کتاب راز بین آن دو می ماند، اگر یکی شان مرده باشد
معرفی کتاب راز بین آن دو می ماند، اگر یکی شان مرده باشد
کتاب الکترونیکی «راز بین آن دو می ماند، اگر یکی شان مرده باشد» نوشتهٔ کارن ام. مک منس با ترجمهٔ نسترن فتحی در انتشارات علمی و فرهنگی چاپ شده است.
درباره کتاب راز بین آن دو می ماند، اگر یکی شان مرده باشد
کتاب راز بین آن دو می ماند، اگر یکی شان مرده باشد نوشتهٔ کارن ام. مک منس، رمانی هیجانانگیز و معمایی است که به داستان ۲ نوجوان به نامهای الری و مالکوم میپردازد. پس از نقل مکان به شهر کوچک اکوف فالز، جایی که حوادث مرموزی رخ داده است، آنها درگیر یک سری معماها میشوند که اتفاقاتی نظیر ناپدید شدن و قتل را در خود دارند. در ادامهٔ داستان از رازها و دروغهایی پرده برداشته میشود که بر جامعه سایه انداختهاند.
کارن ام. مکمنس نویسندهٔ پرفروش رمانهای معمایی و مهیج است. او با آثارش در میان نوجوانان محبوبیت زیادی پیدا کرده و به دلیل پیچشهای داستانی جذاب و شخصیتپردازی دقیقش مورد توجه قرار گرفته است.
کتاب راز بین آن دو می ماند، اگر یکی شان مرده باشد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به علاقهمندان به رمانهای معمایی و دلهرهآور نوجوانان و کسانی که از داستانهایی با فضاهای رازآلود لذت میبرند و همچنین هواداران آثار قبلی مک منس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب راز بین آن دو می ماند، اگر یکی شان مرده باشد
«نانا غر میزند: «بینزاکتتر از این برلینگتونیها نداریم.» دکمهٔ روی در را فشار میدهد تا شیشه بالا برود. ملانی هم ماشین را آرام پشت یک تاکسی میبرد.
من به پس کلهٔ ملانی زل زدهام و با کمربند ماشین سروکله میزنم. فکر نمیکردم اینطوری ببینمش. حدس میزدم که بالاخره این اتفاق بیفتد، چون با نانا همسایه است، اما فکر میکردم در حد دست تکان دادن موقع بیرون گذاشتن آشغالها باشد نه یک رانندگی یک ساعته آن هم به محض اینکه روی ورمونت فرود آمدیم.
ملانی موقع خارج شدن از فرودگاه میگوید: «قضیهٔ مامانتون خیلی ناراحتم کرد.» بعد ماشین را توی بزرگراهی باریک میاندازد که پر از علامتهای سبزرنگ است. ساعت حدوداً ده شب است و روبهرویمان مجموعهٔ کوچکی از ساختمانها با پنجرههای روشن میدرخشد. «ولی خوشحالم الان دیگه براش هر کاری که لازم باشه میکنن. سدی زن خیلی قویایه. مطمئنم زود برمیگردید پیشش. امیدوارم این مدت توی اکوریج بهتون خوش بگذره. شهر کوچیک و دوستداشتنیایه. میدونم نورا خیلی دلش میخواد که اطراف رو بهتون نشون بده.»
همین است. این شکلی یک مکالمهٔ عجیب و غریب را باید پیش ببرید. احتیاجی نیست بگویید ناراحت شدم که مادرتان وقتی حالش خراب بود با ماشین مستقیم رفت توی یک جواهرفروشی و حالا هم باید چهار ماه در بازپروری باشد. فقط خودتان را به آن راه بزنید. جاخالی بدهید و بعد هم سریع حرف را عوض کنید و از چیزهای بیدردسرتر بگویید.
به اکوریج خوش آمدید.
***
کمی بعد از اینکه وارد اتوبان شدیم خوابم میبرد و تکان نمیخورم تا اینکه با صدای بلندی از جا میپرم. انگار از هر طرف به ماشین سنگ پرت میکنند. با وضع بههمریختهای به سمت ازرا برمیگردم اما او هم به همین اندازه گیج شده است. نانا روی صندلیاش میچرخد و جوری داد میزند که صدایش در آن غرش و سروصدا شنیده شود. «تگرگ این وقت سال غیرعادی نیست. ولی خب اینا دیگه خیلی بزرگن.»
ملانی میگوید: «یه جا میزنم کنار که بند بیاد.» سرعت ماشین را کم میکند و جایی در کنار جاده پارک میکند. تگرگ محکمتر ضربه میزند و نمیتوانم جلوی این فکرم را بگیرم که تا ماشین را نگه دارد صدتا سوراخ توی شیشهٔ جلوی ماشین درست شده است. یک تکه تگرگ سنگی دقیقاً وسط شیشه میخورد و همه را میترساند.
میپرسم: «چطور داره تگرگ میآد؟ برلینگتون گرم بود که.»
«تگرگ توی لایهٔ ابرها شکل میگیره.» نانا به سمت آسمان اشاره میکند و توضیح میدهد. «اونجا دمای هوا در حد انجماده. ولی تگرگها این پایین زود آب میشن.»
صدایش صمیمی نیست. دقیقاً نمیدانم اصلاً میتواند صمیمی باشد یا نه ولی نسبت به کل شب الان هیجان بیشتری دارد. نانا قبلاً معلم بوده. مشخص است در این نقش خیلی راحتتر است تا اینکه بخواهد مادربزرگ نگهبان باشد. نمیگویم مقصر است. این شانزده هفتهای که سدی طبق حکم دادگاه باید در بازپروری باشد مجبور است کنارمان باشد؛ ما هم همینطور. قاضی اصرار داشت که با خانواده زندگی کنیم و همین گزینههای ما را بهشدت محدود کرد. پدرمان که یک سر داشت و هزار سودا؛ بدلکار بود. یا شاید برای سدی اینطور خالی بسته بود. گزینهای به اسم خاله و عمو و دایی و عمه و بچههایشان هم وجود ندارد. هیچکس جز نانا نبود که ما را قبول کند. چند دقیقه در سکوت مینشینیم و دانههای تگرگ را تماشا میکنیم که با ضرب روی کاپوت میخورند و پرت میشوند تا اینکه کمکم شدتش کم میشود و کاملاً بند میآید. ملانی برمیگردد توی جاده و من به ساعت روی داشبورد خیره میشوم. نزدیک یازده است. یک ساعت خوابیدهام. به ازرا سقلمه میزنم و میپرسم: «تقریباً رسیدیم، نه؟»»
حجم
۲۶۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
حجم
۲۶۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه