کتاب مرگ جاوید
معرفی کتاب مرگ جاوید
کتاب مرگ جاوید نوشتهٔ مجید دهقان نصیری است. نشر صاد این رمان معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است؛ رمانی درمورد عشق.
درباره کتاب مرگ جاوید
کتاب مرگ جاوید حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از فصلهای این اثر عبارت است از «کاهنان مشکوک و الواح مرموز»، «دزدان دریایی و یاران زمینی»، «جاسوس و تاجر»، «فراریان و تعقیب کنندگان» و «راهب بزرگ و فرمانده وفادار». راوی در مقدمه جوانان را به پرهیز از عشقوعاشقی توصیعه کرده است. او گفته که عشق میتواند سرآغاز وحشتناکترین مرگها باشد؛ پس اگر در فرازوفرود زندگی، آتش عشق برای لحظهای هم شما را لمس کرده، بنشینید و داستان این راوی را بخوانید؛ چون درد مشترکی دارید.
خواندن کتاب مرگ جاوید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرگ جاوید
«با سوزش شدید پوستم به هوش آمدم و به اطراف نگاه کردم. شب تاریک تمام شده بود و خورشید در حال طلوع بود. من بر میانه عرشه پایینی و نزدیک دکل کشتی بر روی زمین افتاده بودم. دور تا دورم از اجساد تکه پاره شده پر بود. لختههای خون تمام عرشه را فرا گرفته بود.
از جای خودم بلند شدم. نور خورشید چشمانم را به شدت میزد. با زحمت به اطراف چرخیدم و بدنم را وارسی کردم. لباسهایم غرق لختههای خون بود ولی هیچ خبری از زخمهای دیشب نبود. در حالی که راه خودم را از میان اجساد روی عرشه باز میکردم. موقعیت را بررسی کردم. موجود زندهای روی عرشه نبود. به غیر از دکل جلوی که بر اثر شلیک توپ از جای خود کنده شده و به یک طرف افتاده بود و بادبانش نیز سوخته بود، بقیه بادبانهای کشتی هنوز بالا بودند و کشتی را به حرکت در میآوردند. از کشتی سرکیس خبری نبود. اما میدانستم نمیتواند از آن آتشی که من برپا کرده بودم جان سالم به در ببرد.
راه خودم را به کابین ناخدای عثمانی باز کردم. کابین پر بود از یادگاریهای جنگ و نبردهای که در گذشته کرده بود. بیحوصله به آنها نگاهی کردم و بعد روی نئنو میان اتاق نشستم و به همه آنچیزی که شب گذشته اتفاق افتاده بود، فکر کردم.
آنجا بود که بالاخره فهمیدم این قدرتی نبود که خداوند برای مبارزه با آن هیولا به من داده باشد. این یک نفرین بود. من خودم به هیولایی تبدیل شده بودم. اگر کسی در میان آن دریا پیدا میشد و به من در میان جسدهای تکه و پاره شده ملوانان و سربازان نگاه میکرد، همان حسی را داشت که وقتی صبح آن شب جهنمی، من به چهره کنت زنده شده در میان سایههای دِیر نگاه کردم.
تمام آن روز به انتظار شنیدن کوچکترین صدای گوش بزنگ بودم. امید اندکی داشتم تا آدم زندهای پیدا بکنم که به من بگوید یک هیولا نیستم. اما به جز صدای قژقژ چوبها و گردش باد در میان بادبانها هیچ صدایی از آن کشتی ارواح بگوش نمیرسید.
وقتی خورشید غروب کرد، من مشعلی روشن کردم و تمام کشتی را جستوجو کردم. همانطور که حس کرده بود، هیچ جانداری باقی نمانده بود. اجساد همهجا حتی در انتهای انبارهای مرطوب کشتی، پراکنده بودند.»
حجم
۱۳۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۱۳۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه