دانلود و خرید کتاب ته چشم‌هاش انگار مرگ دست تکان می‌داد رضا کاظمی
تصویر جلد کتاب ته چشم‌هاش انگار مرگ دست تکان می‌داد

کتاب ته چشم‌هاش انگار مرگ دست تکان می‌داد

نویسنده:رضا کاظمی
انتشارات:نشر نیماژ
امتیاز:
۳.۷از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ته چشم‌هاش انگار مرگ دست تکان می‌داد

«تهِ چشم‌هاش انگار مرگ دست تکان می‌داد» مجموعه نوشته‌ها و داستان‌های کوتاه رضا کاظمی (-۱۳۴۹)، شاعر و نویسنده معاصر ایرانی است. در بخشی از کتاب به نام «هم‌کاسه» می‌خوانیم: یکی خواباند تو گوشم، یکی هم زیرِ بساطم. اولی را با دست، دومی را با لگد. گفتم: «چرا می‌زنی؟» گفت: «خفه!» بعد، نایلونی را که نفهمیدم کجاش بود درآورد و همه‌ی نوارها، کاسِت‌ها، صفحه‌ها را ریخت توش. افتادم به جانش، آویزانش شدم، گفتم: «جناب سروان، جانِ بچه‌هات بگذار باشند. همه‌ی‌شان مُجاز هستند به قرآن.» دروغ گفته بودم. نیمی‌شان غیرِمُجاز بودند. پدرسوخته انگار خودش می‌دانست، شاید هم راپورت‌چی داشت. گفت: «خر خودتی بچه‌جان! اگر خواستی بیا پاسگاه تحویل بگیر.» رفت. ترسیده بودم. درست مثلِ بچه‌ای که وقتِ دزدی مُچش را گرفته دستگیر کرده باشند! [جنگ بود. مدرسه‌ها تعطیل. بیکار بودم؛ زدم تو کارِ فروشِ نوارهای غیرِمُجاز] رفتم سراغِ آقای جعفری، ریش‌سفیدِ محلّه؛ هَمرام بیاید برویم پاسگاه، پادرمیانی کند. نبود. کسِ دیگری هم یافت نکردم. نمی‌باس هم یافت می‌کردم. عصرِ پنج‌شنبه بود. همه رفته بودند گورستان، فاتحه‌ی اموات. یادم به علی‌آقا افتاد. از من بزرگ‌تر بود. درس نمی‌خواند، که اگر می‌خواند حالا باس مُهرِ مدرکِ لیسانسش هم خشک شده باشد. رفتم سوپرمارکتش. به مغازه‌ی خواربارفروشی‌اَش می‌گفت سوپرمارکت؛ بچه‌ها هم بِش می‌گفتند: علی سوپر! تو مغازه‌اَش بود. قصه‌اَم را بَراش گفتم. فی‌الفور کِرکِره‌ی مغازه‌اَش را داد پایین، هَمرام آمد. رفتیم پاسگاه. نشستیم تو راهرو. علی‌آقا رفت اتاقِ رئیس. آمد بیرون. رفت اتاقِ دیگر. یک‌چند دقیقه گذشت. در باز شد. صِدام کرد. بلند شدم رفتم داخل. جناب سروان که گروهبان‌دوم هم نبود، پشتِ میزِ آهنی‌اَش نشسته اَخم‌هاش تو هم بود...
z
۱۳۹۹/۰۷/۳۰

واقعا این کتاب عالی بود و متن ها بسیار دلپسند و جذاب بودند

حجم

۸۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۸۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰
۷۰%
تومان