کتاب گیسوانت طلا و چشمانت زمرد
معرفی کتاب گیسوانت طلا و چشمانت زمرد
کتاب گیسوانت طلا و چشمانت زمرد نوشتهٔ جمال میرصادقی است. نشر قطره این رمان معاصر ایرانی را در سال ۱۳۹۹ منتشر کرده است.
درباره کتاب گیسوانت طلا و چشمانت زمرد
کتاب گیسوانت طلا و چشمانت زمرد حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که ۴۴ فصل دارد. نویسنده در این رمان به کندوکاو روان و درون انسان میپردازد. جمال میرصادقی این اثر را در حالی آغاز کرده است که شخصیت مادر درِ خانه را به روی دیگری باز میکند و از او میپرسد که شیر است یا روباه. شخصیت دیگر میگوید که شیر است. موضوع این گفتوگو، نمراتی است که به تختهٔ اعلانات دانشکده نصب شده است. یکی از شخصیتهای این رمان ایرانی میخواهد نویسنده شود. او کیست؟ داستان چیست؟ رمان «گیسوانت طلا و چشمانت زمرد» را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب گیسوانت طلا و چشمانت زمرد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره جمال میرصادقی
جمال میرصادقی با نام اصلی «سیدحسین میرصادقی» در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۱۲ در تهران متولد شد. او کتابهای بسیاری در زمینهٔ ادبیات، نقد و پژوهش ادبی و داستان و رمان دارد و یکی از بزرگترین استادان داستاننویسی معاصر ایرانی به شمار میرود. از میرصادقی آثار بسیاری منتشر شده است. او هم در زمینهٔ آموزش داستاننویسی کتاب دارد و هم در زمینهٔ نقد ادبی و ادبیات. داستانهای کوتاه و رمانهایی نیز از او به چاپ رسیده است که موردتوجه منتقدان بسیاری بوده است. آنچه آثار او را جذاب میکند، نثر روان و ساده است؛ او بهدنبال پیچیدگیهای تصنعی نیست و نثر گفتاریاش، مزیتی برای آثارش به شمار میرود. از مجموعه داستانهای او میتوان به «چشمهای من خسته»، «شبهای تماشا و گل زرد»، «این شکستهها»، «درازنای شب»، «شب چراغ»، «دوالپا»، «هراس» نام برد. بعضی از کتابهای پژوهشی او در زمینهٔ داستان عبارت هستند از «عناصر داستان»، «ادبیات داستانی»، «داستان و ادبیات»، «جهان داستان غرب»، «داستاننویسهای نامآور معاصر ایران» و «عرقریزان روح». «علی دهباشی» در مراسمی که به مناسبت بزرگداشت جمال میرصادقی برگزار شده بود، دربارهٔ کارهای او و تأثیرش بر داستاننویسی و نویسندگان اینطور بیان کرده است: «امروز، کمتر نویسندهای را میتوان یافت که بینیاز باشد از مراجعه به این بخش از تألیفها و ترجمههای استاد میرصادقی».
بخشی از کتاب گیسوانت طلا و چشمانت زمرد
«قاسم به او زنگ زده بود.
«کجایی آقای نویسنده معروف بعدازاین؟»
«گفتم که عیده، سرمون شلوغه.»
اولین بار بود که چیزی را از او پنهان میکرد. همیشه جیک و بوکشان یکی بود، اولین بار بود که نمیخواست از خودش حرف بزند و از ربکا و چند روزی که با او بوده و فکر آمریکا رفتن را دوباره توی سرش زنده کرده.
قاسم از فتوحاتش حرف میزد.
«آبو باهاش گرم کردم، امشب میآد خونهٔ من.»
«کی؟»
«همون که تو مغازه دیدیش، دختر خوشگله.»
«خوش بگذره.»
«میتونی تو هم بیای. ما که باهم ایاقیم.»
بعدازظهر بهجت را به خانهٔ مستر رساند و گفته بود بعد از مراسم دنبالشان میآید. نمیخواست به خودش بگوید که دلش میخواهد دوباره ربکا را ببیند. کلافگی دیشب را به یاد میآورد و از خودش خجالت میکشید. هیچوقت گرفتار چنین حالتی نشده بود.
بهجت آمده به اتاقش.
«حالت خوبه آق داداش؟ شام نمیخوری؟»
«نه یه چیزی بیرون خوردم، سیرم. فردا میری خونهٔ مستر، خانم ربکا رو میبری خونهٔ خاله. داره میره.»
«کی؟»
«فردا شب. امروز بردمش کوه. دختر ماهیه. فکر نمیکردم به این زودی بره.»
بهجت خندید.
«نکنه آق داداش عاشق شدی.»
«یکپارچه خانمه، ماهه.»
ماه درشت و کامل تو جام پنجره افتاده بود.
«تو کوه یه مردیکه آشغال بهش بند کرده بود و مثه بلبل هم انگلیسی حرف میزد.من که انگلیسی درستوحسابی بلد نیستم و وامونده بودم و به خودم میگفتم خانم یه همزبون پیدا کرده، دیگه منو یادش رفته. مردیکه پک پوزی هم داشت. هی میخندید و چشم و ابرو میانداخت. باهم میرفتند و من عقب مانده بودم. یهو دیدم ربکا برگشت و چشماش برق برق میزد. مردیکه را ول کرد، آمد و دست زیر بازوی من انداخت. گولهٔ آتیش شده بود و همینجور به مردک فحش میداد. حالا داره میره. باهام خداحافظی کرد.»
«خب، نگهش میداشتی میگفتی عیدمونه، بمونه.»
«سعیمو کردم و گفتم هنوز جاهای دیدنی ایرانو ندیده، گفت دوستش منتظر اونه، باید بره.»»
حجم
۱۰۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۰۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه