بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین فرصت | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین فرصت

بریده‌هایی از کتاب آخرین فرصت

نویسنده:سمیرا اکبری
انتشارات:به نشر
امتیاز:
۴.۵از ۳۲ رأی
۴٫۵
(۳۲)
با اشتیاق پارچهٔ روی تابوت را کنار زدم و به صورت علی خیره شدم. سرم را نزدیک‌تر بردم. بوی خوشی مشامم را پر کرد. به چشم‌هایش خیره شده بودم که پلک‌هایش از هم باز و دست‌هایش دور گردنم حلقه شد. سرم را پایین کشید و روی صورتش گذاشت. صدایش توی گوشم مثل یک آهنگِ زیبا، نواخته شد. - چی می‌خوای بگی؟ بگو؟ نای حرف‌زدن نداشتم. فقط نگاهش کردم. دوباره سؤالش را تکرار کرد. صدایی از ته گلویم بیرون آمد. - شفاعتم کن. دوباره همان آهنگ زیبا نواختن گرفت. - تو صبر کن و مراقب بچه‌ها باش، شفاعت هم از من.
الف. میم
اومد کنار ماشین ایستاد و همان‌طور که سرش پایین بود گفت، حاج‌آقا اجازه بدین من برم. این آخرین فرصت منه. ان‌شاءالله حتماً شهید می‌شم و به جدت قسم بدون شما به بهشت نمی‌رم. این رو گفت و اشکش جاری شد.
الف. میم
«هرکسی این دنیا رو یه جوری شروع می‌کنه، ولی خدا کنه همه با عاقبت به‌خیری تمومش کنن.»
برکه
خودمون انقلاب کردیم. خودمون هم باید پای سختی‌هاش بمونیم.
افسون
من روز عید غدیر به دنیا اومدم، به خاطر همین اسمم رو گذاشتن علی. خدا رو شکر عروسی‌مون هم عید غدیر شد. دعا می‌کنم، خدا شهادتم رو هم عید غدیر قرار بده.
الف. میم
رَبِّ یَسِّرْ وَلَا تُعَسِّرْ سَهِّلْ عَلَیْنَا یَا رَبَّ اَلْعَالَمیِنَ.
برکه
دستان لرزانم را جلو بردم و روی صورت سیاه و کبودش، کشیدم. چشم‌هایش را با دست‌هایم لمس کردم و زبانِ دلم باز شد. - سلام علی جان! رسیدن به‌خیر. دیدی آخر کار خودت رو کردی؟
الف. میم
باورم نمی‌شد این آخرین فرصت من برای دیدار با علی باشد. هنوز صورت علی زیر پارچه‌ها نرفته بود که دوباره نگاهش کردم. - علی جان! در امان خدا باشی. ان شاءالله یه روز دوباره می‌بینمت، فقط شفاعت یادت نره.
الف. میم
آدم نباید جوری زندگی کنه که به تجمل و راحتی عادت کنه. رفعت! باور کن اگه یه فرش هم زیر پام باشه راضی‌ام.
سورینام
ما به هر سختی باشه زندگی می‌کنیم و به انقلاب بدبین نمی‌شیم، اما شاید کسی باشه که به خاطر سختی‌های دنیا طاقت نیاره و از انقلاب زده بشه، برای همین گفتم اول به بقیه خونه بدن.
سورینام
- حاج‌خانم شما چی‌کار کردین که بچه‌هاتون این‌قدر خوب و باخدا شدن؟ با سرش به سقف اتاق اشاره کرد. - خواستِ خدا بوده. وقتی چشمانِ منتظرم را دید، ادامه داد. - من فقط حواسم به حلال و حرومِ سفره بود. حواسم بود با کی رفیق می‌شن و کجاها می‌رن. جایی که گناه می‌شد، جای من و بچه‌هام نبود، اما اصلش اینه که بچه‌های من بیمهٔ امام رضا (ع) هستن. یادش به‌خیر، هر طوری بود سالی یک بار رو می‌رفتیم زیارتِ آقا.
برکه
«امام علی (ع) می‌فرماید: به هنگام خشم، نه تصمیم، نه تنبیه، نه دستور.»
زینب ابراهیمی
گفتم، آقا چی می‌شه که آدم سر از جهنم درمی‌آره؟ چیزی نگفت. فقط زبانش رو بیرون آورد و با چشمش اشاره کرد بهش. می‌خواست بهم بفهمونه هر چی گناهه از این زبان گوشتیه. خوش به حالش که همیشه زبانش به ذکر و مناجات مشغول بود.
زینب ابراهیمی
یادم آمد چند وقت پیش که فرح خواب بدی دیده بود، بی‌بی ذکری یادش داد. پلک‌هایم را به‌هم چسباندم و زیر لب تکرار کردم: «یا محمد! خواب دیدم. یا علی! تعبیر خوابم رو بگو. یا محمد! خواب دیدم. یا علی! تعبیر خوابم رو بگو...»
برکه
- بابا جون! من یه طرز فکری برای ازدواج دارم که شاید تو فکر شما نباشه. برای من ایمانِ آقای کسایی از صد تا خونه و قصر بالاتره. ایشون استاد اخلاق و مفسر نهج‌البلاغه هستن. من دوست دارم در کنار ایشون کامل بشم.
برکه
یک ساعت قبل از رفتنمان، علی بچه‌ها را نشاند و ظرفی پر از خوراکی جلویشان گذاشت. هر چهارتایی شروع به خوردن کردند. می‌دانستم علی این کار را می‌کند تا بچه‌ها در مهمانی چشم و دل سیر باشند.
برکه
کاغذ را از دستم گرفت و دوباره جمع و تفریق کرد. دور آخرین عدد یک دایره کشید و رفت سمت کشوی میزِ آرایش. پول‌ها را بالا و پایین کرد و دو سه تا اسکناس برداشت و گذاشت وسط قرآن. چشم‌هایم نیمه‌باز بود که لبخند رضایتش را دیدم. - خدا رو شکر. این‌هم از خُمس مهمونی امشب. لباس‌هایش را عوض کرد و کنارم دراز کشید. - علی حالا واقعاً لازمه این‌قدر به خودمون سخت بگیریم؟ - آره عزیزم لازمه. امام حسین (ع) تو روز عاشورا هرچی برای لشکر یزید حرف زد، انگار نه انگار. دست آخر امام بهشون می‌گه شکم‌های شما از حرام پر شده که حرف‌های من روتون اثر نمی‌ذاره. هر وقت به این صحبت امام حسین (ع) فکر می‌کنم، تنم می‌لرزه. باید همهٔ تلاشمون رو بکنیم که یه ذره شبهه توی مالمون نباشه.
برکه
نیمه‌های شب جایِ خالی‌اش را کنارم احساس کردم. نور کم‌سویی از توی هال روشنایی می‌داد، ولی خودم را به خواب زدم و پیشش نرفتم. نمی‌خواستم دوباره قرمزی چشم‌هایش را ببینم. نرفتم تا دعاهای ملتمسانه‌اش را نشنوم. نرفتم تا باز توی دلم نترسم که این چشم‌ها یک روز حاجت‌روا می‌شوند.
برکه
- یاد روزهای اول عروسیم افتادم. چقدر بچه و نادون بودم. یه روزِ جمعه، بعد از نماز صبح، از اتاق اومدم بیرون دیدم علی‌آقا اجاق گاز تو رو تمیز کرده، داره اجاق گازِ من رو هم تمیز می‌کنه. کلی وقت بود تمیزش نکرده بودم. این‌قدر خجالت کشیدم، ولی اصلاً به روم نیاورد. تازه دو ساعت بعدش، آب هویج هم برای من و محمود آورد. بعد فهمیدم آبِ هویج‌هایی بود که تو یخچال من داشت خراب می‌شد.
برکه
به محض ورود به سالن دیدم همه به آخر سالن زُل زدند و یواش‌یواش گریه می‌کنند. با دلهره نگاهشان را تعقیب کردم. چشمهٔ اشکم جوشید و روی گونه‌هایم جاری شد. مرضیه آخر سالن دراز کشیده بود و ضبط‌صوت را مثل یک عروسک بغل کرده و خوابش برده بود. جلو رفتم و بغلش کردم. صدای آهستهٔ علی هنوز داشت برای مرضیه لالایی می‌خواند.
برکه
همه چیز حتی جزئیات خیلی ریز این خاطرات، از جنس روایت‌های واقعی هستند. سهم من در نوشتن، تخیل نبوده‌است. فقط تلاش کردم خودم را در جایگاه رفعت خانم مجسّم کنم و برای انتقال مفاهیم قدری از هنر ادبیات کمک بگیرم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
قوم و خویش‌ها شاهدن، عروسی خواهرش، عفت، اون‌قدر مفصل بود که تا چند وقت همه‌جا حرفش بود، اما این دوتا حرف، حرف خودشونه. از شما پنهون نباشه، باباش هم از این قضیه ناراحته. با مهربانی نگاهشان کردم. - چه اشکالی داره؟! همین طوری ساده که بهتره. حقیقتش، ما دوست داریم عروسیمون علی‌وار و زهراگونه باشه.
سورینام
مکثی کرد و بدون اینکه انحرافی به نگاهش بدهد گفت: _ به لطف خدا، تولدم عید غدیر بوده، ازدواجم هم عید غدیر شد. بغض صدایش در اتاق پیچید. - دعا می‌کنم خدا شهادتم رو هم روز عید غدیر قرار بده. چیزی درون قلبم سوخت. احساس کردم این دعا، مثل یک کبوترِ سفید که با بال‌های آتش گرفته به طرفم پرواز می‌کند، از دل او بلند شد و روی دل من نشست. خیلی غافلگیر شده بودم. دوست نداشتم در چنین روزی به این چیزها فکر کنم.
سورینام
برای چندمین بار به آینه خیره شدم و نوشتهٔ روی کاغذ را زیر لب تکرار کردم. «ای همسر مهربانم! مهربانی‌ات را در هیچ لحظهٔ زندگی فراموش نمی‌کنم.»
سورینام

حجم

۲۲۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

حجم

۲۲۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

قیمت:
۱۰۵,۰۰۰
تومان