کتاب شب های روشن
معرفی کتاب شب های روشن
کتاب الکترونیکی شب های روشن نوشتۀ فئودور داستایفسکی و ترجمۀ محمد شعبانی است و انتشارات آقائی آن را منتشر کرده است. کتاب شب های روشن، فرصتی مناسب برای آشنایی با سبک و سیاق نویسندگی داستایفسکی در دوران جوانی او فراهم میکند. خواننده با مطالعهٔ این اثر، میتواند ریشههای برخی از مضامین و ایدههایی که در آثار بعدی داستایفسکی به پختگی کامل خود میرسند را مشاهده کند.
درباره کتاب شب های روشن
شب های روشن اثر فئودور داستایفسکی، در میان آثار این نویسندهٔ نامدار روسی، با روایتی لطیف و عاشقانه، جایگاه ویژهای دارد. شاید راز این محبوبیت در لطافت و زیبایی داستان نهفته باشد. داستایفسکی با ظرافتی مثالزدنی، تصویری از تنهایی، عشق، امید و رستگاری را به تصویر میکشد و خواننده را با خود به سفری در اعماق روح یک انسان تنها میبرد. این داستان کوتاه، به شرححال مردی جوان و تنها میپردازد که در جستجوی همصحبتی یگانه است. شب های روشن شاهکاری بیبدیل در ادبیات جهان نیست، اما بدون شک، اثری ارزشمند و خواندنی است که درک عمیقتر از دنیای فکری و روحیات پیچیدهٔ داستایفسکی را به ارمغان میآورد.
خواندن کتاب شب های روشن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای کسانی که به ادبیات جهان علاقه دارند مناسب است.
بخشی از کتاب شب های روشن
«شب کم نظیرى بود، خواننده ى عزیز! از آن شب ها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدرى پرستاره و روشن بود که وقتى به آن نگاه مى کردى بى اختیار مى پرسیدى آیا ممکن است چنین آسمانى این همه آدم هاى بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خواننده ى عزیز، این هم پرسشى است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. در دل هاى خیلى جوان. اما اى کاش خدا این پرسش را هرچه بیش تر در دل شما بیندازد! حرف آدم هاى بدخلق و بوالهوس را زدم و ناچار یادم آمد که آن روز از صبح رفتار خودم همه صفا و پاکدلى بود. اما از همان صبح بار غم عجیبى بر دلم افتاده بود، که آزارم مى داد. ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم. مى دیدم که همه مرا وا مى گذارند و از من دورى مى جویند. البته هر کس حق دارد از من بپرسد که منظورم از «همه» کیست؟ چون هشت سال است که در پترزبورگم و نتوانسته ام یک دوست یا حتى آشنا براى خودم پیدا کنم. ولى خب، دوست و آشنا مى خواهم چه کنم؟ بى دوست و آشنا هم تمام شهر را مى شناسم. براى همین بود که وقتى مى دیدم که مردم همه شهر را مى گذارند و مى روند ییلاق، به نظرم مى رسید که همه از من دورى مى کنند. این تنهاماندگى برایم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم. بولوار و پارک و کنار رود را از زیر پا مى گذراندم و یک نفر از اشخاصى را که عادت کرده بودم یک سال آزگار در ساعت معین در جاى معینى ببینم نمى دیدم. گیرم آن ها البته مرا نمى شناسند ولى من همه شان را مى شناسم. خوب هم مى شناسم. مى شود گفت که در چهره ى یک یکشان باریک شده ام. وقتى خوشحالند حظ مى کنم و وقتى افسرده اند دلم مى گیرد. اما با پیرمردى که هر روز در ساعت معینى در کنار فانتانکا مى بینم مى شود گفت دوست شده ام. حالت چهره اش خیلى موقر است و همیشه انگارى در فکر است. مدام زیر لب چیزى مى گوید و دست چپش را حرکت مى دهد، انگارى با این حرکات بر آنچه در سرش مى گذرد تأکید مى کند. عصاى دراز پرقوز و گره اى در دست راست دارد، با دسته اى طلایى. او هم متوجه من شده و انگارى به احوال من علاقه پیدا کرده است. یقین دارم که اگر در ساعت مقرر مرا در کنار فانتانکا نبیند دلتنگ مى شود. این است که گاهى، مخصوصا وقتى سردماغ باشیم، سَرَکى به هم تکان مى دهیم. چند روز پیش که دو روز بود یکدیگر را ندیده بودیم چیزى نمانده بود که از راه احترام کلاه از سر برداریم...»
حجم
۴۵۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه
حجم
۴۵۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه