کتاب بلوغ
معرفی کتاب بلوغ
کتاب بلوغ نوشتهٔ غزل پورنسایی است. انتشارات آراسبان این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب بلوغ
کتاب بلوغ رمانی ایرانی نوشتهٔ غزل پورنسایی است. نویسنده در این رمان داستان دختری نوجوان به نام «بنفشه» را روایت کرده است. مادر بنفشه در یک بیمارستان روانی بستری است و پدرش برای او پدری نمیکند و همواره در پی خوشگذرانیهای خودش است. پدر او اصلا به عاقبت کارهایش فکر نمیکند و همیشه در مهمانیها به سر میبرد. از طرف دیگر بنفشه دوستی دارد که او را درگیر مسائلی میکند که مناسب سن او نیستند. در همین زمان است که مردی به نام «سیاوش» که همسن پدر بنفشه است، پیدا میشود و تأثیراتی در زندگی بنفشه ایجاد میکند. چه ماجراهایی پیش روی این دختر نوجوان است؟ این رمان ایرانی را بخوانید تا بدانید. نویسنده در این کتاب خواننده را با حال و هوای نوجوانی همراه میکند و از وقایعی که در زیرپوست شهر رخ میدهند، سخن میگوید.
خواندن کتاب بلوغ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بلوغ
«سیاوش به سمت کوچه دوید. باز هم فکری مثل خوره به جانش افتاده بود. یعنی بنفشه در چه وضعیتی بود، با صورت خونین؟ با موهای آشفته؟ نکند دستش شکسته باشد؟ گفته بود نیوشا گولش زده، نکند نیوشا پولش را به زور از او گرفته باشد، خدا کند فقط پولش را به زور از او گرفته باشد و چیز دیگری نباشد، سیاوش قدم به داخل کوچه گذاشت و دخترک بی پناهی را دید که به پهنای صورتش اشک میریخت. صورتش خونین نبود، دستانش هم نشکسته بود، اما آنقدر مظلوم بود که سیاوش قلبش شکست. قلبش به جای همهٔ کسانی که باید برای این دخترک قلبشان میشکست، به جای همهٔ کسانی که باید برای این دخترک دل میسوزاندند، شکست. دخترک چقدر مظلوم بود. سیاوش همان ابتدای کوچه ایستاد. بنفشه با دیدن سیاوش جان گرفت و سمتش دوید. به سمت سیاوشش دوید، دستانش را از هم گشود. میخواست سیاوش را در آغوش بگیرد و برایش از آنچه که بر سرش آمده بود بگوید. به سمت سیاوش دوید و او را در آغوش گرفت. قلبش بی امان در سینه میکوبید. دستش را دور کمرش حلقه کرد. بوی تن سیاوش برایش آرام بخش بود. سیاوش شوکه شده بود. دخترک او را در آغوش گرفته بود، آنقدر کوچک بود که سرش، روی شکمش قرار گرفت. سیاوش صدای غصه دار بنفشه را شنید:
-سیاوش، نیوشا گولم زد، فواد و پوریا توی کوچه منو اذیت کردن
سیاوش چند بار تلاش کرد تا عکس العملی نشان ندهد، دستانش را مشت کرد و از هم گشود، چند بار و چند بار، اما نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را روی سر بنفشه گذاشت. بنفشه اینبار بهانه ای پیدا کرد تا پر صدا گریه کند. صدای هق هقش که به گوش سیاوش رسید، سیاوش بیشتر در خود شکسته شد. با دستش سرش را نوازش کرد، بنفشه در آغوش سیاوشش گریست، حلقهٔ دستانش را تنگ تر کرد. سیاوش باز هم پای چپش را تکان میداد. بنفشه سرش را بلند کرد و به چهرهٔ درهمش زل زد. سیاوش هم به او خیره شد. به ابروهای مداد کشیده اش که از زیر موهای چتری اش خودنمایی میکرد، به چشمان سرخ و پف کرده اش، به بینی گوشتی اش که باز هم آب از آن جاری بود، سیاوش تک تک اعضای چهرهٔ بنفشه را، از نظر گذراند و حس کرد تا چند لحظهٔ دیگر اشک دور چشمش حلقه خواهد زد. سرش را به عقب خم کرد و به آسمان خیره شد، میخواست اگر به گریه افتاد، بنفشه اشکهایش را نبیند. بنفشه در آغوش سیاوش احساس آرامش کرد. دست سیاوش روی سرش بود. هنوز هم مهربان بود، مهربانتر از پدرش، مادرش، مادربزرگ و پدربزرگش، خالهها و دایی هایش عمه اش، سیاوش مثل هیچ یک از آنها نبود، بنفشه پیراهن سیاوش را بوسید. بوسه اش نه از سر هوس بود و نه حتی از سر شوق، بوسه اش، فقط یک بوسهٔ قدردانی بود، قدردانی از مردی که همیشه در لحظات حساس زندگی اش، حضور داشت. سیاوش چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش چکید.»
حجم
۳۰۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۶۰ صفحه
حجم
۳۰۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۶۰ صفحه