کتاب کاوننت (کتاب اول، دورگه)
معرفی کتاب کاوننت (کتاب اول، دورگه)
کتاب کاوننت (کتاب اول، دورگه) نوشتهٔ جنیفر ال. آرمنتروت و ترجمهٔ فاطمه حامدی فر است. انتشارات آذرباد این رمان معاصر آمریکایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب کاوننت (کتاب اول، دورگه)
کتاب کاوننت (کتاب اول، دورگه) برابر با یک رمان معاصر و آمریکایی است. داستان چیست؟ نژاد «هماتوی» برآمده از خدایان و انسانهای «فانی» است و فرزندان اصیلزادهٔ دو هماتوی دارای قدرتهایی خداگونهاند. در زندگی دورگهها تنها دو حق انتخاب وجود دارد؛ تبدیل به دیدهبانهایی ماهر شوند که «دیمنها» را شکار کرده و میکُشند یا خدمتکار خانهٔ «اصیلها» شوند. «الکساندریا»ی ۱۷ساله ترجیح میدهد با جنگیدن، زندگیاش را به خطر بیندازد؛ تا اینکه عمرش را با سابیدن توالتها هدر دهد. امکانش هم هست که همچین اتفاقی برایش بیفتد. چندین قانون وجود دارد که دانشآموزان «کاوننت» باید از آنها پیروی کنند. «الکس» با تمام این قوانین مشکل دارد؛ بهویژه قانون شمارهٔ یک که میگوید رابطهٔ بین اصیلها و دورگهها ممنوع است. او علاقهٔ مخفیانهٔ شدیدی به یک اصیل بسیار جذاب به نام «اِیدِن» دارد، اما عشق به ایدن بزرگترین مشکل او نیست؛ مشکل او این است که به قدر کافی زنده بماند تا از کاوننت فارغالتحصیل شده و تبدیل به یک دیدهبان شود و اگر در انجام وظایفش شکست بخورد، با آیندهای بدتر از مرگ یا بردگی روبهرو خواهد شد؛ به یک دیمن تبدیل شده و توسط ایدن شکار خواهد شد و این، اتفاق بسیار مزخرفی توصیف شده است.
خواندن کتاب کاوننت (کتاب اول، دورگه) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آمریکا و قالب رمان فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کاوننت (کتاب اول، دورگه)
«به همین راحتی.
اِی بیوجدان!
اریک مرا میکشید و من جیغ میزدم و خودم را سمت مامان میکشاندم. «نذار این کار رو با من بکنن!»
مامان دستش را تکان داد. «اریک.»
دیمن مرا چرخاند و از او دور کرد. لگد زدم و هر روشی که برای کشتن و آسیب رساندن بلد بودم را روی او پیاده کردم؛ اما هیچکدام از این کارهایم باعث توقف او نشد. دیمن به کارهای بیهودهام لبخند زد. سپس فشار انگشتانش به دور دستم محکم شد و در عرض کمتر از یک ثانیه دندانهایش را داخل بازویم فروبرد.
حس داغی مثل آتش، بهسرعت در وجودم جریان پیدا کرد. محکم خودم را عقب کشیدم، سعی داشتم تا از آن حس سوزان فرار کنم؛ اما هر حرکتی که میکردم این حس هم به دنبالم میآمد. جدای از جیغوفریادهای خودم، میتوانستم صدای فریادهای کیلب را بشنوم که التماس میکرد دیمنها کارشان را متوقف کنند. نه مامان و نه آن یکی دیمن توجهی به او نشان ندادند. درحالیکه اریک همچنان به تخلیه کردن خون بدنم ادامه میداد، حس میکردم درد به همهٔ قسمتهای بدنم میخزد و تمام تنم را به سلطهٔ خود درمیآورد. اتاق به نوسان درآمد؛ احتمال از هوش رفتنم خیلی بالا بود.
مامان زمزمه کرد: «بسه.»
دیمن صورتش را بالا گرفت. «طعم خونش خداگونهست.»
-به خاطر اثیرشه. بیشتر از اصیلها توی بدنش اثیر داره.
همان موقع اریک مرا رها کرد و من با بدنی لرزان روی زانوهایم افتادم. هیچی؛ مطلقاً هیچچیزی در این دنیا نبود که چنین حسی داشته باشد. حتی شوکهای بعد از گازگرفتگی هم نفسم را بند آورد. درحالیکه به نفسنفسزدن افتاده بودم، آنقدر همانجا ماندم تا آتش سوزانی که به جانم افتاده بود، به دردی ساده تبدیل شد.
همان موقع بود که به سکوت کیلب پی بردم. سرم را بالا گرفتم و او را دیدم که به من چشم دوخته. نگاهش خیره و مبهوت بود، انگار که بهنوعی توانسته بود از این مکان جدا شود... بدنش را ترک کند... من هم میخواستم همانجایی باشم که او حضور داشت.
«خُب، خیلی هم بد نبود؟» مامان شانههایم را چنگ زد و مجبورم کرد به دیوار تکیه دهم.
«به من دست نزن.» کلماتی که بیان کردم ضعیف و نامفهوم از دهانم بیرون آمد.
لبخند سردی به من زد. «میدونم الان ناراحتی؛ اما خودت بعداً میبینی. ما باهم دنیا رو تغییر میدیم.»
دنیل به سمت کیلب برگشت؛ اما کیلب تکان نخورد. طوری که دنیل به کیلب نگاه میکرد باعث شد فکر کنم میخواهد کارهای وحشتناکی با او انجام دهد. ناگهان، حرفهای پیشگو به ذهنم خطور کرد.
یکی با آیندهای روشن و کوتاه.
کیلب قرار بود بمیرد. حس وحشت مرا به سمت تخت سوق داد. امکان نداشت چنین اتفاقی رخ دهد! فوراً، اریک دوباره مرا به دیوار چسباند. لبهایش هنوز هم از خون... از خون من رنگی بود. بهمحض اینکه مطمئن شد دیگر از جایم تکان نمیخورم، مرا رها کرد و با لبخندی ازخودراضی به دیوار تکیه داد.
بااینکه حال ناخوشایندی داشتم؛ اما حس ترس و دردم را عقب راندم. «مامان... لطفاً بذار کیلب بره. خواهش میکنم. هر کاری بگی انجام میدم.» و واقعاً هم از ته قلبم این حرف را زدم. امکان نداشت اجازه دهم کیلب در این کلبهٔ لعنتی از دنیا برود. «لطفاً، فقط بذار اون بره.»
مامان در سکوت به بررسی درخواستم پرداخت. «در عوضش چیکار میکنی؟»
صدایم در گلو شکست. «هر چی. فقط اجازه بده اون بره.»
-قول میدی که نه باهام بجنگی و نه فرار کنی؟»
حجم
۳۱۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه
حجم
۳۱۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه