
کتاب مثل صورت سمیرا
معرفی کتاب مثل صورت سمیرا
معرفی کتاب مثل صورت سمیرا
کتاب الکترونیکی «مثل صورت سمیرا (مجموعه داستان)» نوشتهٔ رویا شاپوریان و منتشرشده توسط گروه انتشاراتی ققنوس، مجموعهای از داستانهای کوتاه ایرانی است که در قالب جلد چهارم از مجموعه «داستان ایرانی» عرضه شده است. این کتاب با نگاهی به زندگی روزمره، دغدغهها و احساسات زنان و مردان معاصر، روایتهایی از امید، تنهایی، خانواده و گذر زمان را در بستر جامعه ایرانی به تصویر میکشد. نسخه الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب مثل صورت سمیرا
این مجموعه داستان در دورهای نوشته شده که جامعه ایران با تحولات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی متعددی روبهرو بوده است. داستانهای «مثل صورت سمیرا» اغلب در دهههای پایانی قرن گذشته میگذرند و فضای بیمارستانها، خانهها، خوابگاههای دانشجویی و خیابانهای شهر را به عنوان پسزمینه روایتهای خود انتخاب میکنند. نویسنده با زبانی توصیفی و جزئینگر، به زندگی زنان و مردان طبقه متوسط و دغدغههای روزمره آنها میپردازد؛ از روابط خانوادگی و مادرانه تا تجربههای شغلی، عشق، بیماری، مهاجرت و خاطرات کودکی. روایتها اغلب از زاویه دید اول شخص بیان میشوند و با نگاهی انسانی و گاه تلخ، به مسائل عاطفی، اجتماعی و حتی سیاسی میپردازند. در کنار روایتهای شخصی، نشانههایی از وقایع تاریخی و اجتماعی مانند جنگ، مهاجرت و تغییرات سبک زندگی نیز در لایههای داستانها دیده میشود. این کتاب تصویری از زیست ایرانی در سالهایی است که امید و ناامیدی، شادی و اندوه، و پیوندهای خانوادگی در هم تنیدهاند.
خلاصه کتاب مثل صورت سمیرا
هشدار: این پاراگراف بخشهایی از داستان را فاش میکند! در «مثل صورت سمیرا»، هر داستان برشی از زندگی شخصیتهایی است که با چالشهای عاطفی، خانوادگی یا اجتماعی دست و پنجه نرم میکنند. داستانها اغلب با روایت زنانه آغاز میشوند و به دغدغههایی چون مادرشدن، تنهایی، پیری، بیماری، مهاجرت و روابط خانوادگی میپردازند. شخصیتها در موقعیتهایی قرار میگیرند که باید با فقدان، جدایی، یا تغییرات ناخواسته کنار بیایند؛ برای مثال زنی که با توهم بارداری روبهروست، مادری که در آسایشگاه سالمندان روزگار میگذراند، یا دختری که در آستانه ازدواج با فشارهای سنتی و اقتصادی مواجه است. روایتها گاه به فضای بیمارستان و تجربه پرستاری، گاه به خاطرات کودکی و خانههای قدیمی، و گاه به روابط عاشقانه و ازدواجهای ساده و بیتکلف میپردازند. در برخی داستانها، سایه جنگ و مهاجرت بر زندگی شخصیتها سنگینی میکند و در برخی دیگر، دغدغههای روزمره و جزئیات زندگی شهری محور روایت است. نویسنده با جزئینگری و پرداختن به احساسات درونی شخصیتها، تصویری ملموس از زیست معاصر ایرانی ارائه میدهد، بیآنکه به قضاوت یا نتیجهگیری قطعی برسد.
چرا باید کتاب مثل صورت سمیرا را خواند؟
این کتاب با روایتهایی کوتاه و متنوع، تجربههای زیسته و احساسات نسلهای مختلف را به تصویر میکشد. خواننده با داستانهایی روبهرو میشود که هر یک گوشهای از زندگی ایرانی را بازتاب میدهند؛ از امیدها و آرزوهای کوچک تا رنجهای بزرگ و ناگفته. پرداختن به جزئیات زندگی روزمره، روابط خانوادگی و دغدغههای زنان و مردان، باعث میشود مخاطب بتواند با شخصیتها همدلی کند و بخشی از واقعیت اجتماعی و عاطفی جامعه را از زاویهای نزدیکتر ببیند. این مجموعه برای کسانی که به ادبیات معاصر ایران و روایتهای واقعگرایانه علاقه دارند، فرصتی برای تأمل و همدلی فراهم میکند.
خواندن کتاب مثل صورت سمیرا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب برای علاقهمندان به داستان کوتاه ایرانی، دوستداران روایتهای اجتماعی و کسانی که دغدغههایی مانند خانواده، زنان، روابط انسانی، مهاجرت، بیماری و گذر زمان دارند، مناسب است. همچنین برای مخاطبانی که به دنبال بازتاب زندگی روزمره و تجربههای ملموس در ادبیات هستند، انتخابی قابل توجه خواهد بود.
بخشی از کتاب مثل صورت سمیرا
«محمد به همراه پدرش آرام به اتاق آمد، اما مثل همیشه ندوید تا به پای بچهها لگد بزند. پدر با صدایی گرفته گفت: «آمده خداحافظی کند» و وقتی چشمش به من افتاد، گفت «و تشکر.» مرد کوتاه قدی بود با چهره آبلهرو، موی ابرویش آن قدر بلند بود که در چشمش فرو میرفت. گفتم: «محمد ببخش هر چه اذیتت کردیم.» رویش را از من برگرداند. چوب بستنی هنوز در دستش بود. همان که هر وقت به اتاق میرفتیم میکشید روی دستمان و میگفت: «میخواهم دستهایت را اره کنم که دیگر به من آمپول نزنی.» آمد پیش سمیرا ایستاد و دستش را جلو آورد تا دست او را بگیرد، اما فورا پس کشید. رفت طرف تختش و کتاب قصهاش را برداشت. یک بار سر تا تهاش را ورق زد و بعد آن را رو به سمیرا دراز کرد. سمیرا فوری آن را قاپید و گفت: «مال من باشد؟» هفتهای یک بار آن دو را به اتاق تزریقات میبردم تا دکتر به نخاعشان آمپول بزند. محمد صاف میآمد روی تخت مینشست، نه به کسی نگاه میکرد، نه حرفی میزد، اما تا او را میخواباندیم و اولین نوک سوزن را روی پوستش حس میکرد، میزد زیر گریه. یکدفعه و با شدت تمام. دکتر میگفت: «فقط به اندازه سه تا پشه درد دارد.» پدرش گفت: «حالا باید برویم حسابداری.» من گفتم: «محمد از تختت هم خداحافظی کن که ازت مواظبت کرد تا خوب شدی.» گفت: «نه.» و خیلی جدی شانههایش را بالا گرفت و رفت. سمیرا گفت: «ما هم دنبالشان برویم.» و دست مرا کشید. سر پلهها که رسیدیم با ترس نگاهی به میز سرپرستار انداخت و گفت: «خانم عباسی نمیگذارد من بروم پایین.»
حجم
۸۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۱۲۷ صفحه
حجم
۸۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۱۲۷ صفحه