کتاب من پنیرم
معرفی کتاب من پنیرم
کتاب من پنیرم نوشتهٔ رابرت کورمیر و ترجمهٔ رویا زنده بودی است. گروه انتشاراتی ققنوس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب من پنیرم
کتاب من پنیرم که رمانی برای نوجوانان است، جوایز بسیاری را نصیب نویسندهاش کرده است. در بخشی از این رمان، شخصیتی به نام «آدام فارمر» با دوچرخه و با قدرت راهی سفر میشود؛ بدون آنکه بداند این سفر به کشف راز، گذشتهٔ فراموششده و هویت گمشدهٔ او ختم میشود. آدام فارمر رازی دارد که خودش هم از آن بیخبر است. با او همراه شوید تا راز را بدانید. این اثر در ۳۳ فصل به رشتهٔ تحریر درآمده است.
خواندن کتاب من پنیرم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من پنیرم
«آ: یه چیز جالب در مورد مامانم. همۀ زندگیم، از وقتی کوچیک بودم، اونو آدم خیلی غمگینی میدیدم. یعنی مثل آدمهای دیگه که بلند بودن یا چاق یا لاغر. پدرم همیشه به نظر آدم قوی خونواده میرسید. انگار پدرم پررنگ بود و مادرم محو و کمرنگ. میدونم به نظر دیوونه میآم.
ت: نه، اصلاً.
آ: ولی بعدها، وقتی حقیقت رو دربارۀ زندگیمون فهمیدم، دیدم هنوز غمگینه. ولی قوی هم هست. اصلاً رنگش محو نبود. غم نبود، بیشتر ترس بود ــ «هیچوقت نمیدونیها».
ت: این «هیچوقت نمیدونیها» چی بودن؟
آ: یه چیزی که یه روز بعدازظهر، وقتی از مدرسه اومدم خونه، برام تعریف کرد...
آن روز در خانه با مادرش تنها شده بود. مادرش کنار پنجره نشسته بود، چهرهای تنها و غمزده داشت. از وقتی در مورد گذشتهشان فهمیده بود، با مادرش حرف نزده بود. انگار مادرش از او دوری میکرد، به چشمهایش نگاه نمیکرد، همینکه آدام نزدیکش میشد خودش را به کاری مشغول میکرد. یک بار، سر میز شام، سر بالا کرد و دید مادرش دارد با ملاطفت نگاهش میکند ــ ولی در آن ملاطفت ترس هم بود ــ و آدام میخواست برود سمتش و او را در آغوش بگیرد. نمیدانست با این کار میخواهد به او اطمینان خاطر دهد یا به خودش.
در این بعدازظهرِ خاص، آدام وقتی به خانه آمد، مادرش از جا پرید. نگاهش را از پنجره برگرداند و حیرتزده به او نگاه کرد. گفت: «زود اومدی.»
آدام جواب داد: «جلسۀ انجمن ادبی کنسل شد.» دروغ بود ــ حوصلهاش نیامده بود برود سر جلسه.
گفت: «پس بذار برات ناهار درست کنم.» تندی بلند شد و رفت، انگار نمیخواست با آدام در یک اتاق تنها باشد.
آدام پشت سرش گفت: «مامان، صبر کن!» و بازویش را گرفت.
مادرش به او نگاه کرد، معصومانه اما پرسشآمیز.
آدام گفت: «بیا حرف بزنیم. خیلی وقته حرف نزدهیم.»
مادر گفت: «وای، آدام...» اشک در چشمانش جمع شد، و اندوه تمام صورتش را فراگرفت.
و بعد آدام به خودش آمد و دید مادرش را در آغوش گرفته و سعی دارد آرامَش کند. یکهو مادرش بچه بود نه آدام. و این همان وقتی بود که دربارۀ ترسهای بخصوصش با آدام حرف زد ــ «هیچوقت نمیدانیها.»
«آدام، میدونی چی منو از پا درآورده؟ ترس از اینکه هیچوقت نمیدونی قراره چی بشه. این بدترین چیزه. من همیشه به پدرت و تصمیمی که گرفت افتخار میکردم. در واقع برای اون خیلی بدتر بوده چون اون کار روزنامه رو خیلی دوست داشت و آقای گری بهش گفت حتی روزنامهنگاری با یه هویت جدید یا اسم جدید هم براش خطرناکه. همین شد که اومدیم اینجا، هر دومون، و سعی کردیم بهترین استفاده رو ازش ببریم. حتی زیادی به خودمون سخت میگرفتیم. محض احتیاط. مثلاً اینکه اسم واقعیمونو هرگز به کار نبریم. برای اینکه مطمئن شیم تو هیچوقت مشکوک نمیشی. من با این ظاهرسازیها مشکلی نداشتم. چون چیزهایی که بیشترین اهمیت رو داشتند هنوز داشتم. من همیشه کاتولیک بودهم و کلیسا میرفتهم و دعا میخوندم. میخواستم تو هم کاتولیک بار بیای. آقای گری مدارک و اسنادی رو ترتیب داد که نشون بدن ما مذهبمونو عوض کردیم. پس میبینی که مذهبمون رو نگه داشتیم. و من و پدرت هم هنوز همدیگه رو داشتیم. و تو رو. آقای گری مدام بهمون میگفت ــ و ما باهاش موافق بودیم ــ که اون چیزی که اساسیه نگه داشته شده، اونچه واقعاً مهمه. ما با هم بودیم، خانواده بودیم.»
مادرش هنوز داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد، انگار دنبال چیزی میگشت. «و با این حال من و پدرت میدونستیم ــ هنوز هم میدونیم ــ که هیچ ضمانتی وجود نداره. من اینجا پشت پنجره میشینم و یه ماشین رو میبینم که به سمت خونۀ ما میآد و با خودم میگم، کی تو اون ماشین نشسته؟ چی میخواد؟ و تا وقتی رد نشده نفس نمیکشم. حتی بعد از اینکه ماشین رفته هم از خودم میپرسم شاید محله رو زیر نظر دارن؟ شاید دارن نقشه میکشن...»»
حجم
۲۳۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۷ صفحه
حجم
۲۳۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۷ صفحه