کتاب آبشار یخ
معرفی کتاب آبشار یخ
کتاب آبشار یخ نوشتهٔ متیو جی. کربی و ترجمهٔ محبوبه نجف خانی است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب آبشار یخ
کتاب آبشار یخ که جایزهٔ ادگار آلن پو را برای بهترین داستان رازآمیز نوجوان، جایزهٔ ادبی پِن برای بهترین کتاب ادبی نوجوان، جایزهٔ بهترین رمان نوجوان به انتخاب کتابخانههای آمریکا، مدال طلای انتخاب والدین، جایزهٔ یادبود جودی لوپِز، نامزدی جایزهٔ سیبِل برای بهترین رمان علمی و تخیلی و فانتزی نوجوان و رتبهٔ یکی از ۱۰۰ کتاب فهرست «بخوانیم و سهیم شویم» به انتخاب کتابخانهٔ عمومی نیویورک را دارد، ۲۳ فصل دارد. داستان از این قرار است که «سالویگ» که فرزند وسطی و دومین دختر پادشاه است، نه چهرهٔ زیبایی دارد که همانند خواهرش با ازدواج خود به سرزمینها و قدرت پدرش بیفزاید و نه همچون برادرش آیندهٔ سرزمینشان در دستهای او است. با درگرفتن جنگ بین کشور آنها و کشور دیگر، پدر او را همراه با خواهر زیبا و برادر ولیعهدش، به قلعهای میان کوههای سر به فلک کشیده میفرستد و گروهی از سربازان شجاع خود را برای محافظت همراهشان میکند. در این شرایط بحرانی سولویگ چیزهایی بسیاری دربارهٔ خود و خواهرش میفهمد و به شناخت جدیدی میرسد. او کمکم به تواناییهای خودش از جمله شجاعت، مدیریت، توانایی قصهگویی و نفوذ کلامش پی میبرد و سرانجام او است که برادرش و آیندهٔ سرزمینش را نجات میدهد. ازآنجاکه کتاب «آبشار یخ» ارزشهای واقعی مانند شجاعت را ستایش میکند، خواندن آن برای نوجوانان که از ظاهر خود ناراضی هستند و اعتمادبهنفس کمی دارند، کمک خواهد کرد.
خواندن کتاب آبشار یخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آبشار یخ
«اتفاقهایی که افتاده بود، سرحالتر و خوشحالتر از همیشه، از خواب بیدار میشوم. حالا مونین را دارم. او روی زانوانم میایستد و من درست مانند دیروز صبح، از توی کاسهام به او غذا میدهم. به نظر میرسد از زمانی که گانلاگ با بیرحمی و خشونت وارد آبدره شد، روزهای زیادی گذشته باشد، درحالیکه تنها یک روز گذشته است.
بعد از ناهار، در کار شستوشو و نظافت به بِرا و رائودی کمک میکنم که زمان زیادی میبرد و همین که کارمان را تمام میکنیم، بِرا باید مشغول آماده کردن شام شب شود.
بِرا با عصبانیت دندانهایش را روی هم میفشارد و زیر لب با خود میگوید: «از من بپرسی، میگویم آنها بهتر است برای شستن لباسهایشان کس دیگری را پیدا کنند.»
رائودی به طرفم خم میشود و میگوید: «به نظر من آلریک اشتباه میکند. آدم باید صادق باشد، حتی اگر به این معنی باشد که طرف کسی را بگیرد. داستانی که دروغ باشد، چه فایدهای دارد؟»
ـــ به نظر تو، من فقط باید داستانهایی را بگویم که واقعاً اتفاق افتادهاند؟
ـــ منظورم آنجور دروغها نیست. منظورم دروغ گفتن در مورد خودمان و چیزهایی است که به آنها اعتقاد داریم.
ـــ فکر کنم آلریک میگوید که قصه در مورد قصهگو نیست.
ـــ به نظر من، این حرف مثل این میماند که بگوییم هر کسی باید سعی کند فقط جان خودش را نجات بدهد.
با لبخند میگویم: «شاید تو درست میگویی. آلریک بزدل است، مگر نه؟ اما تو نه! بهخصوص که پیشنهاد کردی بمانی و همراه دیگران بجنگی.»
رویش را برمیگرداند.
ـــ باید بهت بگویم که خوشحالم هیک اجازه نداد تو بجنگی. اما اگر هم میجنگیدی، از مرگ ترسی نداشتی و با شجاعت میجنگیدی.
با لحن تندی میگوید: «من از مُردن نمیترسم.»
لحظهای طول میکشد تا معنی حرفش در ذهنم بنشیند: «چی؟»
چنان آه بلندی میکشد که انگار مدتهاست آن را در سینه حبس کرده است. میگوید: «ترسم از این نیست که بمیرم. از کشتن آدمها میترسم.»
نمیدانم چه بگویم.
میگوید: «برادرم که مُرد، دوران سختی بود. مادرم مدتها گریه میکرد. من هم گریه میکردم. از آن زمان به بعد، دیگر اوضاع مثل قبل نشد.» رو به من میکند: «چطور میتوانم این بلا را سر کس دیگری بیاورم؟ هر جنگجویی خانوادهای دارد که چشم انتظارش است. حتی دشمن.»
پس از این همه سالی که رائودی را میشناسم، تازه متوجه میشوم که چقدر کم او را میشناختهام. پاکی قلبش تحسینبرانگیز است. دستم را دور شانهاش میاندازم و میگویم: «پس آن روز که در حیاط تمرین میکردی، گریهات به خاطر همین بود؟»
سرش را به تأیید تکان میدهد و میگوید: «اما به خاطر تو و به خاطر مادرم ماندم تا بجنگم.»
میگویم: «رائودی، تو شجاعترین جنگجویی هستی که به عمرم دیدهام.»
چهرهاش از شرم سرخ میشود. لحظهای بعد، دستم را از دور شانهاش برمیدارم. مادرش صدایش میکند و من هم تصمیم میگیرم سری به هیک بزنم. تبش پایین آمده، نفسش منظمتر شده و کمی رنگ به چهرهاش بازگشته است. بِرا زخمهایش را معاینه میکند و پانسمانهایش را عوض میکند و دوباره روی زخمها مرهم میمالد. زخم پای هیک وحشتناک است، اما بِرا میگوید که به مرور زمان بهتر میشود.
بِرا یکی از پتوها را از روی هیک برمیدارد و میگوید: «خودم هم نمیدانم چرا دارم درمانش میکنم، که بردهٔ گانلاگ بشود؟ که احتمالش خیلی زیاد است.»
لبم را به دندان میگیرم. شاید هم تقصیر من است که نجاتش دادم. هیک در مورد بِرسِرکِری که تبعید کرده بود، چه گفت؟ که بردگی بدتر از مرگ است؟ بعد از اتفاقی که شب پیش افتاد، مطمئنم گانلاگ از تحقیر هیک حسابی لذت خواهد برد.
میپرسم: «فکر میکنی کِی به هوش بیاید؟»»
حجم
۲۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
حجم
۲۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
نظرات کاربران
یکی از بهترین کتابهایی بود که تو این چند وقت خوندم، با اینکه به نظر میاد فقط مناسب کودک و نوجوانه اما داستانش واقعا غیرقابل پیش بینی و آموزنده بود و قلم نویسنده خیلی روان بود. شخصیتها رشد خوبی دارن