دانلود و خرید کتاب الیا مجتبی صادقلو
تصویر جلد کتاب الیا

کتاب الیا

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب الیا

کتاب الیا داستانی بلند نوشتۀ مجتبی صادقلو است. این کتاب را انتشارات متخصصان منتشر کرده است.

درباره کتاب الیا

الیا شخصیت اصلی این کتاب است که به همراه همسرش در روستایی زندگی می‌کند. روستا در دو طرف یک رودخانه قرار گرفته. یا شاید بهتر باشد بگوییم یک رودخانه روستا را به دو بخش تقسیم کرده که این دو بخش فقط توسط یک پل به هم متصل می‌شدند تا اینکه چند ماه پیش همان پل هم فروریخت و حالا دیگر اهالی با قایق عرض رودخانه را طی می‌کنند. همسر الیا عاشقانه او را دوست دارد و به‌خاطر او خیلی چیزها را تحمل می‌کند. ما در این کتاب داستان عشق آن‌ها و چالش‌های زندگی‌شان را می‌خوانیم.

خواندن کتاب الیا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب برای علاقه‌مندان به داستان‌های ایرانی مناسب است.

بخشی از کتاب الیا

«چشمانی آبی، ریش‌های آنکارد شده، پوستی صاف و یک قیافهٔ بسیار موجّه و جدّی. گفت: «آقای لاکسمن وی...» که کلامش را قطع کردم و گفتم «بله خودم هستم». بسته را به‌آرامی تحویلم داد و رفت. روی بسته نوشته شده بود «باقیماندهٔ لوازم در پزشکی قانونی. غلاف چاقو». کمی برایم عجیب بود؛ چون پدر من چند سال پیش از دنیا رفت و به کشور ما نمی‌آمد که پزشک‌قانونی‌اش تا این حد امانت‌دار باشد! جعبه را باز کردم، غلاف چاقوی پدرم بود. چاقو را برداشته بودم، اما یادم نمی‌آید غلاف آن را حتی در دست پدرم دیده باشم. حس غریبی به من می‌گفت که این کار «او» است. معمولاً حس ششم من اشتباه نمی‌کند، اما دوست نداشتم منفی‌بافی کنم؛ چون اگر این غلاف هدیه «او» بود و قطعاً شروع یک ماجرای نه‌چندان خوش بود. به‌هرحال جعبه را دور انداختم و غلاف را هم پنهانی به خانه بردم تا همسرم با دیدن آن بی‌خود نگران نشود. ساعتی بعد همان‌طور که قرار بود من و الیای عزیزم روی صندلی چوبی در ایوان کلبه روستایی‌مان نشسته بودیم و به درختچه‌های باغچه کوچکمان نگاه می‌کردیم. دراین‌بین، نوای زیبای پرندگان هم فضا را عاشقانه‌تر کرده بود. یادم می‌آید که توله‌سگ‌ها از سر و کول مادرشان که جلوی ما نشسته بود بالا می‌رفتند. این منظرهٔ تکراری برای من و همسر عزیزم لذت‌بخش‌تر از تمام برنامه‌های تلویزیونی بود. آن روز از اعماق وجودم احساس آرامش و خوشبختی می‌کردم. رادیو هوا را بارانی اعلام کرده بود، اما آسمان صاف و خالی از هرگونه ابر بود. گرمای آفتاب که بر بخشی از پایم می‌تابید درد استخوانم را تسکین داده بود. نسیم ملایمی مانند یک دست کودکانه روی گونه‌هایم سر می‌خورد و مرا نوازش می‌کرد. چند دقیقه بعد رفتم تا از داخل کلبه دو استکان چای بیاورم، وقتی برگشتم تکه ابر سیاهی جلوی آفتاب را گرفته بود. به‌آرامی روی صندلی چوبی‌ام نشستم و پایم را دراز کردم. چرا باید وقتمان را تلف کرده و برای ده سال آینده برنامه‌ریزی کنیم وقتی که معلوم نیست حتی تا آخر همین جمله زنده می‌مانیم یا نه؟ باید از لحظه‌ها لذت برد و من عاشق این کار هستم. در حال و هوای خودم بودم که ناگهان صدای گلوله و فریاد آمد. خون و بخشی از مغز سر سگم روی توله‌هایش پاشید. جسمی سخت بر سر من کوبیده شد و بیهوش روی زمین افتادم. تمام این‌ها در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. وقتی به هوش آمدم سرم به‌شدت درد می‌کرد و چشمانم تار می‌دید که یکی از همسایه‌ها مرا روی صندلی نشاند. گردنم همچنان به پایین خم و دست و پایم بی‌جان بود. به‌سختی سرم را بلند کردم. باغچهٔ کوچکم را سوزانده بودند و در و پنجره و تمام لوازم کلبهٔ کوچکم را شکسته بودند. توله‌سگ‌ها روی جنازهٔ مادرشان زوزه می‌کشیدند و در آخر خبری هم از همسر عزیزم نبود! ابرهای سیاه، تمام آسمان را پوشانده بودند. کاملاً در شوک بودم و نمی‌توانستم چیزی را که می‌دیدم باور کنم. دوست داشتم این اتفاق یک خواب باشد، اما مثل‌اینکه واقعی بود. مثل‌اینکه حس ششم من طبق معمول دروغ نگفته بود. چند مأمور بی‌عرضه که از شدت بی‌لیاقتی، به این روستای دورافتاده تبعید شده بودند آمدند و از من سؤالات کلیشه‌ای پرسیدند. درحالی‌که حرف می‌زدند با نگاهی پر از خشم به آن‌ها زل‌زده بودم. به هیچ‌یک از سؤالاتشان پاسخ ندادم و آنها هم یک برگه و خودکار به من دادند تا خلاصهٔ وقایع و حدس و گمانم را بنویسم و سپس بیرون از حیاطم در پشت دیوارها منتظر ماندند تا مرا به بیمارستانی در نزدیک‌ترین شهر ببرند. روی کاغذ در حدی که مغز آن‌ها قدرت تجزیه و تحلیلش را داشته باشد خلاصهٔ وقایع و گمانم را نوشتم و آن کاغذ را در باغچهٔ ویران شده‌ام انداختم. خودم می‌دانستم این ماجرا از کجا آب می‌خورد و نیازی به کاغذبازی‌های احمقانه و بی‌ثمر پلیس نداشتم. چند سیلی در گوش خودم زدم و سرم را با تمام توان تکان دادم تا مغزم دوباره بیدار شود. از دیوار آن طرف باغچه خودم را از دست آن دو احمق نجات دادم. به خانهٔ یکی از دوستانم رفتم و اتومبیلش را قرض گرفتم. وقتی برای تلف کردن نداشتم و بلافاصله به سمت شهر حرکت کردم. مسیر روستا تا شهر به سه بخش تقسیم می‌شد. در بخش اول که از روستاهای مختلفی می‌گذشت اطراف جاده پوشیده از رشته‌کوه‌هایی بود که نه می‌شد آن‌ها را بیابانی خطاب کرد و نه جنگلی. در طول زمستان، پاییز و حتی بهار، همیشه پوشیده از برف بودند. از لحاظ پوشش گیاهی صد متر از کوه پوشیده از درختان و بوته‌ها بود، اما چند متر آن‌طرف‌تر روی همان کوه نزدیک هزار متر خاک نرم و خالی بود، بدون کوچک‌ترین گیاهی. بخش دوم مسیر کاملاً بیابانی و مسطح اما بسیار سرد است که گاهی اوقات میزبان توفان‌های شنی است.»

 

Mohammad Hoseinzadeh
۱۴۰۲/۰۷/۱۸

کتابی عالی با موضوع جذاب

Sorena
۱۴۰۲/۰۷/۰۵

sabk besiar khob moamaie senario jlb va payan gheir montazere 👌

امین
۱۴۰۲/۱۰/۱۱

موقع خوندن کتاب قشنگ خودتون رو توی اون موقعیت و فضای داستان حس میکنید کتاب به اونایی که به ژانر جنایی علاقه دارن توصیه میشه و همچنین اونایی که انتظار یک پایان بندی متفاوت و غیرقابل پیشبینی دارن😉

عباس
۱۴۰۲/۱۰/۰۱

جذاب و عالی و پر از نکته و اشاره

Raspina_Hassani
۱۴۰۲/۰۸/۱۲

یکی از بهترین کتاب های جنایی😍

«تراژدی یعنی زندگی هر انسانی که عینک جهل را برداشته و به قیمت کور شدن چشمانش همچنان به خورشید حقیقت خیره می‌ماند».
کاربر ۲۳۷۶۴۵۰

حجم

۱۳۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۱۳۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۴,۵۰۰
تومان