کتاب مادرانه
معرفی کتاب مادرانه
کتاب مادرانه نوشتهٔ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است. انتشارات شهید ابراهیم هادی این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی زندگینامه و خاطرات «فاطمهسادات موسوی رینه» مادر شهید «جمال محمدشاهی».
درباره کتاب مادرانه
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی در کتاب مادرانه زندگینامه و خاطرات «فاطمهسادات موسوی رینه» مادر شهید «جمال محمدشاهی» را روایت کرده است. شهید جمال محمدشاهی، فرزند علی، متولد دوم بهمنماه ۱۳۴۰ است. او بهعنوان بسیجی از طریق لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) از تهران به جبهه اعزام شد. ۱۲ آبان ۱۳۶۲ در عملیات والفجر چهار در پنجوین عراق به فیض شهادت نائل آمده بود. این شهید در سال ۱۳۹۰ باوجود تلاشهای انجامشده بهعنوان شهید گمنام در باغ موزهٔ دفاع مقدس تهران دفن شده بود، اما هویتش بعداز گذشت ۳۸ سال از شهادت و ۱۰ سال از تدفینش توسط آزمایش DNA احراز شد.
خواندن کتاب مادرانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران زندگینامهٔ شهدا و علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مادرانه
«روز آخری که جمال میخواست برود خیلی با من صحبت کرد. میگفت: «مادر دل بکن. اینقدر به بچههایت وابسته نباش.» مرتب از کربلا و عاشورا مثال میزد. اما دست خودم نبود. خیلی سر بچههایم میترسیدم. هرچند الان هم اینطور هستم.
بعد جمال در حضور بچهها با خنده به ماجرای تماس تلفنی که از جبهه داشت اشاره کرد: به مادر زنگ زدم و میگم حالم خوبه، مادر به من میگه گوشی را بگذار بین گوش و کتف خودت و دستهات رو بزن به هم ببینم سالم هست یا نه، بعد میگه بپر بالا پایین ببینم پاهات سالمه! بعد جمال خندید و ادامه داد: «مادر تو رو خدا دست بردار، شما باید خمس پسرهات رو بدی. دل بکن از ما.»
آخرین شبی که جمال میخواست به جبهه برود را فراموش نمیکنم. برای او شامی درست کردم و گذاشتم توی ساک وسایلش. جمال پرسید: «مادر راضی هستی به دوستانم بدهم؟» گفتم: «نه، من اینقدری درست کردم که خودت بخوری»، جمال هم گفت: «پس نمیبرم.»
وقتی خواست برود گفتم: «جمال جان، راضی هستم، اشکالی نداره.» او هم غذا را برداشت و از ما خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد با پخش مارش عملیات همه خوشحال شدند. من هم خوشحال بودم اما نگران، خدا میداند در دل مادرهای رزمندگان چه خبر بود.
یک ماه بعد، عملیات پس از چند مرحله به پایان رسید. بقیهٔ رزمندگان به مرخصی آمدند اما خبری از جمال نشد!
هر چه نامه هم برای جمال فرستادیم برگشت خورد! خیلی ترسیدم. بچههای بسیج که به مرخصی میآمدند، برای اینکه ناراحت نشوم به من میگفتند: «حال جمال خوبه، عملیات ادامه داره و...»
تا اینکه یک روز خبر آمد! شخصی به سراغ آقا جواد پسر بزرگترم آمد و خبر داد که نام جمال در شهدای عملیات ثبت شده و برخی شاهد بودند که جمال شهید شده و در ارتفاعات پنجوین مانده.
اما مشکل اساسی خانواده، خبر دادن به من به عنوان مادر بود. با روحیاتی که از من سراغ داشتند میدانستند که این داغ را نمیتوانم تحمل کنم. برای همین سراغ بستگان رفتند و خواستند که آنها این خبر را بدهند. غروب بود که من شام را درست کردم و رفتم مسجد. آن صحنهها را خوب به یاد دارم. وقتی از مسجد برگشتم دیدم که برخی بستگان به خانهٔ ما آمدهاند!
خیلی تعجب کردم. ما یکی دو اتاق کوچک داشتیم. بستگان معمولاً اینگونه به خانهٔ ما نمیآمدند! رفتار بچهها تغییر کرده بود! شک کردم. بستگان هم آمدند و دور من نشستند.
جواد، پسر بزرگم، کمی صحبت کرد و لبخند زد. میدانستم وقتی میخواهد خبری بدهد اینگونه میشود. بعد گفت: «میگویند جمال شهید شده...» تا این حرف را زد دیگر حال خودم را نفهمیدم.
قاب عکسی که در کنارم بود را برداشتم و محکم توی سرم کوبیدم!
جواد که میدانست من تحمل داغ جمال را ندارم، یکدفعه داد زد و گفت: «مادر اگه بخوای کاری کنی، از همین بالا خودم رو پرت میکنم پایین و میکشم.»
ترسیدم و کمی خودم را آرام کردم، ولی مگر میشد تحمل کرد؟! چه کسی میفهمد یک مادر که وابستگی شدید به فرزندانش دارد، چه داغی را تحمل میکند؟!
روزبهروز و ساعت به ساعت حالم بدتر میشد. بستگان ما میگفتند سیده خانم را تنها نگذارید، خدای نکرده بلایی سر خودش میآورد.
بچهها همهٔ عکسهای جمال را جمع کردند. هیچ حرفی از شهادت و... در خانه نمیزدند. حال و روزم به قدری بد شد که همه حسابی نگران شدند. از طرفی هیچ خبری هم از پیکر جمال نبود.»
حجم
۸۵۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۸۵۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه