
کتاب فصل مهاجرت مرده ها
معرفی کتاب فصل مهاجرت مرده ها
کتاب فصل مهاجرت مرده ها نوشتهٔ حسین قسامی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب فصل مهاجرت مرده ها
کتاب فصل مهاجرت مرده ها برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که ده فصل دارد. این رمان به روایت رویارویی دختری تنها و ساده با مرگ پرداخته است. «صابرسگی» نخستین شخصیتی است که در این مکان سخن میگوید. در آغاز این اثر وارد یک محوطهٔ تاریک میشوید. سگها و ماشینهای پارکشده در این مکان قرار دارند. داستان چیست؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب فصل مهاجرت مرده ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فصل مهاجرت مرده ها
«درِ اتاق که باز شد، آفتاب و دود سیگار زد به صورتش. مرد ــ سیگارکش و یک دست به کمر ــ توی درگاه اتاق ایستاد و نگاهش کرد. بعد آه کشید و طوری که انگار خودش را خطاب کند گفت: «حالا چه کنم با تو؟» شب قبل، صابر که رفته بود، دیگر نه زاری کرده بود نه به در و دیوار کوفته بود. خودش را سپرده بود به قضا و قدر. همین هم بود که توانسته بود یک کاسه آبگوشتی را که دختر چاق مهربان براش آورده بود تا ته بخورد و بگوید: «دست شما درد نکنه.» مرد ــ که حالا دیگر او میدانست اسمش آقافرامرز است ــ خندیده بود و گفته بود: «پس این چیزا حالیت میشه.» بعد هم دستش را گرفته بود و بیحرف و حدیث آورده بودش همینجا توی همین اتاق نشانده بودش و رفته بود پی کارش. لیلا حواسش بود که آقافرامرز موقع رفتن درِ اتاق را قفل کرده بود. چرایش را نمیدانست، اما هرچه بود نشانه خوبی نبود.
آقافرامرز دود سیگارش را فوت کرد و گفت: «دلت میخواد ثواب کنی؟»
لیلا زل مانده بود به موهای فرامرز که رد پای خواب دیشب رویش مانده بود. «بله آقا.»
فرامرز خاکستر سیگارش را تکاند. «خوبه. آدما باس تا میتونن برای آخرت توشه مهیا کنن. به قول شاعر تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز... گذشته از این زندگی واسه بعضیا از جمله شما زهر هلاهله، اما واسه بعضیای دیگه از عسلم شیرینتره. خب، شما نباس کاری کنی که تلخکامی خودت کمتر بشه و شیرینکامی اون بعضیا بیشتر؟ معلومه که باس بکنی. حالیت هست چی میگم؟»
لیلا مبهوتانه سر تکان داد.
فرامرز خندید. «باریکلاّ... تا عصری ایشالاّ کار تمومه. بعدش، هم تو راحت میشی هم چند نفر دیگه. صبر کن دقیق حساب کنم... دو تا کلیه، یه دونه قلب، یه دونه کبد، یه دونه ریه، دو تا هم قرنیه چشم، میکنه بهعبارتی هفت تا. هیچوقت فکرش رو میکردی تُوی چپ و چلاق هفت تا آدم رو نجات بدی؟ معلومه که نه. داداش الدنگت هم فکرش رو نمیکرد... دیشب وقتی دنبالش میدویدی و گریه میکردی کلی دلم سوخت. آخه کدوم نسناسی آبجیش رو میفروشه؟! اما خب بعدش با خودم گفتم همون بهتر که دختره خلاص بشه. بمونه پیش این نکبت که چی؟ حالیت هست چی میگم؟ خلاص میشی. بدون درد و زحمت از همه عن و گه دنیا خلاص میشی.» فرامرز رو چرخاند و تهسیگارش را انداخت توی حیاط. بعد آمد و چهارزانو نشست روبهروی لیلا. «داداشت فکر میکنه قراره براش پول حواله کنم. زرشک. معامله خر حوالهش میکنم. بعدش اگه جیگر داره بره شکایت کنه.»
لیلا چشمش افتاد به ناخن شست پای فرامرز که سیاه و کج و معوج از دمپایی زده بود بیرون.
فرامرز نفسش را تو کشید و نگه داشت و بعد پوف کرد. «میدونی چیه؟ هرچی فکر میکنم میبینم حیفی همینجوری آکبند بری لا دست عزرائیل. بایست یه کارایی صورت بدیم. درسته که چپ و چلاقی، اما خب منم اونچنان شیشدنگ نیستم. پس میتونیم یه جوری با هم کنار بیایم.» چشمهای فرامرز برق زد و دندانهای جلوی کرمزدهاش از پس ِ لبخند کریهش بیرون افتاد. «باید بریم تو اون یکی اتاق. خیلی خوشگله. مطمئنم خوشت میآد. زنم انقدر باهاش حال کرده بود که سی سال تموم دستنخورده نگهش داشت. میگفت: خاطراتمون تو همین اتاقه. `گاهی میدیدی یک ساعت دو ساعت نشسته و در و دیوارش رو نگاه میکنه. میگفتم: چهته؟` میگفت: هیس.` میگفتم: ها، بوگو.` میگفت: اون گوشه رو ببین، من و تو نشستهیم زیر تور عقدکنون.` هرچی نگاه میکردم چیزی نمیدیدم. میگفت: ننهم رو نگاه چه جور با کیف رو سرمون قند میسابه.` میگفتم: خدا بیامرزدش.` و چشمغره میرفت میگفت: زبونت رو گاز بگیر. صدات رو میشنوه ناراحت میشه.` و صبح تا شومش همینجوری طی میشد. آخرسرم یه روز تو همون اتاق خودش رو خلاص کرد. تریاک خورده بود. اونم سه مثقال. میدونی سه مثقال چقدره؟ خیلیه. تا رسوندمش بیمارستان جونش در رفته بود. بعدش بین همکارا چو افتاد که فری زنش رو کشته. شایدم راست میگفتن. اگه من تریاکم رو اونجا جاساز نکرده بود که نمیمرد...» فرامرز ــ انگار که برق گرفته باشدش ــ سر تکان داد و از جا پرید. «این حرفا رو ول کن. باید تا دیر نشده به کار و بارمون برسیم. وخیز...»»
حجم
۱۳۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۳۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه