بریدههایی از کتاب روزگاران، کتاب پرستاران
۴٫۹
(۱۱)
جعبه را گرفتم جلوی مجروحی که نصف صورتش سوخته بود، گفتم «مبارکه! خرمشهر آزاد شد.»
همین طور نگاهم کرد. شیرینی برنداشت. گفتم «برادر! پیروز شدیم.»
باز هم خبری نشد. گفتم «خوشحال نیستی پیروز شدیم؟»
مجروحِ روی تخت بغلیش گفت «نمیتونه برداره خواهر.»
پتو را آرام از سینهاش زدم کنار. دست نداشت.
|قافیه باران|
نشاندیمش عقب آمبولانس. شوهرش هم بچه به بغل نشست کنارش. بچه گریه میکرد، گرفتش رو به زن، گفت «بگیرش، گشنشه، شیر میخواد.»
زن سینهاش را گذاشت دهان بچه. درِ عقب آمبولانس را بستم. نشستم جلو.
رانندهی آمبولانس گفت «این خانم حالش خیلی بده. حداقل چند واحد خون میخواد. شک دارم زنده بمونه.»
گفتم «اگه زود برسیم، ایشالّا مشکلی پیش نمیآد.»
در عقب را باز کردم و گفتم «پیاده شید. رسیدیم.»
مرد بچه را که هنوز داشت با ولع شیر میخورد، از دامن زن برداشت و گفت «میگه بیا پایین، رسیدیم.»
خودش از آمبولانس پیاده شد. بچه بلندبلند شروع کرد به گریه. زن از جاش تکان نخورد. به مرد گفتم «انگار نمیتونه. برو کمکش کن.»
بچه را ازش گرفتم. رو ترش کرد، رفت بالا. گفت «دستت رو بده من، بیا پایین.»
دست زن را گرفت و کشید. زن ولو شد کف آمبولانس. بچه توی بغل من بلندبلند گریه میکرد. هنوز شیر میخواست.
آلوین (هاجیك) ツ
بيش تر وقت ها آب قطع بود و هميشه ي خدا هم دست هامان خونی بود. با دست خونی هم نمی شد تيمم کرد. خيلی وقت ها با سرم های شست وشو يا کمی آب که خدا می داند با چه مکافاتی پيدا می کرديم
|قافیه باران|
ایلام یک شب زنی را آوردند بیمارستان. شوهرش آورده بودش. درد زایمان داشت. یکی دو ساعت بعد زایید، پسر. چندتا دختر داشت. دلش خیلی پسر میخواست. به شوهرش که گفتم، داشت بال درمیآورد.
بعد گفتم «بچهت لباس نداره.»
گفت «من چهکار کنم خانم؟»
زن هم لباس درست و حسابی نداشت. هر چه گشتم، چیزی پیدا نکردم. آخرش دستمالی را که شوهر دور سرش بسته بود، گرفتم، پیچیدم دور بچه. اورکتش را هم گرفتم برای زنش.
3741
لباس که میشستیم ـ مخصوصاً اگر بعد از حملهای چیزی بود ـ ده دوازدهتا حلب پر میشد از پول، ساعت، وصیتنامه.
خواندن این نامهها و وصیتنامهها خودش عالمی داشت. مثلاً بستهای توی یکی از جیبها بود، کادو گرفته، خیلی قشنگ. رویش را هم چند خط شعر نوشته بود و بعد یک نامهی عاشقانه. عمرش وفا نکرده بود پستش کند.
|قافیه باران|
خیلیهایشان هیچ اجباری نداشتهاند برای ماندن در آن شرایط. حتا بهانههای خیلی خوبی هم داشتهاند؛ حامله بودهاند، بچهی شیرخواره داشتهاند، مریض بودهاند و خیلی بهانههای کوچک و بزرگ دیگر که همهمان وقتی که نمیخواهیم کاری را انجام بدهیم، خوب بلدیم سرهمشان کنیم. اما آنها ماندهاند.
به جای تفنگ برداشتن و پشت توپ و تانک و ضدهوایی نشستن، تیغ جراحی دستشان بوده یا پنس و گاز و آمپول و قرص و کپسول. زخمی اگر خوب شده، خوشحال شدهاند و نفس راحتی کشیدهاند و خیلی وقتها پای زخمهای ناسور و جنازهها و دست و پاهای قطعشده زار زدهاند.
3741
آن روز سرمان خیلی شلوغ بود. من داشتم تی میکشیدم که دو نفر را آوردند. یکیشان عاقلهمردی بود بلندبالا و چهارشانه با ریش سیاه پُر، و آن یکی یک پیرمرد. هیچ کدام حال درستی نداشتند. مرد جوان مرتب از پیرمرد سراغ میگرفت، هی میگفت به او برسید. میگفت «من اگه رفتم زیاد مهم نیست، مواظب این پیرمرد باشید.»
هیچ کدامشان دوام نیاوردند. موقع تحویل جسدها فهمیدیم پیرمرد آشپز بوده و مرد جوان، فرمانده.
melodious_78
شلوغ که میشد، همه کار میکردیم؛ هر کاری از دستمان برمیآمد. چی، مهم نبود. از تی کشیدن و جارو کردن بگیر تا دستمالکشی و نظافت و جمع کردن لباسهای خونی. مهم نبود کی هستی و چه کارهای.
آن روز سرمان خیلی شلوغ بود. من داشتم تی میکشیدم که دو نفر را آوردند. یکیشان عاقلهمردی بود بلندبالا و چهارشانه با ریش سیاه پُر، و آن یکی یک پیرمرد. هیچ کدام حال درستی نداشتند. مرد جوان مرتب از پیرمرد سراغ میگرفت، هی میگفت به او برسید. میگفت «من اگه رفتم زیاد مهم نیست، مواظب این پیرمرد باشید.»
هیچ کدامشان دوام نیاوردند. موقع تحویل جسدها فهمیدیم پیرمرد آشپز بوده و مرد جوان، فرمانده.
3741
از زیر آوار کشیده بودندش بیرون. حالش خوب بود، ولی مدام گریه میکرد. بیتاب بود، «بچهم، بچهم» میکرد. هر چه آرامش میکردم، دوباره از نو شروع میکرد.
یک لیوان آب قند که بهش دادم و حالش جا آمد، راحتتر توانستم حرفهاش را بشنوم «تا صبح توی بغلم بود. زنده بود. دستش را کرده بود توی دهنش و مک میزد. دمدمهای صبح سرد شد، از گشنگی مُرد.»
بچه را دیدم. دو سالش هم نبود.
Ms_jervis
سوسنگرد رفتیم توی یک خانه که هیچ کس توش نبود. داخل که رفتیم، دیدم صدای گریهی نوزاد میآید. طفلک توی یکی از اتاقها توی گهوارهاش دست و پا میزد و گریه میکرد. همه جا را گشتم. هیچ کس توی خانه نبود. عراقیها که حمله کرده بودند، همه در رفته بودند. نمیدانم چهطور بچه جا مانده بود.
گرسنه بود؛ خیلی. سیرش کردم، جایش را تمیز کردم. بعد همه جا را گشتم، بلکه شناسنامهای، چیزی پیدا کنم و بفهمیم بچه کی هست. اما کمدها قفل بود. جاهای دیگر هم چیزی نبود.
خیلی کم میشود گریهی نظامیها را دید. اما آن روز سه نفری که با من بودند، هیچ کدام نمیتوانستند جلو خودشان را بگیرند. یکی مرتب با خودش حرف میزد و اشکش بند نمیآمد.
Ms_jervis
توی سردخانه. دنبال آشنا نمیگشتم، همهشان یک جوری آشنا بودند. قیافههاشان جوری بود که انگار سالها است میشناسمشان.
عصر، شوهرم تماس گرفت که «دخترعمویت برنگشته خونه. تو آنجاها خبری ازش نداری؟ گفتهند فرستادهنش سردخونه.» تمام جنازهها را یکییکی بیرون کشیدم؛ این دفعه فقط به دنبال قیافهی پری. پیدایش که کردم، ماندم. چهطور ندیده بودمش؟
چندتا جنازهی دیگر کشیدم بیرون. همهشان شکل پری شده بودند.
Ms_jervis
به هوش که آمد، انگار نه انگار دوتا دست داشته و حالا ندارد. یک خرده که گذشت، گیر داد که «میخوام برگردم جبهه.»
میگفت «بابا! من فقط دست ندارم، اما هنوز میتونم با چشمهام وضعیت رو تشخیص بدم، با پاهام راه برم، بو بکشم و مسیر اصلی رو پیدا کنم، تا راه واسهی بقیه هموار بشه.... حالا اینها هم هیچی. یه دهان دارم که میتونم باهاش حرف بزنم، میتونم کلی واسهی همه آواز بخونم.»
همان شب خواب دیدم که از دوتا کتفش، دوتا بال جوانه زده.
Ms_jervis
راویان این خاطرات در آن روزها به جای پوتین و لباسهای خاکیرنگ، لباس سفید میپوشیدند و به جای کلاهآهنی، مقنعه و روسری سرشان میکردند.
خیلیهایشان هیچ اجباری نداشتهاند برای ماندن در آن شرایط. حتا بهانههای خیلی خوبی هم داشتهاند؛ حامله بودهاند، بچهی شیرخواره داشتهاند، مریض بودهاند و خیلی بهانههای کوچک و بزرگ دیگر که همهمان وقتی که نمیخواهیم کاری را انجام بدهیم، خوب بلدیم سرهمشان کنیم. اما آنها ماندهاند.
زهرا
حجم
۴۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
حجم
۴۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان