کتاب بعد مرگ
معرفی کتاب بعد مرگ
کتاب بعد مرگ نوشتهٔ دانلد انتریم و ترجمهٔ عماد مرتضوی است. نشر گمان این مجموعه جستار را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب بعد مرگ
کتاب بعد مرگ که هشتمین جلد از مجموعهٔ «زندگینگارهها» است، در هفت فصل نوشته شده است. گفته شده است که زندگینگارهها بیشتر شرح احوالات است تا توصیف آفاق. این کتاب متشکل از هفت جستار مجزا است که حدفاصل سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ میلادی در مجلهٔ نیویورکر چاپ شده است. دانلد انتریم این جستارها را که درونمایههایی مرتبط داشته از نو ویرایش کرده تا کنار هم کلیت منسجمی به دست دهند و به هیئتِ کتاب درآیند. در هر جستار چیزی مایهٔ دست نویسنده شده است برای تدقیق و تأمل در زندگیِ خانوادگیاش و بهویژه رابطهاش با مادر که پرسوناژ اصلی است و کتاب هم تقدیم به او شده است.
در یک تقسیمبندی میتوان ادبیات را به ۲ گونهٔ داستانی و غیرداستانی تقسیم کرد. ناداستان (nonfiction) معمولاً به مجموعه نوشتههایی که باید جزو ادبیات غیرداستانی قرار بگیرند، اطلاق میشود. در این گونه، نویسنده با نیت خیر، برای توسعهٔ حقیقت، تشریح وقایع، معرفی اشخاص، یا ارائهٔ اطلاعات و به دلایلی دیگر شروع به نوشتن میکند. در مقابل، در نوشتههای غیرواقعیتمحور (داستان)، خالق اثر صریحاً یا تلویحاً از واقعیت سر باز میزند و این گونه بهعنوان ادبیات داستانی (غیرواقعیتمحور) طبقهبندی میشود. هدف ادبیات غیرداستانی تعلیم عامهٔ مردم است (البته نه بهمعنای آموزش کلاسیک و کاملاً علمی و تخصصی که عاری از ملاحظات زیباشناختی است)؛ همچنین تغییر و اصلاح نگرش، رشد افکار، ترغیب، یا بیان تجارب و واقعیات از طریق مکاشفهٔ «مبتنی بر واقعیت» از هدفهای دیگر ناداستاننویسی هستند. ژانر ادبیات غیرداستانی به مضمونهای بیشماری میپردازد و فرمهای گوناگونی دارد. انواع ادبی غیرداستانی میتوانند شامل اینها باشند: جستارها، زندگینامهها، کتابهای تاریخی، کتابهای علمی - آموزشی، گزارشهای ویژه، یادداشتها، گفتوگوها، یادداشتهای روزانه، سفرنامهها، نامهها، سندها، خاطرهها، نقدهای ادبی.
خواندن کتاب بعد مرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ناداستان و قالب جستار پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بعد مرگ
«وقتی دهساله بودم، سال آخری که توی شهر بودیم و بعدش رفتیم به خانهای در کنار مزارع پای کوه، شبی مردی تفنگبهدست درِ اصلیِ خانهٔ ما در خیابان لوییس مانتن در شارلوتسویل را زد. پدرم پرسید کیست ـقراری داشت و منتظر بودــــــ و مردِ مسلّح، استاد ادبیات، دوست پدرم و همکارش در دانشگاه، سلامی کرد. پدر و مادرم تا همان لحظه داشتند با هم دعوا میکردند. دعوای بدی هم بود. پدرم از مرد بابت آمدنش تشکر کرد و دعوتش کرد داخل. آنطور که یادم میآید اسلحهاش هفتتیر لولهبلندی بود توی غلاف چرمی، که بسته شده بود به کمربندی مدل کابویها، و کمربند را هم مرد لول کرده بود و گرفته بود توی یک دست. تفنگ به موازات بدنش، کنار سرزانوش، آویزان بود. آمد داخل خانه، تفنگ در دست، و پدرم هم پشت سرش در را بست. من، در تاریکیِ پاگرد پلههای بالای راهروِ ورودی، از لای نردههای سفید راهپله، میدیدم که پدرم و دوستش از ورودیِ خانه عبور کردند و رفتند توی نشیمن و آنجا مرد گفت «سلام لوو.»
مادرم هم به او گفت «سلام.» مرد تفنگ را گذاشت روی میز عسلی کنار صندلیِ مادرم. آیا پدرم برای مهمانمان کوکتل درست کرد؟ آنوقتها هنوز یاد نگرفته بودم نسبت مستقیم بین الکل و دعوا در رابطهٔ پدرمادرم را در طول شب اندازه بگیرم، گرچه بعدها، در سالهایی که مادرم و پدرم از هم جدا شده بودند ـوقتی من و مادر و خواهرم، در یک خانهٔ یکطبقهٔ آجری در خیابان هشتم، در تالاهاسیِ فلوریدا زندگی میکردیمــــــ با دیدنِ مادرم، بِربِنویخ بهدست، دیگر حسابش دستم آمده بود.
در آن خانه، در خانهای که روبهرویش، آندستِ خیابان، کلیسا بود و برجش، زنگزده، ول شده بود روی زمین کناری، ما سهتایی برای خودمان خانوادهٔ کوچکی بودیم، ولو خانوادهای که درستدرمان و کامل نبود. در خاطرم، چمن حیاط کلیسا کندهکنده و پُر از علف هرز بود ـنامرتب اما نه چنان زشت و وحشی که کنار خانهای متروک. آیا کلیسا مایه کم داشت خرج نگهداریِ خودش کند؟ یعنی همین هم بود که برجش روی زمین رها شده بود؟
اما از آن طرف، جور دیگری هم یادم میآید: حیاط کلیسا تمیز بود و در واقع بهش میرسیدند. گذری که در چمن باز شده بود و از خیابان به درِ کلیسا میرسید، الان که فکر میکنم ـیعنی الان اینجورش هم به نظرم میرسد که خیلی مرتّب و خطکشیشده بود. شاید علفهای هرز فقط در اطراف همان برج بودند، در کنج و گوشههای تنگ، دور از دسترسِ چمنزنها و قیچیهای باغبانها. صبحهای یکشنبه، نمازگزارها، لباس ترتمیز به تن، روی چمن تازههرسشدهٔ روبهروی کلیسا جمع میشدند، و بعدتر، حین برگزاریِ مراسم، صدای آوازخواندنشان از بیرون ساختمان کلیسا شنیده میشد. این هم میشود که علفهای هرزی که در خاطرم مانده در خود حیاط کلیسا نروییده باشند، بلکه مال زمین خالی کنار کلیسا بوده باشند ـزمین سفتوسختی، آن دستِ برجِ لمیده، که ما بچّهها تصاحبش کرده بودیم و شده بود زمین بازیمان.»
حجم
۲۲۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۲۲۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه