
کتاب تگه های قلعه جنی
معرفی کتاب تگه های قلعه جنی
کتاب «تگههای قلعه جنی» اثر محمدعلی گودینی، شامل ۸ داستان کوتاه است که در فضایی روستایی و با تم ترسناک روایت میشود و نشر صاد آنها را منتشر کرده است. این داستانها به شرح ماجراهای مختلف شخصیتهایی میپردازند که هرکدام تجربهای ترسآلود و جالب را پشت سر میگذارند.
درباره کتاب تگههای قلعه جنی
عناوین داستانهای این کتاب عبارتاند از: سوتکهای سفالی، خر لنگ، گله بیقرار، میهمان ناخوانده شب یلدا، تگههای قلعه جنی، میراث، زنجیر و نقش گورخر
تمام این داستانها در فضایی روستایی و اغلب با فضای خوفناک و ترسآلود روایت میشوند، و به مخاطب فرصتی میدهند تا به زندگی و مفاهیم عمیقتری مانند سرنوشت، ترس و تغییرات درونی شخصیتها فکر کند. در این مجموعه، شخصیتهای داستان با تجربههای متفاوتی روبهرو میشوند که باعث تغییر در نگرش آنها به زندگی میشود. این تغییرات در نگرش بهطور غیرمستقیم بر خواننده نیز تأثیر میگذارد و مخاطب را به تفکر درباره زندگی و مفاهیم آن میسازد.
محمدعلی گودینی که در زمینه نویسندگی برای کودکان و نوجوانان فعالیت کرده است، در این اثر نیز به نوجوانان توجه خاصی دارد و با استفاده از داستانهای هیجانانگیز و ترسناک سعی دارد توجه آنها را جلب کند. این کتاب برای نوجوانانی که علاقهمند به داستانهای ترسناک و هیجانانگیز هستند، بسیار مناسب است و میتواند علاوه بر سرگرم کردن، تفکر و اندیشه را نیز در مخاطب برانگیزد.
کتاب تگههای قلعه جنی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب مناسب گروه سنی نوجوان است.
بخشی از کتاب تگههای قلعه جنی
«پلکهایم سنگین شده بود. آخرین حرفهایشان در بیدار یادم مانده بود. ننه گفته بود: «اگر خدا خواست و قالیها را با فایده فروختی، کتشلوار هم برای آقا احمد بخر.»
صبح داشی پیش از آنکه به دکان برود گفت: «آقا احمد ناشتایی خوردی، جلوی در دکان را آبپاشی کن.»
از شوق سفر به همدان، آفتابه مسی سنگین را برداشتم و مشغول آبپاشی شدم. در خیال میگشتم توی بازار و خیابانهای همدان که هنوز ندیده بودم. با صدای داشی برگشتم جلوی دکان خودمان: «اوستا اسد بار قالی دارم. بعدازظهر میرسی برویم همدان؟»
اوستا اسد، شوفر وانت دوج قرمزرنگ آبادی بود. حلقه سویچ را دور انگشت چرخاند. دستی به سبیل پر پشت جوگندمیاش کشید: «بگذار انشاءالله برای آخر شب. از قرار، علیجان هم بار پشم دارد. حسنجان را هم میبرد مریضخانه.»
اوستا با نگاهی رو به سمتی که قله الوند از دور پیدا بود، ادامه داد: «جوری برویم که تاریکی شب از پلیس راه رد بشویم؛ نه اینکه تصدیق دو همگانی ندارم. جلویم را بگیرند، جریمه دارد!»
حسنجان سینهدرد داشت. تندتند سرفه میکرد. گاهی خون همراه خلطش میآمد! وقتی سرفههایش آرام میگرفت.»
حجم
۷۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
حجم
۷۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه