کتاب هفت شاهدخت و ژویزل و درون
معرفی کتاب هفت شاهدخت و ژویزل و درون
کتاب هفت شاهدخت و ژویزل و درون سه نمایشنامه نوشتهٔ موریس مترلینک با ترجمهٔ مجتبی اشرفی است و نشر نی آن را منتشر کرده است. این سه اثر، بهخصوص هفت شاهدخت، بدنهٔ اصلی نمایشنامههای دورهٔ اول نویسنده را تشکیل میدهند.
درباره کتاب هفت شاهدخت و ژویزل و درون
موریس مترلینک، از بزرگان نمایشنامهنویسی دنیا، مهمترین آثارش را بین سالهای ۱۸۹۱-۱۸۹۴ نوشته است که در دورهٔ مدرن نظر نمایشنامهنویسان معروفی چون سمیوئل بکت و هرولد پینتر را به خود جلب کرده است، به طوری که در آثار این نویسندگان میتوان ردپاهایی از این سه نمایشنامه را مشاهده کرد.
نمایشنامهٔ هفت شاهدخت توجهٔ مارسل پروست را برانگیخت؛ به طوریکه در اثر معروف خود، در جستوجوی زمان ازدست رفته، از آن یاد کرده است.
نمایشنامهٔ ژویزل نیز جزو آثار مهم نویسنده و درام سمبولیستی محسوب میشود. این اثر کمی متفاوتتر و شاعرانهتر از آثار سمبولیستی دیگر اوست و فانتزی آن را میتوان در نمایشنامهٔ معروف دیگر نویسنده، پرندهٔ آبی، جستوجو کرد.
نمایشنامهٔ تکپردهای درون اهمیتی تاریخی دارد، زیرا آشکارا برای اجرای عروسکی نوشته شده است. از نظر مترلینک، برای اجرای درون، عروسک و اجرای عروسکی کارآمدتر از انسان و بازی انسان است، چون عروسک فاقد آن حرکات اضافی است که بازیگر گاه به طور غیرارادی روی صحنه انجام میدهد. مترلینک حتی مجموعهای تحت عنوان سه درام کوچک برای ماریونت مینویسد که نمایشنامهٔ تکپردهای درون یکی از نمایشنامههای آن مجموعه است.
خوانندهٔ آثار سمبولیستی و مخصوصاً آثار مترلینک به خوبی میداند که در این نوع آثار کلمهها و اجزا نقش بسیار مهمی در متن دارند. هیچ واژه و توصیفی بیدلیل نیست و با خود حجمی از معنا را حمل میکند. دیالوگهای به ظاهر سادهای که خوانندهبیننده با آنها مواجه میشود، در پس سادگی خود گاه حامل چنان معناییاند که لرزه بر اندام میاندازد.
نمایشنامههای مترلینک بر اساس همان نظریهٔ عرفانی سمبولیسم به وجود آمده است: «چیزهایی که میدانیم در برابر چیزهایی که نمیدانیم در حکم صفر است، همهجا پر از اسرار است، در اطراف ما نیروهای بزرگ نامرئی و مشئوم و خائنی وجود دارند که تمامی حرکاتمان را در نظر میگیرند، دشمنِ نشاط و زندگی و شادی و سعادتند، و وظیفهٔ نمایشنامهنویس این است که افکار خود را دربارهٔ این نیروهای مجهول وارد زندگی واقعی کند.»
نمایشنامههای مترلینک درونمایههای یکسانی دارند. برای مثال، اولین نمایشنامهای که برای صحنه نوشته است، شاهدخت مالن را در نظر بگیریم. از ابتدا تا انتهای این نمایشنامه همان نیروی مجهولی در کار است که انسانها را به لرزه میآورد و به رغم همهچیز و همهکس آنها را به دنبال خود میکشد. نشانهها و سمبولهای اسرارآمیز شعور انسانی را تحت تأثیر خود قرار میدهند. صدای جانوران و اشیا اشارهای از این عالم اسرار است. اشخاص نمایشنامه شبیه کسانی هستند که انگار در خواب راه میروند و هر لحظه چنان به نظر میرسد که انگار با وحشت از آن خواب بیدار شدهاند. مرگ هر لحظه در کنار ماست و انتظار ما را میکشد. آن را نمیتوان آشکارا نشان داد، اما میتوان گردش او را همچون ناخواندهای در نوشتهها آورد تا خواننده آن را حس کند.
اغلب نمایشنامههایی هم که پس از شاهدخت مالن انتشار یافت تحت تأثیر همین اندیشه و ترس قرار داشت. این نمایشنامهها همه در سرزمینهای خیالی و مجهول، در دورههای نامعلوم، و در قصرهای اسرارآمیز و غارهای عجیب میگذرند. اکثر آثار مترلینک از تاریخ قرون کهن، افسانهها، و قصههای پریان مایه میگیرند و ساختار آنها سنجیده و از حشو و زواید خالی است.
در هر سه اثر مجموعهٔ حاضر، ما با نگرش مترلینک درباهٔ هستی، مرگ، جهان و جایگاه انسان و عشق و قدرت آن در زندگی روبهرو هستیم و از آنجایی که این سه اثر جزء آثار دورهٔ اول نویسندهاند، این درونمایهها با چیرهدستی بیشتری به کار رفتهاند.
خواندن کتاب هفت شاهدخت و ژویزل و درون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران نمایشنامه پیشنهاد میکنیم.
درباره موریس مترلینک
برگسون معتقد است اگر بگوییم مترلینک بهمنزلهٔ سقراط عصر حاضر است، سقراط را خیلی بزرگ و مترلینک را کوچک کردهایم.
موریس مترلینک، نویسنده، نمایشنامهنویس، شاعر و فیلسوف بلژیکی در ۲۹ آگوست سال ۱۸۶۲ به دنیا آمد.
او زبان آلمانی و فرانسه را در خانه و زبان لاتین را در مدرسه آموخت. تحصیلات مقدماتی را در مدرسه سَنتبارب به پایان برد و برای تحصیل در رشتهٔ حقوق، فلسفه و حشرهشناسی وارد دانشگاه شد و مدارج آن را با موفقیت پشت سر نهاد. به عضویت کانون وکلای دادگستری شهر کان درآمد و سپس به ریاست این کانون رسید. در آنجا نتوانست روح کاوشگرش را آرام سازد و در سال ۱۸۸۷ به فرانسه رفت. چند ماه پس از ورودش به فرانسه به علت مرگ پدر دوباره به شهر کان مراجعت کرد. مرگ پدر او را به اندیشیدن دربارهٔ هستی، حیات و مرگ واداشت و از آن پس شروع به نوشتن نمایشنامه کرد.
در سال ۱۹۰۰ با زنی بهنام ژرژت لبلان آشنا شد که تأثیر زیادی بر او گذاشت. او دو بار جایزهٔ ادبیات نمایشی فرهنگستان زبان و ادبیات فرانسه را به خود اختصاص داد و در سال ۱۹۱۱ جایزهٔ ادبی نوبل را دریافت کرد.
دیگر در اوج شهرت بود. پادشاه بلژیک به او لقب اشرافی کُنت داده بود و پادشاه انگلستان کاخی را برایش در آنجا بنا کرده بود. به شیوهٔ سمبولیستها اشعار خود را میسرود و ترجمههایش جزو شاهکارهای جاویدان ادبیات فرانسه محسوب میشدند.
موریس مترلینک در سالهای پایان زندگی دچار اختلال حواس شد و در یکی از تیمارستانهای آمریکا به سر برد. او در سال ۱۹۴۹ میلادی در هشتادوهفت سالگی بر اثر سکته قلبی درگذشت.
مهمترین نمایشنامههای مترلینک عبارتاند از:
کوران، ناخوانده، هفت شاهدخت، درون، ژویزل، مرگ تنتاژیل، آریان و ریش آبی، پلئاس و ملیزاند و پرندهٔ آبی.
نمایشنامهٔ هفت شاهدخت از نظر دراماتیکی در کنار دو اثر قبلی این نویسنده (کوران و ناخوانده) از شاهکارهای موریس مترلینک محسوب میشود.
مترلینک و تئاترش را میتوان آغازگر «تئاتر مدرن» دانست. او قالب و قواعد تئاتر کلاسیک را شکست و فرم دراماتیک جدیدی را برای صحنه ابداع کرد و، همانطور که خود او و دیگر نویسندگان سمبولیست خواستارش بودند، تئاتری را بنیان گذاشت که میتوان با عنوان «تئاتر درون» از آن یاد کرد.
مترلینک انتقادهایی به تئاتر زمانهاش داشت و اجراهای آن زمان را ملالتبار میدانست. به قول خود او تئاتر زمانهاش نوعی «نادرستانگاری تاریخی» بود و او آن را اساساً نمایش قساوت و خونریزی تلقی میکرد. انگار در کنار نیاکان چند هزار سالهٔ خود نشستهایم و همراه آنها در حال دیدن تئاتریم. او نه تنها از درونمایههای کسالتبار تئاتر زمانهٔ خود بلکه از عقلگرایی تنگ و محدود تئاتر فرانسه نیز به ستوه آمده بود و خواستار تئاتر شهودی و حسی بود. در آن سوی عقل، آن لحظه که انسان به سکوت درونی خود گوش فرادهد، دروازهٔ جهان دیگری برایش گشوده میشود و در این سکوت است که حقایقی بازگفته میشود و انسان میتواند از آنچه قادر به بیانش نیست و از آن نیروهایی که ما را به بند کشیدهاند سخن بگوید. در واقع مترلینک قصد داشت تئاتر خود را با سکوت نقطهگذاری کند.
تئاتر مترلینک را میتوان «درام مرگ» نیز نامید، نیروی مرموزی که همواره با ماست و تنها در لحظههایی حضورش را حس میکنیم.
مترلینک، برخلاف نمایشنامهنویسان دورههای قبل، عنصر تراژیک را نه در میان خدایان و الهگان سرنوشت و پادشاهان و اشرافزادگان، بلکه در موقعیتهای عادی آدمهای معمولی و در پس زندگی به ظاهر آرام آنها قرار داده است. موقعیتی به ظاهر آرام به ناگاه با نیروهایی مرموز تغییر میکند. این درک عمیق مترلینک است از وضعیت تراژیک انسان امروز که در زندگی غمبار روزمرهٔ خود در مقابل این نیروها و مرگ کاری جز سکوت و انتظار از دستش برنمیآید. شاید بتوان تئاتر او را تئاتر «لحظههای انتظار» دانست.
بخشی از کتاب هفت شاهدخت و ژویزل و درون
«ملکه: داره با بادبانِ گشوده میآد...
پادشاه: توی این مه خیلی واضح نمیبینمش...
ملکه: دوباره برمیگردن... همهشون دوباره برمیگردن... فکر میکنم تا پای پنجرههای قصر میآن... انگار هزارتا پا داره... وقتی بادبانها شاخههای درخت بیدو لمس میکنن...
پادشاه: به نظر پهناش بیشتر از کانال آبه...
ملکه: توقف میکنن...
پادشاه: نمیدونم چطور میخوان برگردن...
ملکه: دارن توقف میکنن... توقف میکنن... لنگر انداختن... کشتیها رو به درختهای بید بستن... آه! خدای من! فکر کنم شاهزادهست که داره از کشتی پایین میآد...
پادشاه: به قوها نگاه کن... دارن میرن ملاقاتش... میرن ببینن اون کیه...
ملکه: هنوز خوابن؟
پادشاه و ملکه به سمت پنجرهها میآیند تا داخل تالار را نگاه کنند.
پادشاه: بیدارشون کن... مدتهاست که میگم... اونها باید بیدار شن...
ملکه: بیا تا موقعی که شاهزاده به اینجا میرسه صبر کنیم... الان خیلی دیروقته... اینجاست، رسید! خدایا! خدایا! حالا باید چیکار کنیم! من جرئتشو ندارم!... من جرئتشو ندارم!... خیلی بیمارن...
پادشاه: میخوای دَرو باز کنم؟...
ملکه: نه! نه! صبر کن! صبر کنیم! ــــــ اُه، خدای بزرگ! چطور خوابیدن! چطور هنوز هم خوابن! نمیدونن اون برگشته... نمیدونن اون اینجاست... من جرئت ندارم بیدارشون کنم... دکتر قدغن کرده... بیدارشون نکن... هنوز زوده، بیدارشون نکن... اُه، خدای من! خدای من! صدای پا میشنوم روی پل...
پادشاه: اینجاست! رسید!... اینجاست، زیرِ ایوان!...
از کنار پنجره میروند.
ملکه: کجاست! کجاست؟ خودشه؟ من دیگه نمیشناسمش!... چرا، چرا، داره دوباره چهرهش یادم میآد! اُه! چقدر بزرگ شده! چقدر بزرگ شده! پایین پلههاست!... مارسلوس! مارسلوس! خودتی؟ واقعاً خودتی؟ ــــــ بیا بالا! بیا بالا پسرم!
ما دیگه خیلی پیر شدیم!... دیگه نمیتونیم پایین بیایم!... بیا بالا! بیا بالا پسرم!
پادشاه: مواظب باش نیفتی!... پلهها فرسودهن... میلغزن... مواظب باش!...
ملکه: بیا بالا! بیا بالا، پسرم!
شاهزاده به ایوان میرود و خود را به آغوش پادشاه و ملکه میاندازد.
شاهزاده: اُه، خدایا! مادربزرگ بیچارهٔ من! پدربزرگ بیچارهٔ من!
یکدیگر را در آغوش میگیرند.
ملکه: خدای من! چقدر زیبایی! ــــــ چقدر بزرگ شدی پسرم! ــــــ چقدر بزرگ شدی مارسلوس کوچولوی من! واضح نمیبینمت، بس که چشمهام پُرِ اشک شده...
شاهزاده: اُه، خدایا! مادربزرگ بیچارهٔ من، مویتون چه سفید شده! خدایا! پدربزرگ بیچارهٔ من ریشتون چه سفید شده!...
پادشاه: ما سالخورده و درموندهایم، دورهٔ ما داره به سر میآد...
شاهزاده: پدربزرگ، پدربزرگ، چرا اینطور خمیده شدین؟
پادشاه: همیشه همینطور خمیدهم...
ملکه: خیلی وقته منتظرتیم!...
شاهزاده: مادربزرگ بیچارهٔ من، امشب چقدر میلرزین...
ملکه: همیشه همینطور میلرزم، فرزندم...
شاهزاده: پدربزرگ بیچارهٔ من! مادربزرگ بیچارهٔ من! دیگه درست شما رو بجا نمیآرم...
پادشاه: من هم همینطور، من هم همینطور. من دیگه خوب نمیبینم...
ملکه: این همه مدت کجا بودی پسرم؟ ــــــ خدای من! چه بزرگ شدی! حتی بزرگتر از ما!... حالا دارم گریه میکنم انگار که تو مرده باشی.
شاهزاده: چرا با اشک اومدین استقبالم؟
ملکه: نه، نه، این اشک نیست پسرم... مثل اون چیزی نیست که بهش میگن اشک... چیزی نشده... اتفاقی نیفتاده...
شاهزاده: هفتتا دخترعموهای من کجان؟
ملکه: همینجان، همینجا، مراقب باش، مراقب باش... با صدای بلند حرف نزن، هنوز خوابن، نباید دربارهٔ اونهایی که خوابن حرف بزنی...
شاهزاده: خوابن؟ زندهن هر هفتتاشون؟
ملکه: آره، آره، مواظب باش، مواظب باش... همینجا خوابیدن، همیشه خوابن...»
حجم
۹۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
حجم
۹۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
نظرات کاربران
بنظرم کتاب خوبیه ❤