دانلود و خرید کتاب داستان‌های کوتاه طنز محمد علی علومی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب داستان‌های کوتاه طنز اثر محمد علی علومی

کتاب داستان‌های کوتاه طنز

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۵از ۲۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب داستان‌های کوتاه طنز

از مقدمه کتاب: ...بر آن شدیم تا از میان داستان‌های طنز جوانان، که در دوره‌های مختلف جشنواره طنز مکتوب شرکت کرده بودند، آثار شاخص را انتخاب کنیم. این مجموعه، نمایه‌ای است از داستان‌های طنز جوانان در سال‌های اخیر که آینده‌ای درخشان در داستان طنز را نوید می‌دهد...

نظرات کاربران

parvin
۱۳۹۶/۱۰/۲۶

فقط نمونه رو خوندم و خوشم نیومد، طنز بی مزه ای بود، در حد ی نویسنده نبود!

مهدی
۱۳۹۹/۰۵/۳۰

جالب نبود

M.A
۱۳۹۶/۰۱/۰۶

۴۹داستان کوتاه برگزیده، در دوره های مختلف جشنواره طنز مکتوب. من از داستان های "دموکراسی در همه جا، طلاق در اولین روز ازدواج ، این و اون ، یک داستان تقدیمی" و..خوشم اومد.اما بعضی از داستان ها هم اصلا خوب

- بیشتر
ساکت
۱۳۹۶/۰۱/۰۳

من خوشم نیومد.طنز داستان هاش مث برنامه های طنز دهه هفتاد بود!

ASAL
۱۳۹۵/۰۷/۲۳

خیلی وقت پیش این کتابو توی طاقچه خوندم،کتاب جذابی نیست،من خوشم نیومد.....البته این نظر منه .....

وحید
۱۳۹۴/۱۲/۰۶

معمولی بود

hamed
۱۳۹۴/۰۶/۲۳

بد نبود

matin00
۱۳۹۴/۰۶/۱۳

داستان جالب داشت اما داستان بی مزه هم داشت

فرشته
۱۴۰۱/۰۸/۱۷

با احترام به دوستانی که این کتاب رو دوس نداشتن من خیلی زیاد خوشم اومد هم از ذوق و هم از طنز پردازی قشنگ نویسنده امیدوارم در کارش موفق باشه

عشقم پرسپولیس♡
۱۳۹۹/۱۰/۲۳

زرشک خریدیم ولی چرت بود😂😱😭😡🤬😠😤

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱۸)
این سفید هم برای خودش دردسری شده است. می‌گویم:‌ «باشه! باشه! در مورد رنگش بعد حرف می‌زنیم! حالا بگید این دختر خوشبخت کیه؟!» مامان، قبل از اینکه حرفم تمام شود، می‌گوید: «دختر آقای جلوداری!» آقای جلوداری همسایه روبه‌رویی ماست، قبل از کنکور، به دخترش در حل تست‌های ریاضی کمک می‌کردم. می‌گویم: «کی؟! دختر آقای جلوداری؟! مگه می‌خواید من رو دیوونه کنید. همون یه ماهی که تو ریاضی کمکش کردم برای هفت پشتم کفایت می‌کنه! یه چیز رو هزار بار باید براش تکرار کنی! خودتون بهتر می‌دونید من اعصاب ندارم!»
سپیده
مادربزرگ، با لحنی که مرا ترغیب کند، می‌گوید: «بهانه نتراش، می‌خوام برات یه دخترِ سفیدِ خوب خواستگاری کنم!» وای خدا باز هم سفید! می‌دانید مادربزرگ از بچگی می‌خواهد برایم یک دخترِ سفیدِ خوب خواستگاری کند! وقتی مادربزرگ می‌گوید دختر سفید یاد سفیدبرفی و هفت کوتوله می‌افتم و وقتی یاد سفیدبرفی می‌افتم بی‌اختیار به یاد سفیداب داخل حمام هم می‌افتم.
سپیده
تنها تو را خواستم! مهدی دهقانی «زمین آدمِ عزب رو نفرین می‌کنه! خدا همه چیز رو جفت آفریده، اینه که وقتی آدمِ عزب روی زمین راه می‌ره زمین زیر پاش می‌لرزه! زمین نفرینش می‌کنه! زمین...» این‌ها را مادربزرگ با چشم‌های گشادشده می‌گوید، بعد هر دو ناخودآگاه به زمین نگاه می‌کنیم!‌ مادربزرگ اضافه می‌کند: «بیا بریم برات خواستگاری، داره از وقت زن گرفتنت می‌گذره. مادرت آرزو داره!» مامان با سر تأیید می‌کند. می‌گویم: «این‌ها درست، من که مشکلی ندارم و با این موضوعات راحت برخورد می‌کنم، ولی چرا درستْ همین سه روزی که از آموزش سربازی مرخصی گرفتم به یاد خواستگاری افتادید؟! به قیافه‌م نگاه کنید! نه... نگاه کنید! با این کله کچل و تنِ زار و نزار، خودم هم از قیافه‌م عُقم می‌گیره! چه برسه به دختر مردم! حتماً می‌خواید با این قیافه کت و شلوار مشکی هم تنم کنید. اَه‌اَه حالم به هم خورد.
سپیده
بیا برو با دختر آقای جلوداری ازدواج کن! می‌گویم: «نه! امکان نداره.» مادربزرگ می‌گوید: «دختر خانم جباری چطور؟ خانواده خوبی هستن.» خانواه جباری سر کوچه ما می‌نشینند. می‌گویم: «‌ای بابا! این همه آدم تو این شهر زندگی می‌کنن، بعد شما بند کردید به دخترهای محله خودمون، من از آقای جباری خوشم نمی‌آد، بچه که بودم یه بار توپم رو، که تو خونه‌شون افتاده بود، با چاقو جر داد!»
سپیده
مادربزرگ می‌گوید: «اگه کسی رو پیشنهاد کنم که نه چاقه، نه لاغر، نه دماغش ایراد داره، نه... دختر همسایه عمو احمد... شاعر هم هست!» می‌گویم: «مادر جان، اینکه نشد امتیاز! این روزها همه زیر بار سنگین زندگی شعر می‌گن! از طرفی روزی که رفته بودم خونه‌شون ویندوز نصب کنم چراغ‌های هالشون رو خاموش کردن. سه ساعت تمام زیر نور شمع، خودش با شعرهاش و پدرش با احسنت‌هاش روی مغزم پیاده‌روی کردن
سپیده
مادر به تلویزیون اشاره کرد و با هیجان گفت: «آخی، نتونستن برسونندش دکتر، طفلک مرد!» مادربزرگ گفت: «دیدی آخرش هم ازدواج نکرد؟!» آقاجون گفت: «جوون‌های این زمونه به یه فوت بندن.» پدر گفت: «شما هم جدی نگیرید اینا همه‌ش فیلمه!»
saeedbarbod
سوار تاکسی می‌شویم. راننده شروع می‌کند به صحبت. اقدامی‌ جوابی نمی‌دهد، ولی صحبت‌های راننده همچنان ادامه دارد. کم‌کم از مستر! مستر!‌هایی که وسط حرف‌هایش می‌گوید می‌فهمم که تا حالا با من بوده. به اقدامی ‌می‌گویم: «از چه حرف می‌زند؟» می‌گوید: «بازار بورس پایتخت، سیاستگذاری‌های کلی و جزئی کشور و مسئله انرژی هسته‌ای.» می‌گویم: «پس چرا ترجمه نمی‌کنی؟ من آمده‌ام که حرف افراد صاحب‌نظر را درباره همین چیزها بشنوم.» اقدامی ‌می‌گوید: «ما از این صاحب‌نظرها زیاد داریم، بهترش را هم داریم.» می‌گویم: «این مرد با این همه اطلاعات، چرا رانندگی تاکسی را انتخاب کرده؟» اقدامی ‌می‌گوید: «این اطلاعات را سر هم می‌کند که سرش گرم باشد، ولی رانندگی می‌کند که نان شبش جور شود.» می‌گویم: «ولی این حرف‌ها چیزی نیست که کسی بدون تخصص بتواند درباره‌اش صحبت کند. این راننده حتماً یک متخصص علوم استراتژیک است.» اقدامی‌ می‌گوید: «فکر می‌کنید متخصص‌ِ چه چیزی نباشد؟» می‌گویم: «خُب طبعاً متخصص علوم فضایی یا نانوتکنولوژی نیست.» به درخواست اقدامی، راننده تا خود مقصد، درباره فضا و نانوتکنولوژی صحبت می‌کند.
راوی
اما دوست ثریا شروع کرد به جوک تعریف کردن و جلف‌بازی و مسخره کردن من. با اینکه خیلی به من بر خورده بود، سعی کردم صدایم درنیاید. نمی‌خواستم با آن صدای دورگه مورد تمسخر هم قرار بگیرم. سعی کردم خودم را با جملاتی نظیر «وقتی آدم عاشق است، همه چیز بیشتر معنا پیدا می‌کند.» پائولو کوئیلو، کیمیاگر)، یا «کار عاشقان اضطراری است نه اختیاری» (یحیی ابن معاذ رازی) آرام کنم. هر چقدر سعی می‌کردم خونسردی خودم را حفظ کنم، شوخی‌های آن‌ها رکیک‌تر می‌شد. بحث را کشیده بودند به اصالت خانوادگی من. کم‌کم داشتم بی‌طاقت می‌شدم که متوجه سنگینی نگاه ثریا روی نیمرخم شدم. تا چشمم به چشمش افتاد لبخندی زد، حتی به من چشمک زد. هول شدم، سرم را انداختم پایین. بعد ثریا گفت: «پسر هم این‌قدر خجالتی!
سپیده
آلاچیق وسط حیاط شمالی دانشکده گوشه دنجم بود. چند باری جوری از جلوش رد شده بودم که بفهمد پاتوقم آنجاست. و بالاخره روز موعود فرا‌رسید. توی آلاچیق نشسته بودم و هم‌زمانی که داشتم سبیل‌هایم را تاب می‌دادم و به جمله «جهنم چیست؟! به نظر من، رنج ناتوانی از دوست داشتن» (داستایفسکی، برادران کارامازوف) فکر می‌کردم، ناگاه ثریا و دوستش وارد آلاچیق شدند و روی نیمکت به فاصله یک نفر از من نشستند. چشمانم را بستم و، به قول معروف، خودم را زدم به کوچه علی چپ، اما قلبم تالاپ تالاپ می‌کرد و صورتم گُر گرفته بود.
سپیده
موقع برگشتن سقف خونه‌شون رو نگاه کردم؛ دوده بسته بود. فکر کنم کارشون همینه؛ این‌ها چراغْ خاموش زندگی می‌کنن! الان هم که یادش می‌افتم خوابم می‌گیره. اصلاً می‌دونید زندگی با هنرمندها ریسک داره! مخصوصاً این یکی که باور کرده شاعره حتماً فردا که ازدواج کردیم باید فیوز خونه رو قطع کنیم تا سرکار خانم تو تاریکی خونه الهام بگیره! بعد همه زندگیم رو بفروشم کتاب شعر چاپ کنیم، این چرندیاتی که من شنیدم بازار نداره به خاک سیاه می‌شینیم!»
سپیده

حجم

۱۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۹ صفحه

حجم

۱۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۹ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
۶۰,۲۰۰
۳۰%
تومان