کتاب خودمان تمامش می کنیم
معرفی کتاب خودمان تمامش می کنیم
کتاب خودمان تمامش می کنیم نوشتهٔ کالین هوور و ترجمهٔ بهاره مظاهری است. انتشارات کتابسرای نیک این رمان معاصر آمریکایی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب خودمان تمامش می کنیم
کتاب خودمان تمامش می کنیم (It Ends With Us) برابر با یک رمان معاصر و آمریکایی است. داستان چیست؟ زندگی «لیلی» راحت و بدون سختی نیست، اما این موضوع او را از تلاش برای ساختن زندگی ایدئالش دلسرد نکرده است. لیلی دوران کودکی و نوجوانی خود را در شهر کوچکی در ایالت مین سپری کرده و پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، به بوستون آمده و کسبوکار خودش را راه انداخته است. پس از آشنایی با متخصص مغز و اعصاب خوشچهرهای به نام «رایل کینکید»، همهچیز آنقدر خوب به نظر میرسد که باور آن برای لیلی سخت است. رایل پرمدعا، سرسخت و حتی کمی مغرور است. از طرف دیگر، احساسی و باهوش است و به لیلی علاقه دارد؛ بااینحال عدم تمایل رایل به ایجاد رابطهای پایدار باعث نگرانی لیلی شده است. لیلی همزمان با تردیدهایی که نسبت به رابطهٔ جدیدش دارد، به «اطلس کاریگن» نیز فکر میکند. اطلس کاریگن عشق اول لیلی، حامی و نقطهٔ اتصال او به گذشته اشت. لیلی و اطلس از بسیاری جهات شباهت بسیاری به هم دارند و رویارویی دوبارهٔ آن دو با یکدیگر، رابطهٔ جدید لیلی را در معرض خطر قرار میدهد. عاقبت چه خواهد شد؟ این رمان به قلم کالین هوور را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب خودمان تمامش می کنیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره کالین هوور
کالین هوور (Coleen Hoover) در سال ۱۹۷۹ به دنیا آمد. او نویسندهای آمریکایی است که با انتشار بیش از ۲۰ رمان، از پرفروشترین نویسندههای مجلهٔ نیویورک تایمز بوده است. کتابهای او طرفداران بسیار دارد و از جملهٔ بهترین رمانهای عاشقانه است. آثار کالین هوور که در دستهٔ ادبیات بزرگسال قرار میگیرد، درونمایههای احساسی و اجتماعی گیرایی دارد. او که پیش از آغاز نویسندگی، مددکار اجتماعی بود، از ریشههای روانشناختی هم در آثارش بهره میگیرد. روابط ناخوشایند، مردسالاری، سقط جنین و خیانت از مضامین رایج در نوشتههای این نویسنده بوده است. کتابهای «نهمین روز از ماه نوامبر»، «همهٔ خوبیهایت»، «هرگز هرگز»، «اگر حقیقت این باشد»، «خودمان تمامش میکنیم» و «شروعش با ماست»، عنوان شماری از کتابهای کالین هوور است.
بخشی از کتاب خودمان تمامش می کنیم
«دقیقاً چهلودو روز از روزی که اطلس به بوستون رفته بود میگذشت. هر روز روزشماری میکردم، انگار بهنوعی کمکم میکرد. خیلی افسرده بودم، الن. هنوز هم هستم. مردم میگویند نوجوانها نمیدانند چطور مثل یک آدم بزرگسال عاشق کسی شوند. تا حدی آن را قبول دارم اما من بزرگسال نیستم، برای همین نمیتوانم احساسم را مقایسه کنم. اما معتقدم که احتمالاً با هم فرق خواهند داشت. مطمئنم عشق بین دو بزرگسال نسبت به عشق بین دو نوجوان دوام بیشتری خواهد داشت. احتمالاً پختهتر، محترمترو مسئولتر خواهیم بود. اما صرفنظر از اینکه عشق در سنین متفاوت، در زندگی یک شخص، چقدر ممکن است دوام داشته باشد، میدانم که عشق همچنان همان حس و حال را دارد. آدم در هر سنوسالی که باشد آن را روی شانههایش، در دلش و در قلبش احساس میکند. احساس من به اطلس خیلی شدید است. هر شب با گریه خوابم میبرد و زیرلب میگویم: «فقط به شناکردن ادامه بده.» اما واقعاً سخت است که به شناکردن ادامه بدی آن هم زمانی که احساس میکنی پایت در آب بسته شده است.
الان که به آن فکر میکنم، باید بگویم که من احتمالاً بهنوعی مراحل سوگ را تجربه کردهام؛ انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی و پذیرش. شب تولد شانزدهسالگیام در مرحلهٔ افسردگی شدید بودم. مادرم سعی کرده بود که آن روز به من خوش بگذرد. برای من تجهیزات باغبانی خریده بود، کیک موردعلاقهام را درست کرده بود و دو نفری رفتیم بیرون و شام خوردیم. اما وقتی آن شب به رختخواب رفتم، نتوانستم غم و ناراحتی را از خودم دور کنم.
داشتم گریه میکردم که صدای برخورد چیزی با پنجرهٔ اتاقم را شنیدم. اول فکر کردم باران است. اما بعد صدای او را شنیدم. از جا پریدم و بهسمت پنجره دویدم. قلبم توی دهانم آمده بود. در تاریکی ایستاده بود و به من لبخند میزد. پنجره را باز کردم و کمک کردم داخل شود. وقتی داشتم گریه میکردم، مرا برای مدتی طولانی محکم در آغوشش گرفته بود.
بوی خیلی خوبی میداد. وقتی بغلش کردم بهخوبی فهمیدم که در این شش هفتهای که ندیده بودمش کمی وزن اضافه کرده است. عقب کشید و اشکهایم را از روی گونههایم پاک کرد. «چرا داری گریه میکنی، لیلی؟»
از اینکه گریهام گرفته بود خجالت میکشیدم. آن ماه خیلی گریه کرده بودم، بیشتر از تمام عمرم. احتمالاً فقط بهخاطر تغییرات هورمونیام بود که با تنشهای ناشی از بدرفتاری پدرم با مادرم و بعد خداحافظی با اطلس تلفیق شده بود.
بلوزی از روی زمین برداشتم و با آن چشمهایم را خشک کردم. بعد هر دو روی تخت نشستیم. او مرا بهسمت خودش کشاند و سرش را به پشتی تخت تکیه داد.
از او پرسیدم: «اینجا چی کار میکنی؟»
گفت: «امروز تولدته و تو هنوزهم شخص موردعلاقهٔ منی. دلم برات تنگ شده بود.»
احتمالاً او حدود ساعت ده آمده بود اما حرف زدنمان آنقدر طولانی شد که وقتی ساعت را نگاه کردم از نیمه شب گذشته بود. حتی یادم نیست که درمورد چه با هم حرف زدیم اما احساسم را به یاد دارم. خیلی خوشحال به نظر میرسید و چشمهایش برق میزد. تابهحال او را اینطور ندیده بودم. انگار که بالاخره خانهاش را پیدا کرده باشد.
او گفت که میخواهد چیزی به من بگوید و صدایش جدی شد. مرا بین دستهایش نگه داشت، چون میخواست در چشمهایم نگاه کند و حرفش را بزند. فکر کردم شاید میخواهد بگوید دوستدختر دارد یا اینکه قرار است زودتر به ارتش ملحق شود. اما از حرفی که زد شوکه شدم.
او به من گفت اولین شبی که به آن خانه رفته بود، برای این نبود که جایی برای ماندن نداشت.
او میخواست خودش را آنجا بکشد.
دستهایم را جلوی دهانم گرفتم برای اینکه نمیدانستم اوضاع او چقدر بد بوده است. آنقدر بد که حتی نمیخواسته دیگر زندگی کند.
گفت: «امیدوارم هیچوقت نفهمی اونقدر تنهایی چه احساسی داره، لیلی.»»
حجم
۳۰۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
حجم
۳۰۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه