کتاب دختر دوناتی
معرفی کتاب دختر دوناتی
دختر دوناتی رمانی نوشته درسا جانلو رمانی روانشناسانه درباره دختری است که خود را همزاد آدری هپبورن بازیگر مشهور بریتانیایی میپندارد.
درباره دختر دوناتی
این داستان درباره دختری است که آنقدر به آدری هپبورن علاقه دارد که خودش را جای او میبیند و خیالبافی میکند؛ زیرا خاطرات تلخی که از رفتن پدرش از خانه داشته این شباهت را در ذهنش تداعی میکند.
این اثر کاوش و کندوکاو دختری را برای شناخت و برقراری رابطه با دنیای درون خودش نشان میدهند.
بخشی از این کتاب را داستان و بخش دیگر را تحلیل در برگفته است. در پایان هر فصل به نگرشی جدید از خود واقعیتان دست مییابید. در رمانی روان درمانگرایانه که بر اساس تحقیق در کتابهای روانشناسی و جملاتی از اساتید بزرگ برگرفته شده است. خیلی هیجانانگیز براساس داستانی نیمه واقعی…
خواندن کتاب دختر دوناتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران داستانهای روانشناسانه را به خواتندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب دختر دوناتی
بیآنکه منطقی در پشت احساسم وجود داشته باشد قلبا شهاب را دوست داشتم ولی میخواستم به همه چیز منطقی نگاه کنم. چیزهایی وجود داشت در مورد خودم که درک نمیکردم و هنوز کشف نکرده بودم. آیا من واقعا دیوانه بودم؟ خدمتکارها چه چیز را به گوش والده خانم رسانده بودند؟ که آیا او دیونه است یا آنها شما را به بازی گرفتهاند و همه چیز نمایشگونه قرار است اجرا شود! شاید هم، همین دروغ مصلحتی شهاب از بدو ورودم به عمارت، زن و شوهر خطاب شدنمان کار دستمان داده است. آه خدایا…چرا من زادهشدهی ناعادلانهترین قضاوتام؟ از گذشتهی مجهول و آیندهی نامعلوم…چی قراره عایدم بشه؟ ببین کاراتو…! تصاویر گذشته در مقابل چشمهایم ظاهر و بلافاصله محو میشد. چه روزهایی را که از سر نگذرانده بودم و والده خانم که هیچ تصویر ذهنی از او نداشتم! آهی کشیدم و متوجه حضور شهاب شدم. به مقابل خیره شده بود. برای اولین بار بیاضطراب و حیا نگاهش کردم.
او مثل شاهزادهای با اصالت به صندلی تکیه داده بود و پاهایش را روی پا انداخته بود. بعد از چند دقیقه با صدای دورگهای گفت: بعضی وقتا فکر میکنم که تو رو از کودکی میشناسم. من تورو قبلا بارها تو رؤیام دیدم کوچولوی من! من تورو باور دارم! حتی با وجود اینکه عقلم توبیخم میکنه من تورو انتخاب کردم. حتی با وجود اینکه همه چیز علیه تو باشه. من والدهم رو متقاعد میکنم.
از روی صندلی بلند شد. باید میرفت. اگرچه دلش نمیخواست. حالا بیشتر از هر زمانی امنیّت من را میخواست. با نگرانی و تشویش نگاهم کرد و با پر احساسترین حالت دنیا انگشت اشارهاش را رو به آسمان گرفت و گفت: "خدا…"
از تن صدا و قاطعیتش دلم قنج رفت، و اشک و لبخندم در هم آمیخت. شتابان به سمت در عمارت رفت و من هم دنبالش دویدم. سوار اتومبیل شد. با نگاههای دزدکی به دست او روی دنده خیره شدم و اینبار برخلاف دفعههای پیش سعی کردم عطر او را به داخل ریههایم بکشم. با حس آزاردهندهای قلبم تیر کشید…اسمش چه بود؟ عشق؟ مگر میشد؟ آن هم به این سرعت؟! وابستگی؟ چه بود دقیقا؟ اوبا سرعت دور شد. ساعتها بود که بیتاب پشت پنجره قدم میزدم و منتظر مانده بودم. سرم داغ شده بود. از تمرکز ممتد، چشمانم سیاهی میرفت و دودو میزد و نالان جادهی ورودی باغ را التماس میکرد. با دیدن نوری کمسو از انتهای باغ نور امیدی در دلم روشن شد. لبهایم شروع به لرزیدن کرد. کاملا پیدا بود که مقاوت میکنم در برابر چیزی شبیه به هقهق! در برابر شهاب کم آورده بودم و چیزی به نام عشق برایم باورکردنی نبود. به اطراف نگاه کردم و خدا را صدا زدم:
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چرا آزارم میدی؟! مگه تا حالا چند بار عشق رو تجربه کردم؟! شهاب رو ازم نگیر. خواهش میکنم، والده خانم موافقت کرده باشه. خواهش میکنم، شهاب رو ازم نگیر…
شهاب بدون معطلی از اتومبیل پیاده شد و من تا اتومبیل یک نفس دویدم. با دیدنش زانوهایم سست شد. همانطور با شتاب خودم را در آغوشش پرت کردم. ناگهان چشمانم به صندلی عقب ماشین افتاد. از خجالت عرق سردی روی کمرم نشست و نفسم بند آمد.
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
عالیه حتما بخونین
خیلی کتاب بی سر و ته ای بود. نوشته ها و توصیفات غیر معقول و نامتوازن با فضا. بدترین کتابی که تا این لحظه خوندم.