/۱۱/۳۰

این کتاب خاطرات متعددی را از زحمات طاقت‌فرسای خواهران پرستار در دوران جنگ گزارش می‌کند. واقعا در مقابل این زنان بزرگوار احساس کوچکی می‌کنم.

مانا
۱۴۰۰/۰۶/۱۵

بسیار بسیار جالب و خواندنی.

135!
۱۴۰۰/۰۶/۰۴

خیلی دوست داشتم بخونمش ولی چون توی طاقچه ی بی نهایت نبود نمیتونستم! رفتم نگاه کردم... همه ی کتاب های نشر روایت فتح همینطوری بودن لطفا رسیدگی کنید🚶‍♀️

محمد کاظم پارسائی نیا
۱۳۹۵/۰۶/۲۹

باسلام . ممنون ازبرنامه زیباتون

جعبه را گرفتم جلوی مجروحی که نصف صورتش سوخته بود، گفتم «مبارکه! خرمشهر آزاد شد.» همین طور نگاهم کرد. شیرینی برنداشت. گفتم «برادر! پیروز شدیم.» باز هم خبری نشد. گفتم «خوشحال نیستی پیروز شدیم؟» مجروحِ روی تخت بغلیش گفت «نمی‌تونه برداره خواهر.» پتو را آرام از سینه‌اش زدم کنار. دست نداشت.
|قافیه باران|
نشاندیمش عقب آمبولانس. شوهرش هم بچه به بغل نشست کنارش. بچه گریه می‌کرد، گرفتش رو به زن، گفت «بگیرش، گشنشه، شیر می‌خواد.» زن سینه‌اش را گذاشت دهان بچه. درِ عقب آمبولانس را بستم. نشستم جلو. راننده‌ی آمبولانس گفت «این خانم حالش خیلی بده. حداقل چند واحد خون می‌خواد. شک دارم زنده بمونه.» گفتم «اگه زود برسیم، ایشالّا مشکلی پیش نمی‌آد.» در عقب را باز کردم و گفتم «پیاده شید. رسیدیم.» مرد بچه را که هنوز داشت با ولع شیر می‌خورد، از دامن زن برداشت و گفت «می‌گه بیا پایین، رسیدیم.» خودش از آمبولانس پیاده شد. بچه بلندبلند شروع کرد به گریه. زن از جاش تکان نخورد. به مرد گفتم «انگار نمی‌تونه. برو کمکش کن.» بچه را ازش گرفتم. رو ترش کرد، رفت بالا. گفت «دستت رو بده من، بیا پایین.» دست زن را گرفت و کشید. زن ولو شد کف آمبولانس. بچه توی بغل من بلندبلند گریه می‌کرد. هنوز شیر می‌خواست.
آلوین (هاجیك) ツ
بيش تر وقت ها آب قطع بود و هميشه ي خدا هم دست هامان خونی بود. با دست خونی هم نمی شد تيمم کرد. خيلی وقت ها با سرم های شست وشو يا کمی آب که خدا می داند با چه مکافاتی پيدا می کرديم
|قافیه باران|
ایلام یک شب زنی را آوردند بیمارستان. شوهرش آورده بودش. درد زایمان داشت. یکی دو ساعت بعد زایید، پسر. چندتا دختر داشت. دلش خیلی پسر می‌خواست. به شوهرش که گفتم، داشت بال درمی‌آورد. بعد گفتم «بچه‌‌ت لباس نداره.» گفت «من چه‌کار کنم خانم؟» زن هم لباس درست و حسابی نداشت. هر چه گشتم، چیزی پیدا نکردم. آخرش دستمالی را که شوهر دور سرش بسته بود، گرفتم، پیچیدم دور بچه. اورکتش را هم گرفتم برای زنش.
3741
لباس که می‌شستیم ـ مخصوصاً اگر بعد از حمله‌ای چیزی بود ـ ده دوازده‌تا حلب پر می‌شد از پول، ساعت، وصیت‌نامه. خواندن این نامه‌ها و وصیت‌نامه‌ها خودش عالمی داشت. مثلاً بسته‌ای توی یکی از جیب‌ها بود، کادو گرفته، خیلی قشنگ. رویش را هم چند خط شعر نوشته بود و بعد یک نامه‌ی عاشقانه. عمرش وفا نکرده بود پستش کند.
|قافیه باران|
خیلی‌هایشان هیچ اجباری نداشته‌اند برای ماندن در آن شرایط. حتا بهانه‌های خیلی خوبی هم داشته‌اند؛ حامله بوده‌اند، بچه‌ی شیرخواره داشته‌اند، مریض بوده‌اند و خیلی بهانه‌های کوچک و بزرگ دیگر که همه‌مان وقتی که نمی‌خواهیم کاری را انجام بدهیم، خوب بلدیم سرهمشان کنیم. اما آن‌ها مانده‌اند. به جای تفنگ برداشتن و پشت توپ و تانک و ضدهوایی نشستن، تیغ جراحی دستشان بوده یا پنس و گاز و آمپول و قرص و کپسول. زخمی اگر خوب شده، خوشحال شده‌اند و نفس راحتی کشیده‌اند و خیلی وقت‌ها پای زخم‌های ناسور و جنازه‌ها و دست و پاهای قطع‌شده زار زده‌اند.
3741
آن روز سرمان خیلی شلوغ بود. من داشتم تی می‌کشیدم که دو نفر را آوردند. یکیشان عاقله‌مردی بود بلندبالا و چهارشانه با ریش سیاه پُر، و آن یکی یک پیرمرد. هیچ کدام حال درستی نداشتند. مرد جوان مرتب از پیرمرد سراغ می‌گرفت، هی می‌گفت به او برسید. می‌گفت «من اگه رفتم زیاد مهم نیست، مواظب این پیرمرد باشید.» هیچ کدامشان دوام نیاوردند. موقع تحویل جسدها فهمیدیم پیرمرد آشپز بوده و مرد جوان، فرمانده.
melodious_78
شلوغ که می‌شد، همه کار می‌کردیم؛ هر کاری از دستمان برمی‌آمد. چی، مهم نبود. از تی کشیدن و جارو کردن بگیر تا دستمال‌کشی و نظافت و جمع کردن لباس‌های خونی. مهم نبود کی هستی و چه کاره‌ای. آن روز سرمان خیلی شلوغ بود. من داشتم تی می‌کشیدم که دو نفر را آوردند. یکیشان عاقله‌مردی بود بلندبالا و چهارشانه با ریش سیاه پُر، و آن یکی یک پیرمرد. هیچ کدام حال درستی نداشتند. مرد جوان مرتب از پیرمرد سراغ می‌گرفت، هی می‌گفت به او برسید. می‌گفت «من اگه رفتم زیاد مهم نیست، مواظب این پیرمرد باشید.» هیچ کدامشان دوام نیاوردند. موقع تحویل جسدها فهمیدیم پیرمرد آشپز بوده و مرد جوان، فرمانده.
3741
از زیر آوار کشیده بودندش بیرون. حالش خوب بود، ولی مدام گریه می‌کرد. بی‌تاب بود، «بچه‌‌م، بچه‌‌م» می‌کرد. هر چه آرامش می‌کردم، دوباره از نو شروع می‌کرد. یک لیوان آب قند که به‌ش دادم و حالش جا آمد، راحت‌تر توانستم حرف‌هاش را بشنوم «تا صبح توی بغلم بود. زنده بود. دستش را کرده بود توی دهنش و مک می‌زد. دم‌دم‌های صبح سرد شد، از گشنگی مُرد.» بچه را دیدم. دو سالش هم نبود.
Ms_jervis
سوسنگرد رفتیم توی یک خانه که هیچ کس توش نبود. داخل که رفتیم، دیدم صدای گریه‌ی نوزاد می‌آید. طفلک توی یکی از اتاق‌ها توی گهواره‌اش دست و پا می‌زد و گریه می‌کرد. همه جا را گشتم. هیچ کس توی خانه نبود. عراقی‌ها که حمله کرده بودند، همه در رفته بودند. نمی‌دانم چه‌طور بچه جا مانده بود. گرسنه بود؛ خیلی. سیرش کردم، جایش را تمیز کردم. بعد همه جا را گشتم، بلکه شناس‌نامه‌ای، چیزی پیدا کنم و بفهمیم بچه کی هست. اما کمدها قفل بود. جاهای دیگر هم چیزی نبود. خیلی کم می‌شود گریه‌ی نظامی‌ها را دید. اما آن روز سه نفری که با من بودند، هیچ کدام نمی‌توانستند جلو خودشان را بگیرند. یکی مرتب با خودش حرف می‌زد و اشکش بند نمی‌آمد.
Ms_jervis

حجم

۴۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۰۱ صفحه

حجم

۴۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۰۱ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان